اشاره
سید محمد جعفر بن محمد علی جزایری مروج، زاده ۴ مرداد سال ۱۲۸۱ شمسی در شهرستان شوشتر به دنیا آمد. وی علوم مقدماتی را در زادگاه خویش (شوشتر) در نزد پدر عالم خود آموخت. سپس از محضر سید علی اصغر بن حسین طبیب شوشتری جزایری که ادیبی بزرگ محسوب میشد، فراگرفت و سپس به نجف رفته و در حوزه علامه عراقی و اصفهانی به تحصیل پرداخت. در سال ۱۳۷۷ رحلت کرد و در شهر قم در مرقد حضرت فاطمه معصومه (س) به خاک سپرده شد.

با تشکر از این که قبول زحمت فرموده، مصاحبه با مجله حوزه را پذیرفتید. نخستین پرسش ما از حضرتعالی این است که از چه زمانی شروع به تحصیل کردید و در چه حوزهای مشغول به فراگیری دانشهای دینی شدید؟
۱۳ – ۱۴ ساله بودم که به تشویق مرحوم والد، آیتالله حاج سید محمدعلی مروج در زادگاهم، شهرستان شوشتر، مشغول تحصیل شدم. جامعالمقدمات را خدمت مرحوم والد و برخی دیگر از دروس عربی را، نزد علمای دیگر شوشتر فراگرفتم. پس از مقدمات عربی، فقه و اصول را نیز، در محضر مرحوم والد شروع کردم. معالم و مقداری از لمعه و شرایع را نزد ایشان خواندم. در حدود ۲۱ ساله بودم که برای ادامه تحصیل، به نجف اشرف مشرف شدم. مکاسب را خدمت مرحوم آقا سید علی نوری و بخشی از رسائل را خدمت مرحوم آیتالله شاهرودی و بخش دیگر آن را خدمت دیگر علما به صورت متفرقه خواندم. پس از به پایان بردن سطح، به درس خارج رفتم. اولین درس خارجی که شرکت کردم، درس مرحوم آقا ضیاء عراقی بود که هم فقه و هم اصول را خدمت ایشان فراگرفتم. پس از مدتی مسافرتی به ایران پیش آمد. به خوزستان رفتم. آن جا بودم که آقا ضیاء به رحمت خدا رفت. پس از بازگشت به نجف، به درس آیتالله شاهرودی و آیتالله حکیم میرفتم. البته مختصری هم درس مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی رفتم که خارج مکاسب میگفت؛ و مدتی هم درس اصول مرحوم آقا شیخ حسین حلی حاضر شدم. ولی عمده درس خارج، در محضر آقای شاهرودی بود، هم فقه و هم اصول و آقای حکیم، که تنها فقه بود؛ چون ایشان آن زمان اصول نمیگفت. حدود ۴۲ سال در حوزه نجف بودم و به تحصیل و تدریس مشغول بودم، تا آنکه حکومت عراق ما را از عراق بیرون کرد. به اهواز آمدیم و چون بیشتر بستگان در اهواز بودند، در آن جا رحل اقامت افکندیم، به امید آن که هر چه زودتر به نجف اشرف برگردیم که متاسفانه میسر نشد. تا چند ماه پس از جنگ هم در اهواز ماندم. سپس به قم آمدم، به امید آن که دوباره برگردم که این هم مقدور نشد و ماندگار شدم.
شوشتر از جمله شهرستانهایی است که همواره عالمان بزرگی از حوزه آن برخاستهاند و حوزه علمیه آن از دیرینهترین حوزههای شهرستانی است. حال از محضر حضرتعالی میخواهم که ویژگیهای این حوزه را، به ویژه در دورانی که شما در آن تحصیل میکردهاید، بیان کنید.
