اشاره
آیتاللّه حاج شیخ علیرضا ممجّد لنگرودى، فرزند مرحوم آیتاللّه حاج شیخ عبداللّه ممجّد لنگرودى در سال ۱۲۹۳ شمسى در شهرستان لنگرود دیده به جهان گشود. او که از شاگردان آخوند خراسانى، شریعت اصفهانى، میرزاى نائینى و به شمار مى رفت، بعد از اخذ حدود ۱۴ اجازه اجتهاد به قصد صله ارحام به لنگرود آمده و در این شهر مورد استقبال علما و مردم قرار گرفت و به اصرار مرحوم آیتاللّه حاج شیخ علىاکبر لنگرودى که اعلم علماى لنگرود به شمار مىرفت، در لنگرود ماندگار شد و در این مدت علاوه بر تدریس، مشغول وعظ و خطابه گردید.

با تشکر از حضرتعالی که قبول زحمت فرمودید و ما را به حضور پذیرفتید، لطف کنید در آغاز گفتوگو شمهای از زندگی علمی و تحصیلی خود را بفرمایید.
این جانب در سال ۱۲۹۳ شمسی در شهرستان لنگرود در خانوادهای روحانی متولد شدم. علاقه پدرم به علم و اهل علم به من و برادرم که ده سال از من بزرگتر بود، افتخار درآمدن به لباس اهل علم را داد. در سال ۱۲۹۸ که پنج ساله بودم به قم آمدم ولی بر اثر ابتلای به بیماری موفق به تحصیل علوم دینی نشدم. پس از مدتی که برای درمان در بیمارستانی در تهران بستری شدم، به لنگرود بازگشتم و در همان جا در خدمت مرحوم والد و آیتالله آقا شیخ علیاکبر لنگرودی و برادر بزرگم به تحصیل علوم دینی پرداختم. تا این که در سال ۱۳۰۵ شمسی برای ادامه تحصیل به همراه برادرم به قم آمدم. در سال ۱۳۱۹ شمسی به توصیه مرحوم والد به حوزه مشهد رفتم و در آن جا در کنار تحصیل، تدریس هم داشتم. حدود شش سال در حوزه مقدس مشهد بودم و دوباره به قم برگشتم و باقیمانده سطوح عالیه و درس خارج را از محضر اساتید قم بهره گرفتم. در سال ۱۳۴۵ که برای دیدار خانواده به لنگرود رفتم، به اصرار آقا شیخ یحیی زکی که از علمای بزرگ آن جا بود، قرار شد برای سامان دادنِ به حوزه شهر لنگرود، به طور موقت بمانم که تا همین الآن ادامه داشته و ما را در آن حوزه ماندگار کرد.
دوستم آقا شیخ جعفر به من گفت: «آقای ممجّد! تا وقتی که زندگی آقای حائری، آقای شیخ مهدی پایینشهری و آقای سید محمدتقی خوانساری را از نزدیک ندیده بودم و سادگی زندگی آنان را به چشم خودم مشاهده نکرده بودم، فکر میکردم آخوندی هم یک راهی برای امرار معاش است؛ ولی از آن وقتی که زندگی این بزرگان را از نزدیک دیدم، فهمیدم رسالت روحانیت خیلی بالاتر از مطامع دنیوی است.»
شما در برههای به حوزه قم وارد میشوید که دیکتاتوری رضاخان در اوج خود بوده و حوزه در فشار و تنگنای شدید و چراغ عمر زعیم بزرگ حوزه علمیه قم، آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری رو به خاموشی؛ حال اگر امکان دارد از شنیدنیها و دیدنیهای خود از آن دوران پُرادبار بفرمایید.
