اشاره
سید مصطفی خمینی (۱۳۰۹-۱۳۵۶ش) از مجتهدان و فقیهان شیعه و فعالان انقلاب اسلامی ایران. او فرزند ارشد امام خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی است. او از ابتدای حرکت امام خمینی علیه حکومت پهلوی، وارد فعالیتهای سیاسی شد و مدتی پس از دستگیری و تبعید پدرش، او نیز به اتهام اقدام علیه امنیت ملی ایران به دست ساواک دستگیر و به ترکیه و سپس به همراه پدرش به عراق تبعید شد. نگاه سیاسی وی از جمله حمایت از جنبش آزادیبخش فلسطین و نیز رویکرد نقادانۀ علمی او در زمینۀ علوم اسلامی، جایگاه قابل توجهی را در حوزه علمیه نجف برای او رقم زد. مصطفی خمینی آثار متعددی در فقه، اصول و تفسیر نگاشته است. مصطفی خمینی در ۴۷ سالگی درگذشت. مطلب حاضر، مصاحبهای است که از سوی مجله حوزه با استاد جلالالدین آشتیانی انجام شده و خاطرات ایشان از دوست دیرینهشان، سید مصطفی خمینی روایت شده است.

با تشکر و سپاس بسیار از حضرت عالی که ما را به محضر خود پذیرفتید؛ از آغاز آشنایی خود با شهید آقا مصطفی خمینی بگویید.
این جانب در سال ۱۳۲۷ با ایشان آشنا شدم. آشنایی ما هم از این جا شروع شد که یک روز سرد زمستان شبهنگام شغالی از شدت سرما از داخل رودخانه به مدرسه فیضیه پناه آورده بود و در زیر درختی از شدت سرما از حال رفته بود. طلاب مدرسه از جمله شهید آقا مصطفی دور شغال را گرفته بودند. آقا مصطفی جلو میرفت که به شغال دست بزند. به ایشان گفتم: مبادا به این حیوان دست بزنید ممکن است هار باشد و کار به دستت بدهد. پس از این که هوا قدری گرمتر شد حیوان جان گرفت و پا به فرار گذاشت. آقامصطفی آن را تعقیب کرد و ما به دنبال ایشان به راه افتادیم. حیوان وارد مدرسه باقریه شد و از آن جا راه فرار نداشت. آقا مصطفی جلو رفت، خواست پا بگذارد روی گردن حیوان! که پرید و گاز محکمی از پای ایشان گرفت. با زحمت توانستیم آن حیوان را از پای ایشان جدا کنیم. امّا وقتی جدا کردیم دیدیم به شدت پای وی صدمه دیده و از جای گازگرفتگی شغال خون جاری است. آقا مصطفی رو به من کرد و گفت: آقای آشتیانی به دادم برس. من هم فوری درشکهای گرفتم و ایشان را به بیمارستان رساندم. آقای دکتر مدرسی که رئیس بیمارستان بود و پزشک حضرات علماء، پای ایشان را معالجه کرد و آمپول کزازی هم به وی زد. این ماجر آغاز آشنایی من با شخصیت کممانند شهید آقا مصطفی خمینی بود و این دوستی ادامه پیدا کرد و صمیمیتر و عمیقتر و گرمتر شد. ایشان به حجره من میآمد، من به منزل ایشان میرفتم. برای این که بیشتر بتوانیم با هم باشیم و گفتوگوی علمی داشته باشیم، به خاطر اینکه حجره مدرسه شلوغ بود مرا به منزل دعوت میکرد و گاه روزهای پنجشنبه و جمعه به منزل ایشان میرفتم و شام و نهار با هم بودیم و شبها گاه تا نماز صبح بیدار بودیم که پس از نماز من به حجره میآمدم و ایشان در منزل میماند. پیوند ما به همین شکل ادامه داشت تا این که در سال ۱۳۳۸ من امتحان دانشیاری دادم و پذیرفته شدم و به مشهد آمدم.
در مشهد هم این دیدارهای دوستانه و علمی انجام میشد. ایشان هرگاه برای زیارت به مشهد مقدس مشرف میشد به منزل ما میآمد گاه با دوستانش بود و گاه تنها. در مشهد منزلی اجاره کرده بودیم که نسبتاً وسیع بود و گل و گیاه داشت و خوشمنظر بود. ایشان هم از این منزل خوشش میآمد. کنار حوض تختی گذاشته بودم، روی آن تخت با هم مینشستیم و صحبت میکردیم و گاه تا پاسی از شب صحبت ما به درازا میکشید. از اوضاع و احوال و این که چه خواهد شد و مسائل علمی سخن میگفتیم. در آخرین سفری که به مشهد مشرف شده بود با هم به بازار رفتیم و تسبیحی را پسندید. برایش خریدیم و از قضا برگشت ایشان از مشهد به تأخیر افتاد و چند روز دیگری در مشهد ماندگار شد و متأسفانه هنگام رفتن تسبیحی را که خریده بود جا گذاشت. در همین آخرین دیدار شهید آقا مصطفی به من گفت: «آقای آشتیانی! معلوم نیست ما دوباره بتوانیم یکدیگر را ببینیم. من میروم به دنبال سرنوشت! شما که در مشهد مقیم هستید ما را هم به یاد داشته باشید.»