همانطور که گفتید، شوشتر از قدیم دارای مدرسه علمیه بوده است. در زمان ما هم، مدرسهای بود به نام جزایریه، که جد اعلای ما، مرحوم سید نعمتالله جزایری، آن را ساخته بود. چون کهنه شده بود تجدید بنا شد، حدود ۶۰ – ۷۰ طلبه داشت که از شهرهای اطراف آن برای تحصیل آمده بودند. مرحوم والد، و مرحوم آقا سید ابوالقاسم جزایری و مرحوم آقا سید علیاصغر حکیم، از مدرسان این حوزه بودهاند. از مقدمات تا رسائل تدریس میشد. مسؤولیت مالی آن را هم مرحوم آقا شیخ محمدرضا دزفولی، که مرجع تقلید خوزستان بود، بر عهده داشت. شهریه طلاب، توسط وکیل مالی ایشان، که اهل علم هم نبود، پرداخت میشد. البته مرحوم والد هم، گاهی که پولی به دستشان میرسید، بین طلبهها تقسیم میکرد؛ ولی مخارج رسمی حوزه، بر عهده همان وکیل بود. ولی متاسفانه بعدها آن حوزه فروپاشید، به طوری که منحصر شده بود به مرحوم آقا سید مهدی آلطیب و چند نفر محصل، البته الآن چهار پنج سالی است در اثر تلاشها و پیگیریهای مرحوم آقا سید محمدحسن آلطیب، که عالم بسیار بزرگ و جلیلالقدری بود، مدرسه دوباره رونق گرفته و الآن حدود چهل پنجاه نفر طلبه دارد که تا سطوح عالی را در همان حوزه فرامیگیرند. البته درس خارج هم دارد.

چطور شد که حوزه دیرپای شوشتر با آن پیشینه درخشان، این گونه از هم فروپاشید؟
سختیها و محدودیتهای زمان پهلوی، باعث شد کسی به حوزهها روی نیاورد، همانها هم که بودند، یا منزوی شدند و یا از لباس بیرون رفتند و مشغول کار و کسب شدند و علمای بزرگ هم از بین رفتند. به طور طبیعی حوزه، مدت زیادی بیسر و سامان شد.
در حوزه نجف، به غیر از فقه و اصول، چه دانشهایی را فراگرفتید و در نزد چه کسانی این دانشها را فراگرفتید؟
بله، بخشی از شرح منظومه را خدمت مرحوم آقا سید جواد تبریزی، که در فلسفه خیلی مهارت داشت، خواندم و مقداری از ریاضیات و هیئت را هم، خدمت آقایی به نام شمس تبریزی، که شخص ملایی بود، خواندم.
فرمودید بیشتر فقه و اصول را در محضر حضرات آیات شاهرودی و حکیم فرا گرفتهاید؛ اگر ممکن است درباره ویژگیهای آن دو، به ویژه روشهای درسی آنان، مطالبی را بیان کنید.