در دوران پُراختناق رضاخان، تحصیل در حوزه علمیه قم بسیار دشوار بود. عمال رضاخان طلبهها را خیلی آزار میدادند و عرصه را بر آنان تنگ میکردند؛ به گونهای که ناگزیر بودند روزها به باغهای اطراف قم بروند و آن جا درس بخوانند. مأموران رضاخان کوچکترین اجتماع و محفل درس و مجلس وعظ را تاب نمیآوردند و برهم میزدند و افراد مؤثر را دستگیر میکردند. من از همان آغاز، در کنار تحصیل تدریس هم داشتم. روزی در مدرسه خان برای عدهای معالم تدریس میکردم که به من خبر دادند مأموران آمدهاند که شما را ببرند؛ یا درس را آنقدر طول بدهید که اینها بروند و یا این که آماده باشید. من دیدم چارهای نیست باید به همراه اینها بروم، درس را تمام کردم. مأموران وقتی آمدند مرا ببرند، دیدند من خیلی کوچک و کم سن و سال هستم. یکی به دیگری گفت: این که بچه است؛ کجا ببریم؟ از بردن من منصرف شدند و شرمشان آمد که بچهای را به کلانتری ببرند و مورد بازخواست قرار بدهند. طلبهها به خاطر عمامهای که بر سر داشتند خیلی زجر میکشیدند و افراد لاابالی و مأموران دستگاه، آنان را خیلی آزار میدادند. من هنوز ده سال نداشتم که عمامه گذاشته بودم و همین، سبب میشد که در جامعه خیلی وقتها از حق طبیعی خود محروم بمانم و یا آزار ببینم. بارها به خاطر همین عمامه رانندگان از سوار کردن من به اتوبوس خودداری کردند و یا اگر سوار میکردند، به گونهای بسیار تحقیرآمیز در آن آخر اتوبوس مرا جا میدادند. آرزو داشتم یک بار هم که شده روی صندلیهای جلوی اتوبوس بنشینم و مناظر طبیعی و جاده را در حالی که اتوبوس حرکت میکند ببینم. البته این آرزو برآورده شد و در همان دوران نوجوانی یک بار روی صندلی جلوی اتوبوس نشستم و بیرون را تماشا کردم! روزگار خیلی سختی بود، بر روحانیون و متدیّنان سخت میگذشت. در حوزه علمیه قم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم از همه بیشتر در رنج و اندوه و تنگنا بود. به نظر من، همین فشار و تنگناها و بیحرمتیها بود که او را از پا درآورد و دق کرد. مرگ او هم غریبانه بود.
وقتی که ایشان رحلت کرد و من و هممباحثهام آقا شیخ جعفر شمس اطلاع پیدا کردیم، رفتیم کنار جناره آن مرحوم که دیدیم کسی کناره جنازه ایشان نیست. بسیار تعجب کردیم شخصیتی با آن عظمت از دنیا رفته، کسی در پیرامون جنازه وی حضور ندارد. این به خاطر خفقان حاکم بر حوزه بود. علما و طلبهها در بیرون شهر، در باغها به سر میبردند و نمیتوانستند در حوزه حضور داشته باشند و از جنازه ایشان تجلیل به عمل بیاورند.

اگر خاطرهای از آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری به یاد دارید، بیان بفرمایید.
آن وقت من در سن و سالی نبودم که به درس ایشان بروم و یا با ایشان مأنوس باشم. ولی گهگاهی منزل ایشان میرفتم و خدمتشان میرسیدم. روزی با آقای شیخ جعفر شمس خدمت ایشان بودیم، طلبهای آمد اظهار داشت: «آقا! این شهریهای که شما میدهید، کفاف زندگیام را نمیدهد. من عیالوارم و خیلی در تنگنا زندگی میکنم.» آقای حاج شیخ گفت: «خدا میداند من هم به اندازه شما شهریه دارم. به همان اندازهای که به شما شهریه میدهم، خودم هم برداشت میکنم.» حالا شما در کجای دنیا سراغ دارید شخصیتی به این بزرگی و با این همه نفوذ و علاقهمندی مردم به او و مرجع علیالاطلاق ]بودن[، مانند یک طلبه گمنام زندگی کند؟ دیگر بزرگان حوزه هم چنین بودند و مانند دیگر طلبهها زندگی میکردند. بعدها دوستم آقا شیخ جعفر به من گفت: «آقای ممجّد! تا وقتی که زندگی آقای حائری، آقای شیخ مهدی پایینشهری و آقای سید محمدتقی خوانساری را از نزدیک ندیده بودم و سادگی زندگی آنان را به چشم خودم مشاهده نکرده بودم، فکر میکردم آخوندی هم یک راهی برای امرار معاش است؛ ولی از آن وقتی که زندگی این بزرگان را از نزدیک دیدم، فهمیدم رسالت روحانیت خیلی بالاتر از مطامع دنیوی است.» راست میگفت؛ همه این آقایان از هر جهت نمونه و الگو بودند و سختیها را بر دیگر طلاب هموار میکردند و از رنج و اندوه طلاب میکاستند.