پس از تبعید امام به ترکیه ایشان قرار نداشت گاه تهران و گام قم. دستگاه طاغوت از ایشان حساب میبرد سرانجام ایشان را هم به ترکیه تبعید کرد. با همان هواپیمای باری ارتشی که امام را به ترکیه برده بودند، ایشان را هم بردند. در نامهای که برای من از ترکیه فرستاده بود نوشته بود: «وقتی به ترکیه رسیدم، آقا از من پرسید: خودت آمدی یا تو را آوردهاند؟ فهمیدم که میخواهد بفهمد اگر خودم آمدهام فوری مرا برگرداند. با این که جایی که آقا در ترکیه زندگی میکند باغ بسیار بزرگ و باصفایی است، ولی وقتی این جا آمدم دیدم به آقا نمیرسند و ایشان در شرایط سختی زندگی میکند. حتی پرده پنجرههای اتاقی که آقا در آن به سر میبرد کشیده و پنجره بسته بود که من آمدم پردهها را کشیدم و پنجرهها را باز کردم و مقداری به زندگی ایشان سر و سامان دادم.»
پس از مدتی که امام در ترکیه به حال تبعیدی ماند، شاه و اطرافیان فکر میکنند بهتر است ایشان را به نجف تبعید کنند زیرا اگر ایشان به نجف برود در برابر علمای بزرگ نجف خجالتزده خواهد شد چون آنان از وی بزرگترند، به طور طبیعی ایشان مورد توجه واقع نخواهد شد تحقیر خواهد شد! با این تصور و پندار غلط امام را با حاج آقا مصطفی به نجف تبعید کردند که خوشبختانه علیرغم خواست و آروزی آنان از امام استقبال گرمی از سوی علمای نجف شد و پس از ورود ایشان به نجف علما به دیدن وی آمدند. من از دوستی که آن زمان در نجف بود شنیدم حتی آقای حکیم که مرجع شاخص در حوزه نجف بود و با این که پیرمرد بود برای دیدن ایشان میآید. این در حالی بود که کسانی با آمدن ایشان به استقبال حاج آقا روحاللّه خمینی موافق نبودند و تلاش میورزیدند که این دیدار انجام نشود. حتی به ایشان میگویند: معلوم نیست حاج آقا روحاللّه بیاید و اکنون کجا باشد. آقای حکیم همان جلو در خانهای که برای امام اجاره کرده بودند مینشیند و میگوید: من همین جا مینشینم تا حاج آقا روحاللّه خمینی بیاید.
حاج آقا مصطفی پس از ورود به نجف درس و بحث و تحقیق و تحقیق و تألیف را جدّی میگیرد؛ منظومه کفایه و مکاسب تدریس میکند و به نگارش اهمیت ویژه میدهد که نتیجه آن ۳۵ یا ۳۶ اثر گرانبهای علمی است در زمینههای گوناگون که ایشان به جای مانده است. در اصول اثر بسیار خوبی دارد در عرفان اثر دارد و بر اسفار تعلیقاتی نگاشته که البته من هنوز اثر را ندیدهام.
یادم هست مباحثهای داشتیم، دو نفر از مسجد جامعیهای تهران آمده بودند و در جلسه بحث نشسته بودند. مباحثه هم داخل مسجد بود؛ خواستیم اینها نباشند. حاج آقا مصطفی گفت چکار کنیم که اینها بروند؟ گفتم: تو یک فکری بکن. پذیرفت. نقشهای ریخت و رو به من کرد و گفت: شما ادله رجعت را دیدهای و با دقت مطالعه کردهای؟ گفتم: بله آقا! ادله رجعت را به دقّت مطالعه کردهام. از ادله معاد سستترند. آن آقایان وقتی این سخن را از من شنیدند، با ناراحتی برخاستند که مجلس را ترک کنند و در همان حال گفتند: «اینها کی هستند که در ادله معاد هم مناقشه میکنند!»
شما در این مدت زمان که با آقا مصطفی دوست و مونس بودید، ایشان را در مسائل اخلاقی و معنوی چگونه یافتید؟
از ویژگیهای ایشان این بود که در دوستی و رفاقت خیلی صمیمی و باوفا بود؛ ممکن نبود اگر با کسی دوست میشد به آسانی پیوندها را بگسلد و دوستی را به هم بزند. مدت زیادی که من با ایشان بودم و گاه با هم به مسافرت میرفتیم و گاه امام که ییلاقات میرفت ایشان میآمد و چند روزی مرا با خود به آنجاها می برد، هیچگاه از ایشان کار خلاف اخلاقی ندیدم. بسیار باتقوا بود. اهل تهجد بود ولی تظاهر نمیکرد.