مرحوم آیتالله شاهرودی، آدم ملایی بود، ولی بیان نداشت لذا مطالب را منظم نمیفرمود، تکرار زیاد داشت، ولی از نظر دقت و تسلط خیلی خوب بود، نظیر آقا سیدابوالحسن بود. ایشان هم با این که فقیه توانایی بود، ولی قدرت بیان نداشت. روزی مرحوم سید، بحث قبلی که داشته به پایان میرسید، همان جا، سر درس، از شاگردان برای موضوع بحث بعدی نظرخواهی میکند. شاگردان اختلاف میکنند و دست آخر بیشتر ]اشخاص[ موضوع حج را پیشنهاد میکنند. ایشان همان جا، بالبداهه شروع میکند و حدود سه ربع ساعت، درباره موضوع جدید بحث علمی و فقهی میکند، همانند کسی که ساعتها مطالعه کرده باشد. این نشاندهنده قدرت علمی و تسلطی بود که ایشان بر فقه داشت. فضلا و اهل نظر میگفتند، اگر مطالب آقا سید ابوالحسن را به مرحوم آقا ضیاء عراقی، که از بیان فوقالعادهای برخوردار بود، بدهند و او آنها را تقریر کند، گویا مطالب از عرش نازل شده است. مرحوم آقای شاهرودی هم، از نعمت بیان محروم بود؛ لذا من سعی میکردم درس ایشان را منظم کنم و حتیالامکان آن را خوب تقریر کنم.حتی مناسبتهایی که درس تعطیل میشد، مینوشتم: امشب، درس به مناسبت وفات فلان امام تعطیل بود. وقتی مرحوم آقای شاهرودی فهمیدند من تقریرات درس ایشان را خوب نوشتهام از من خواست تا آن را ببیند. من هم تقریرها را به ایشان دادم. ایشان هم، پس از مطالعه کار مرا پسندید و آخرین دورهای که اصول خواست بگوید، فرمود: همین نوشته شما، کفایت است، نیاز به مطالعه ندارم. از روی همین تقریرات درس اصولشان را میگفتند. شبها نوشته نزد من بود برای مطالعه و روزها میدادم خدمت ایشان، برای تدریس. مرحوم آقای شاهرودی، همان طور که در تدریس دقیق بود، در دادن اجتهاد و داوری علمی نسبت به دیگران نیز، دقیق بود. مرحوم میرزای نائینی، استاد ایشان بود؛ ولی اگر کسی از آقای نائینی اجازه اجتهاد میخواست، میرزا او را به آقای شاهرودی ارجاع میداد، اگر آقای شاهرودی اجتهاد او را تایید میکرد، میرزا اجازه صادر میفرمود.
یک وقتی یکی از خویشاوندان ما، مرا واسطه کرد تا از آقای شاهرودی برای وی اجازه اجتهاد بگیرم. آقا فرمود: شما میدانید که من بدون امتحان، به کسی اجازه نمیدهم. من هم به آن آقا گفتم. گفت: من حاضرم امتحان بدهم. قرار شد امتحان در منزل ما باشد. ساعت و زمان هم مشخص شد. سر موعد، امتحانی به عمل آمد. در پایان، آقای شاهرودی به بنده فرمود: از نظر من ایشان مجتهد متجزی است، نه مطلق و در همین حد بیش تر اجازه نمیدهم. به آن آقا گفتم. ایشان گفت: هرچه آقا تشخیص داده است، همان را بنویسد؛ لذا ایشان مکتوب فرمود: «… بلغ رتبه من الاجتهاد» یک کلمه «من» اضافه کرد: مقصودم این است که ایشان از هر نظر آدم دقیقی بود. بارها به ما میفرمود: «سرعت در فتوا دادن نداشته باشید. تا چیزی به ذهنتان آمد، فورا آن را ننویسید و منتشر نکنید، در اطراف آن خوب دقت کنید، تامل نمایید، شاید به مطالب تازهتری دست یافتید. تا به دلیل یک نظر، اطمینان نداشته باشید، فتوا ندهید. سعی کنید آن چنان به دلیل فتوا و نظریهتان مطمئن باشید که اگر یک ساعت بعد، عزرائیل آمد و شما را قبض روح کرد و در آن عالم از شما سؤال شد، بتوانید اقامه دلیل کنید.»
ایشان از قول یکی از اساتید خود نقل میکرد: «مرحوم سید محمد فشارکی، به مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی، که هر دو از شاگردان میرزای بزرگ بودند، میگوید: یادتان هست، وقتی با هم جواهرالکلام را مباحثه میکردیم، شما دیدگاههای خود را مینوشتید. اگر ممکن است آنها را به من بدهید، میخواهم در اختیار خانوادهام قرار دهم تا بدانها عمل کنند. میرزا محمدتقی میگوید: این چه تقاضایی است؟ شما خودتان مجتهد هستید و اهل نظر و فتوا. سید میگوید: من نظر استقلالی ندارم، مطلبی را فکر میکنم، ساعت بعد از آن نظریه برمیگردم و نمیتوانم بر یک نظریهای باقی بمانم.» از این روی، مرحوم سید، با آن مقام علمی که داشته، رسالهای ننوشته و مرجعیت را نپذیرفته؛ ولی از نظر علمی و توانایی فقهی خیلی قوی بوده است.