فرمودید از سال ۱۳۰۵ تا ۱۳۱۹ در حوزه قم بودهاید و آن گاه به مشهد مقدس مشرف شدهاید. در این برهه از محضر چه اساتیدی بهره بردهاید؟
پس از آن که قرآن و جامع المقدمات را در لنگرود در نزد مرحوم آقا شیخ علیاکبر لنگرودی و مرحوم آیتالله والد خواندم، به قم مشرف شدم و سیوطی را نزد مرحوم آیتالله آقا شیخ محمدحسین ساوجی و معالم و منطق و مقداری از شرح لمعه و قوانین را در محضر آیتالله اراکی فراگرفتم و با آقازاده بزرگ ایشان هم مباحثه میکردم.
از رنجها و دشواریهای دوران طلبگی خود به ویژه از آن سالهای آغازین تحصیل که هم کمسن و سال بودهاید و هم به دور از خانواده بگویید.
طلاب آن زمان، بسیار در سختی به سر میبردند. علاوه بر تنگدستی و سختگذرانی و تحقیر، خفقان و زورگویی مأموران رضاخان، عرصه را خیلی بر آنان تنگ کرده بود. من کمتر از ده سال داشتم که عمامه میگذاشتم. این در روزگاری بود که مأموران رضاخان عمامهها را برمیداشتند و من خیلی علاقه داشتم که عمامه داشته باشم؛ از این روی آن قدر نماز جعفر طیار خواندم که خداوند عنایتی بفرماید و مأموران عمامه مرا برندارند. من با لطف خداوند و توجه خاندان پیامبر (ص) توانستم، آن روزگار سخت را سپری کنم. با همه مشکلاتی که داشتم، آنچه بیش از همه مرا رنج میداد و ابتدای تحصیل، خوب نفهمیدن درسها بود. چندین درس میرفتم و هر چه زحمت میکشیدم و به خود فشار میآوردم، آن گونه که باید درسها را نمیفهمیدم تا این که روزی از شدت ناراحتی به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شدم و بسیار گریستم، به گونهای که چشمهایم میسوخت برگشتم به حجره مدرسه و دراز کشیدم که یک مرتبه به قلبم الهام شد که این طوری نباید درس بخوانی، روزی دو درس، یکی صبح و یکی بعد از ظهر کافی است. احساس کردم سوزش چشمم خوب شد. با نشاط بلند شدم و همین شیوه را به کار بستم. شش ماه درس خواندم، کار به جایی رسید که پس از شش ماه تدریس هم میکردم و از همان زمان به بعد، همین شیوه را به کار بستم؛ هم درس میگفتم و هم درس خوب میخواندم. در همه امتحاناتی که آن زمان در حوزه رایج بود و گاه خیلی هم سخت میگرفتند، شرکت میجستم و با نمره خوب قبول میشدم.
چه شد که به حوزه مشهد رفتید و اوضاع حوزه مشهد در زمان ورود شما چگونه بود؟
به خاطر سختگیری کارگزارانِ رضاخانی بر حوزه قم و آزار و اذیتها مرحوم والد پیشنهاد کرد اگر بخواهی میتوانی به حوزه مشهد بروی و در آن جا ادامه تحصیل دهی. به یاد دارم پیش از عزیمت به مشهد، در لنگرود خدمت مرحوم والد بودم و عدهای دیگر هم حضور داشتند؛ به ایشان گفتم: آقا! ماهی چقدر برایم شهریه خواهید فرستاد؟ مرحوم والد از این سخن من خیلی عصبانی شد و گفت: من خیال کردم در این مدت چیزی یاد گرفتی. معلوم شد چیزی نفهمیدی! گفتم: آقا! من که چیز بدی نگفتم. گفت: چطور؟ تو داری میروی خدمت امام رضا(ع). امام، واسطه فیض خداوند به مخلوقات است. آن وقت تو چشم به من داری که برای تو چقدر شهریه خواهم فرستاد؟ من چه کارهام؛ همه چیز آن جاست. باری، روانه مشهد شدم و حدود شش سال در مشهد بودم و بسیار خوب بود. امّا وضع حوزه مشهد خیلی به هم ریخته بود. اصلاً نمیشد گفت حوزهای وجود دارد. حوزه قم با همه فشارهای رضاخان، به خاطر سیاستهای درست مرحوم حائری، شیرازهاش از هم نگسست؛ ولی شیرازه حوزه مشهد از هم گسسته بود. رضاخان روی حوزه مشهد به خاطر جریان مسجد گوهرشاد و مبارزات مرحوم حاجآقا حسین قمی، حساس بود و کینه داشت و تلاش میکرد آن را به گونهای از بین ببرد. او در این حوزه به خاطر نبودن شخصیتی مدیر و مدبر و کاردان مانند مرحوم شیخ عبدالکریم در رأس، کار خود را پیش برده بود و تا اندازهای به هدفهای شوم خویش رسیده بود.