[یکبار] مرحوم میرزا ابوالحسن قزوینی سفری به قم آمده بود من و دوست از دست رفته بسیار عزیزم حاج آقا مصطفی و گروهی از دوستان نزد آن مرحوم سفر نفس اسفار را شروع کردیم. امام به ما فرمود: «اگر بتوانید لااقل دو سال ایشان را در قم نگهدارید بسیار غنیمت است.» هر چه خواستم به ایشان بفهمانم که مدرس حکمت متعالیه اعتقادات طلبه را پیریزی میکند، کار شما مهم است، علوم آلیه را به قول حضرتعالی همه درس میدهند، به خرج او نرفت. بالاخره سفری به قزوین رفتیم تا از محضر این استاد بینظیر بهره بردیم که پس از چندی بنده به خونریزی بینی مبتلا شدم و حالم سخت بد شد، ناگزیز به قم برگشتم. حاج آقا مصطفی وقتی مرا با رنگ پریده و حال نزار دید به دست و پا افتاد و مرا به منزل برد و تحت مراقبت قرار داد و غذاهای قوی میداد که تقویت بشوم و بهبود بیایم. با همه تلاشی که کرد و دوا و درمان بسیار، خون بند نیامد. فوری مرا به بیمارستان برد و بستری کرد. فردای آن روز صبح ساعت هفت امام به ملاقاتم آمد وقتی مرا با آن حال نزار دید، با ناراحتی فرمود: «چرا گذاشتهای به این حال بیفتی؟ کی میخواهید آدم بشوید؟» در جواب عرض کردم: «نمیدانم کی میخواهم آدم بشوم.» خلاصه امام و فرزند باوفای ایشان خیلی در حق من لطف کردند؛ با اینکه بیمارستان تجهیزاتی که خون را بند بیاورد نداشت، حاج آقا مصطفی ترتیبی داد که در خارج از بیمارستان به صورت خصوصی در نزد پزشکی دیگر که آن تجهیزات را داشت خونریزی بینی من معالج شود. پس از معالجه هم ایشان بسیار از من پذیرایی کرد و برای اینکه از مزاحمت رفت و آمد دوستان در قم آسوده باشم مرا به تهران به منزل یکی از دوستان برد که نزدیک منزل شهید مطهری بود. یک ماه و نیم در منزل آن دوست تحت مراقبت بودم تابهبود کامل یافتم.
یادم هست مباحثهای داشتیم، دو نفر از مسجد جامعیهای تهران آمده بودند و در جلسه بحث نشسته بودند. مباحثه هم داخل مسجد بود؛ خواستیم اینها نباشند. حاج آقا مصطفی گفت چکار کنیم که اینها بروند؟ گفتم: تو یک فکری بکن. پذیرفت. نقشهای ریخت و رو به من کرد و گفت: شما ادله رجعت را دیدهای و با دقت مطالعه کردهای؟ گفتم: بله آقا! ادله رجعت را به دقّت مطالعه کردهام. از ادله معاد سستترند. آن آقایان وقتی این سخن را از من شنیدند، با ناراحتی برخاستند که مجلس را ترک کنند و در همان حال گفتند: «اینها کی هستند که در ادله معاد هم مناقشه میکنند!» این موضوع در قم پیچیده و همه جا مشهور شد. البته اگر میآمدند و اشکال میکردند، میگفتیم: معاد جسمانی را به این معنی که با این جسم باشد قبول نداریم؛ بلکه جسم مناسب با آخرت باید باشد.

حضرتعالی کی و چگونه از شهادت دوست عزیز و صمیمی خود حاج آقا مصطفی خمینی باخبر شدید؟
ساعت تقریباً ۱۲ نیمه شب بود که تلفن منزل ما به صدا درآمد. آقایی پشت خط گفت: من شرف یزدی داماد آقا شیخ یوسف بیارجمندی که درکربلا ساکن بود هستم. خبر بدی دارم. تا گفت: خبر بدی دارم نمیدانم چرا ناخودآگاه ذهنم رفت سراغ آقا مصطفی! گفتم: اگر خبر بدی داری چرا حالا تماس گرفتی؟ فردا صبح میگفتی. گفت: حال حاج آقا مصطفی خوب نیست. دیروز بعد از ظهر وقت نماز خواندن در حالی که سر روی مُهر داشته و در حال سجده بوده از دنیا رفته است. این خبر ناگوار را در نیمه شب به من دادند. در مقابل قضاء حق جز صبر چارهای نداریم!
به صبر چاره هجرش کنم چه حرف است این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری..
***
منبع: مجله حوزه، مهر و آبان ۱۳۷۶، شماره ۸۱ و ۸۲.
[مطلب حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]