وقتی من وارد حوزه مشهد شدم، بیشتر علما و بزرگان حوزه به اطراف مشهد پناه برده بودند و درس و بحثی در حوزه به چشم نمیخورد. در مدرسه دو دَرْ که من حجره گرفته بودم، پیرمردی عدهای را دور خود جمع کرده بود و تجوید یاد میداد! از این روی در حوزه مشهد من درس شروع کردم و تا لمعه تدریس میکردم. شما ببینید وضع چگونه بوده که من مدرّس آن حوزه بودم! از سال ۱۳۲۰ به بعد اوضاع کمی بهتر شد. علما یکییکی از اطراف به مشهد میآمدند و مورد استقبال پرشور مردم قرار میگرفتند و کمکم حوزه رونق گرفت و بزرگانی چون: مرحوم کفایی، فرزند آخوند خراسانی، حاج شیخ مجتبی قزوینی، حاج شیخ هاشم، حاج شیخ علیاکبر نوغانی و.. به حوزه مشهد گرمی بخشیدند. مدرسهها را یکی پس از دیگری طلبهها تصرف میکردند. شور و نشاطی به وجود آمده بود و بزرگانی چون: آقازاده، حاج شیخ مجتبی و حاج شیخ هاشم در این شادابی و حیات مجدد حوزه نقش به سزایی داشتند.

در حوزه مشهد چند سال ماندید و در این مدت از محضر چه اساتیدی بهرهمند شدید؟
من حدود شش سال در حوزه مشهد ماندم و در این مدت کار اصلی من تدریس بود. عدهای از طلبهها خدمت آقا شیخ مجتبی قزوینی رفته بودند که درس مکاسب برای آنان شروع کند. ایشان گفته بود: اگر آقای ممجّد هم در درس شرکت کند، من برای شما مکاسب میگویم. اینان پیش من آمدند و گفتند: آقا چنین گفته است. به این آقایان عرض کردم: اگر آقا برای من شوارق بگوید در مکاسب ایشان شرکت می کنم. آقا پذیرفت که برای من شوارق بگوید و من هم در مکاسب ایشان شرکت کردم. مرد بسیار ملایی بود. کم حرف میزد، متین و باتقوا بود. از محضر ایشان، خیلی استفاده بردم. مرحوم حاج شیخ هاشم هم مکاسب میگفت. در درس مکاسب ایشان هم شرکت میکردم. مرحوم آقا شیخ علیاکبر نوغانی کفایه میگفت. در درس کفایه ایشان شرکت میکردم و این درس را با آقای شیخ محمد واعظزاده مباحثه میکردم. در حوزه مشهد به درس و تدریس اشتغال داشتم، تا این که احساس کردم ماندنم در مشهد چندان مفید نیست. برای مرحوم والد نامه نوشتم که اگر اجازه بفرمایید برای ادامه تحصیل به قم برگردم. ایشان اجازه داد و من هم راهی قم شدم.
وضع حوزه مشهد خیلی به هم ریخته بود. اصلاً نمیشد گفت حوزهای وجود دارد. حوزه قم با همه فشارهای رضاخان، به خاطر سیاستهای درست مرحوم حائری، شیرازهاش از هم نگسست؛ ولی شیرازه حوزه مشهد از هم گسسته بود. رضاخان روی حوزه مشهد به خاطر جریان مسجد گوهرشاد و مبارزات مرحوم حاجآقا حسین قمی، حساس بود و کینه داشت و تلاش میکرد آن را به گونهای از بین ببرد. او در این حوزه به خاطر نبودن شخصیتی مدیر و مدبر و کاردان مانند مرحوم شیخ عبدالکریم در رأس، کار خود را پیش برده بود و تا اندازهای به هدفهای شوم خویش رسیده بود.
حوزه قم در هنگام ورود دوباره شما چه تفاوتهایی با چند سال پیش که آن را ترک کرده بودید داشت؟ آیا دگرگونیهای چشمگیری در حوزه قم رخ داده بود؟
عرض کردم که با رفتن رضاخان از ایران حوزه مشهد دوباره رونق گرفت. این تحول در حوزه قم چشمگیرتر بود. علما در تلاش بودند که به حوزه سر و سامان دوباره بدهند و عقبماندگیها را جبران کنند و طلبههای مستعد و درسخوان را شناسایی کنند. از این روی برای طلبهها امتحان گذاشته بودند. البته در دوره پیش هم امتحان از طلبهها گرفته میشد؛ منتهی با این تفاوت که آن امتحان از سوی رژیم پهلوی برگزار میشد تا به طلبهها مجوّز عمامه گذاشتن و پوشیدن لباس روحانیت بدهند؛ ولی این امتحان از سوی حوزه برای ارزش دادن به طلبهها و شناسایی طلبههای مستعد و دادن شهریه به آنان بود. من هم در این امتحان شرکت کردم و به لطف الهی موفق بیرون آمدم. یادم هست خدمت مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری امتحان دادم. ایشان خیلی تمجید و تجلیل کرد. روی ورقهام نوشته بود: ایشان از عهده امتحان برآمده و میتواند تدریس کند و آن زمان مقرر شد ماهی صدتومان شهریه به ما بدهند که پول خوبی بود. حوزه قم با آمدن آیتالله بروجردی روز به روز پررونقتر میشد و بر دامنه تلاشهای علمی خود میافزود. ایشان با تلاش فراوان حوزه قم را دوباره احیا کرد. وی با دعوت از علمای بزرگِ بیرون از حوزه به حوزه قم به درسها و بحثها رونق داد و حوزه را گرما بخشید. این کارِ بسیار مهمی بود و نقش عظیمی در بالندگی و شکوفایی حوزه داشت. او به کسانی که میتوانستند در حوزه منشأ اثر باشند اهمیت و ارزش میداد. اگر اینان درخارج از حوزه به سر میبردند، از آنان میخواست که به حوزه قم بیایند. از جمله بزرگانی که ایشان دعوت کرد که به قم بیاید و در بالا بردن سطح علمی فضلا و طلاب کمک کند، مرحوم آیتالله آقا سید مرتضی مرتضوی لنگرودی بود. مرحوم مرتضوی از نظر فضل در حدّی بود که وقتی میخواسته حوزه نجف را ترک و به ایران بیاید مرحوم آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی راضی نمیشده؛ ولی وی به خاطر گرفتاریهای خانوادگی ناگزیر نجف را به قصد ایران ترک میگوید و در تهران ساکن میشود. وی به دعوت آیتالله بروجردی به قم تشریف آورد و درس و بحث را شروع کرد و از مدرسان خوب حوزه به شمار میآمد.

حضرتعالی در این دوره از محضر چه اساتیدی بهره بردید؟
اساتیدی که در قم از محضرشان بهره بردهام عبارتند از:
۱- آقا شیخ شعبان چافی (چاف از قرای لنگرود است)؛ در نزد وی کفایه جلد اول را خواندم. او مرد ملایی بود و مسلط بر درس، ولی از نظر مادی خیلی فقیر و تهیدست بود. به طور معمول از پول نماز و روزه استیجاری امرار معاش میکرد. در سنین جوانی هم به رحمت خدا رفت.
۲- آیتالله آقا شیخ عبدالحسین فقیهی رشتی؛ ایشان اهل (دیوشل), از قرای لنگرود بود. پدرش از مراجع تقلید بود به نام آقا شیخ شعبان رشتی. عدهای از مردم خطه گیلان از ایشان تقلید میکردند. کفایه جلد دوم را نزد ایشان خواندم. وی در یکی از حجرههای صحن حرم مطهر تدریس میکرد. پس از به پایان رساندن کفایه، درس خارج شروع کرد که در درس خارج ایشان هم شرکت میکردم. از لحاظ بنیه علمی خیلی قوی بود.
۳- آیتالله آقا سید مرتضی مرتضوی لنگرودی؛ با این بزرگوار از طرف همسرشان فامیل هستیم. ایشان در مسجد عشقعلی درس خارج فقه و اصول داشت که شرکت میکردم.
۴- آیت الله بروجردی؛ ایشان فقیه بسیار توانایی بود و در تربیت شاگرد بسیار موفق بود. توفیق یافتم تا آخر عمر شریف آن بزرگوار از محضرشان استفاده کنم.
۵- حضرت امام خمینی: من از ارادتمندان حضرت امام بودم. رفتار، منش و دانش ایشان برای من خیلی جاذبه داشت. در درس خارج فقه ایشان شرکت میکردم. وی علاوه بر این درس منظومهای هم برای ما میگفت.
پس از تبعید حضرت امام به ترکیه و رحلت آقای لنگرودی، مدت کمی در درس حضرت آیتالله گلپایگانی شرکت کردم و پس از آن به لنگرود رفتم و در آن جا ساکن شدم.
آیا آشنایی حضرتعالی با امام خمینی در همین حدّ استاد و شاگردی بود یا آشنایی بیشتری داشتید؟
ابتدای آشنایی من با حضرت امام از طریق حاجآقا مصطفی بود. من برای حاجآقا مصطفی شمسیه میگفتم. روزی که این آیه شریفه مطرح بود: «سیقولون ثلاثه رابعهم کلبهم و یقولون خمسه سادسهم کلبهم رجماً بالغیب و یقولون سبعه و ثامنهم کلبهم قل ربی اعلم بعدتهم..» من گفتم: اصحاب کهف هفت نفر بودند و هشتمین، سگ آنان بود. تا همین جمله را گفتم، حضرت امام از دَرْ وارد شد. گفت از کجا میگویی که اصحاب کهف هفت نفر بودند؟ گفتم: به خاطر حرف واو چون خداوند در آن دو احتمال قبل، واو نفرموده؛ ولی در احتمال سوم، واو فرموده و این نشان میدهد سخن قبلی تمام است و جمله بعدی جدای از آن است. امام از این سخن و برداشت من خوشش آمد و از آن به بعد اصرار داشت که آقا مصطفی منطق را نزد من بخواند.
ماه رمضانی بود و من به خاطر مریضی یکی از فرزندانم نتوانستم به تبلیغ بروم. روزی به منزل حضرت امام رفتم، امام فرمود: آقای ممجّد چرا به تبلیغ نرفتهای؟ عرض کردم: فرزندم مریض بود نتوانستم. ایشان استکان آبی را تبرک کرد و به من داد و فرمود: این آب را به مریض بده، ان شاء الله خوب میشود. آب را بردم به فرزند مریض دادم، شفا پیدا کرد و این قضیّه بر ارادت من به ایشان افزود. امام شخصیت بسیار بزرگی بود. ویژگیهایی داشت و از خصالی برخوردار بود که در کمتر کسی وجود داشت. بسیار متواضع بود، در برابر طلبهها خیلی تواضع میکرد. چه در جلسات خصوصی و چه در جلسات عمومی وقتی طلبهای هرچند ساده و معمولی وارد میشد و جناب ایشان متوجه میگردید، به تمام قد بلند میشد و احترام میکرد. از دیگر خصوصیات ایشان پرهیز از اسراف بود. شاهد بودم روزی پس از درس، پاسخ به اشکال طلبهای را میداد که متوجه شد آن طرف مسجد، لامپی بیجهت روشن است. بدون این که از اطرافیان بخواهد، فوراً بلند شد لامپ را خاموش کرد و آن گاه جواب اشکال طلبه را داد. اتفاقاً در زمان جنگ برخی اشکال میکردند و بر ادامه جنگ خرده میگرفتند، من همین خاطره را برای ایشان نقل میکردم و میگفتم: این چیزی است که من به چشم خودم دیدم. شخصی که این قدر در امور شرعی مقید باشد چگونه در برابر این مسائل که به نظر شما اشکال میآید بیتوجه باشد؟ حتماً مصلحت اسلام و نظام را این میبیند.
چرا حضرتعالی به لنگرود برگشتید؟
لنگرود در اوایل حکومت رضاخان سه مدرسه علمیه داشت: یکی در کنار مسجد جامع، یکی در کنار بقعه آقا سید حسین و سومی در کنار مسجد گلشن. در دوران حکومت رضاخان هر سه مدرسه را خراب کردند و به خانه روستا تبدیل کردند و همه موقوفات مدرسهها هم از بین رفت. لنگرود با این که شهر کوچکی بود، امّا هفتاد، هشتاد عالم برجسته داشت که بیشتر آنان مجتهد مسلم بودند؛ مانند: مرحوم پدرم، آقا شیخ علیاکبر لنگرودی، شریفالعلماء لنگرودی و میرزا عبدالباقی لنگرودی. رضاخان بیشتر این علمای بزرگ را به روستاها و اطراف تبعید کرد و بعضی هم به شهرهای بزرگ رفتند و بیشتر به لاهیجی و رشتی ملقب شدند و به این لقب شهرت یافتند و چون رشت و لاهیجان از شهرهای بزرگ گیلان هستند، حتی بسیاری از علمای اشکور و رودسر و حتی تنکابن، فامیلی آنان پسوند لاهیجی و رشتی داشت. در هر صورت، با رفتن رضاخان و رونق گرفتن دوباره حوزههای بزرگ، حوزههای شهرستانها نیز فعال شدند و بزرگان به فکر احیای دوباره حوزه شهرستانها افتادند؛ از جمله در لنگرود با توجه به این سابقه خوب تاریخی مرحوم آیتالله آقا شیخ یحیی ذکیّ تصمیم گرفت مدرسهای بسازد. با کمک دیگر آقایان شهر مدرسهای بنا کردند که بنده تابستانها وقتی به لنگرود میرفتم، در همین مدرسه برای طلاب درسی را شروع میکردم. یک سال دیدم طلبهها خوب درس نمیخوانند و روش درستی در فراگیری ندارند. تصمیم گرفتم چهار ماهی بمانم و اینان را وادارم که با روش درستی درس بخوانند. همین کار را کردم. شاگردان مدرسه را تا کتاب صمدیه رساندم. خواستم به قم برگردم. رفتم با متولی مدرسه خداحافظی کنم، یکی از متدیّنان در آن جا حضور داشت و ناراحت شد از این که من دارم مدرسه را با این وضع ترک میکنم و آن را به حال خود رها میسازم، رو به من کرد و گفت: «آقای ممجّد! من با هزینه خودم برای شما ماشین کرایه میکنم و شما را به قم میفرستم، ولی شما جواب امام زمان (عج) را چه خواهی داد؟» چنان این سخن از سر سوز و اخلاص بود که مرا به شدت منقلب کرد و هنوز هم هر وقت یادم میآید گریهام میگیرد. از این روی قول دادم یک سال دیگر هم بمانم تا وضع مدرسه سر و سامان بیابد. آن یک سال شد بیست و پنج سال! الآن بیست و پنج سال است که آن سخن مرا ماندگار کرده است.
فعالیت عمده من در این مدت، سر و سامان دادن ]به[ مدرسه بود. از شرح امثله تا مکاسب درس میگفتم. گاه میشد در روز هفده درس میگفتم. در این اواخر بر آن بودم که کفایه تدریس کنم که سکته کردم و توفیق نیافتم. اوایل انقلاب اسلامی، ساختمان مدرسه را با کمکهای متولیان مدرسه، حضرات آیات فقیهی رشتی و سید محمدحسین لنگرودی بازسازی کردیم. از نظر امکانات تا حدودی وضع مدرسه رو به راه شد و بر تعداد طلبهها نیز افزوده شد. به طور طبیعی سرپرستی مدرسه و تدریس، تمام وقت مرا میگرفت؛ ولی با این حال یک جلسه تفسیر هم داشتم که این در سه سطح انجام میگرفت: هفتهای یک روز برای عموم مردم بود، یک روز برای فرهنگیان و تحصیلکردهها و روزهای پنج شنبه برای طلاب که در کنار تفسیر به مسائل ادبی و نکات فقهی و اصولی هم میپرداختم.

اگر خاطرهای از دوران بیست و پنج ساله سرپرستی حوزه علمیه لنگرود و تدریس دارید، بفرمایید.
از این دوران خاطره بسیار دارم؛ امّا آنچه که شاید برای خوانندگان مجلّه مفید باشد این است که: روزی در همین مدرسه لنگرود، سه نفر پیش من آمدند و گفتند: ما آمدهایم برای تحصیل. من به خاطر کثرت مشغله و تا حدودی کمبود ظرفیت و امکانات از پذیرش آنان سر باز زدم و آنان را نپذیرفتم. آنان هرچه اصرار کردند، اعتنایی نکردم، به گونهای که با ناراحتی مدرسه را ترک گفتند. شب در عالم رؤیا دیدم در یک باغ پُر از گل ایستادهام و مشغول آبیاری گلها هستم. ناگهان متوجه شدم در میان این همه گُل، سه گُل پژمرده شدهاند. شگفتزده شدم که چطور اینها را من ندیدهام و آنها را آبیاری نکردهام که چنین پژمرده شدهاند؟ در همان عالم رؤیا کسی به من گفت: چرا این سه گل را آب ندادی؟ گفتم: متوجه نشدم. گفت: نه، شما عمداً به اینها آب ندادهای تا پژمرده شوند. من سوگند خوردم که اصلاً اینها را ندیدهام. در حال گفت و گو از خواب بیدار شدم. به فکرم آمد این خواب بیارتباط با نپذیرفتن آن سه جوان نیست. صبح به سراغ آنان رفتم. با خواهش و اصرار، موفق شدم دو نفر از آنان را به مدرسه بیاورم ولی یک نفر آنان را هر چه اصرار کردم نیامد.
مرحوم والد حضرتعالی از علما و بزرگان لنگرود بوده؛ لطفاً درباره جایگاه علمی ایشان و این که چرا در لنگرود ساکن شدند توضیح بفرمایید.
مرحوم والد از علمای برجسته بود و حدود چهارده اجازه اجتهاد و روایت داشت. گاهی با خودم میگفتم: حیف از ایشان که در شهرستان کوچکی مانند لنگرود بماند. این، نه از این جهت که پدرم بود، بلکه از این جهت که در حقیقت جای ایشان در حوزه بود با آن سابقه علمی؛ مرحوم شریفالعلما مدعی بود که در گیلان در علم هندسه و ریاضی کسی به مانند شیخ عبدالله (مرحوم والد) وجود ندارد. مرحوم والد، در علم ریاضی یدطولایی داشت؛ با این که سه ماه بیشتر درس ریاضی نخوانده بود. ایشان برای ماندن در گیلان از سامرا نیامده بود، بلکه برای صله ارحام و دیدار آشنایان و اقوام آمده بود و از این روی، کتابها و مقداری از اثاثیه را در سامرا گذاشته بود. به لنگرود که میآید، وی را بزرگان شهر نگه میدارند؛ به این ترتیب ]که[ مرحوم آکندی مسجدی ساخته بود و با مرحوم آقا شیخ علیاکبر لنگرودی مشورت میکند که چه کسی برای این مسجد شایستگی دارد؟ ایشان میگوید: اگر بتوانی آقا شیخ عبدالله را نگهداری خیلی خوب است. با اصرار مرحوم حاج شیخ علیاکبر، که از نظر علمی و اخلاقی خیلی بالا و والا بود، پدرم راضی میشود که در لنگرود بماند. ایشان بعدها به خاطر مخالفت با رضاخان مدتی به قریهای به نام دریاسر و بعد هم به رشت تبعید شد.
از این که با حال مریضی و کسالت ما را پذیرفتید بسیار متشکریم.
من برای شما آرزوی توفیق می کنم. خدا شما را موفق بدارد.
***
این مطلب نخستین بار در مجله حوزه منتشر شده است.
[مطلب حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]