میگویند: وقتی ایشان از سامرا به نجف آمده بود، مرحوم آخوند که حدود ۱۲۰۰ نفر طلبه فاضل پای درسش حاضر میشدند، به شاگردان میگوید: بروید از آقای فشارکی با اصرار بخواهید درسی را برایتان شروع کند. وقتی شاگردان مراجعه میکنند، مرحوم فشارکی میگوید: با وجود آقای آخوند، نیازی به درس من نیست. شاگردان میگویند خود آقای آخوند ما را پیش شما فرستاده است، تا از شما بخواهیم درسی را برای ما شروع کنید. میگوید: حال که ایشان فرموده، میپذیرم. نقل میکنند: برخی از شاگردان درس مرحوم فشارکی را بر درس آقای آخوند ترجیح میدادهاند. ملاحظه کنید با این همه مقام و موقعیت علمی، چقدر نسبت به یکدیگر تواضع داشته و احترام یکدیگر را پاس میداشتهاند.

وضع زندگی مرحوم آیتالله شاهرودی چگونه بود؟
وضع زندگی ایشان بسیار ساده بود. یک وقتی خدمت ایشان بودم، تا نزدیک ظهر طول کشید، خواستم بروم، فرمود نهار پیش ما بمان. من هم پذیرفتم. با خود فکر میکردم امروز یک پلویی خواهیم خورد؛ ولی نماز که خوانده شد، نهار آوردند، یک کاسه ماست ترش برای من و یکی هم برای خودشان، همین! البته بسیار خوشمزه بود و باصفا. یک وقتی، در محضر ایشان بودم، یکی از علمای شاهرود میهمان ایشان بود. آقای شاهرودی به شوخی فرمود: این شیخ، هرجا میرود میگوید: آقای شاهرودی از ما خوب پذیرایی نمیکند، همهاش ماست ترش میدهد. بیانصاف، بگو: یک بار هم پلو داد!
در محضر آیتالله حکیم مدتها دانش آموختهاید و با ایشان مانوس بودهاید. اگر ممکن است از ویژگیهای درسی، روش تدریس و از توجه ایشان به تهذیب نفس و مسائل اخلاقی طلاب، مطالبی را بیان کنید.
مرحوم آقای حکیم، افزون بر ملایی و توانایی علمی، برخلاف آقای شاهرودی، خوشبیان بود، با عربی فصیح درس میگفت. خیلی منظم و مرتب، درس را ارائه میداد، به طوری که اگر همان نوشته درس ایشان را کسی چاپ میکرد، قابل نشر بود. نمونه آن، همین مستمسک عروه الوثقی است. ویژگی دیگر درس ایشان، این بود که مدتی ایشان مقید شده بود آخر درس چند دقیقهای اخلاق میگفت که خیلی مؤثر و مفید بود؛ ولی متاسفانه ادامه پیدا نکرد و ایشان تذکرات اخلاقی را ترک کرد. یک وقتی، بنده به ایشان عرض کردم: آقا! چرا تذکرات اخلاقی را دیگر نمیفرمایید؟ برای ما بسیار مفید بود. با این که ایشان به بنده عنایت خاصی داشت، فرمود: صلاح نیست و توضیحی نفرمود. بعدها متوجه شدم، عدهای از کسانی که به ظاهر اهل علم بودند، گفته بودند: بله، فلانی مطلبی برای گفتن ندارد، میخواهد وقت افراد را با این مطالب پر کند و به طور معمول، آنانی که سواد کافی ندارند، به اینگونه مطالب اخلاقی متمسک میشوند، تا آن ضعف را بپوشانند و از این نوع حرفها! متاسفانه، همین حرفها باعث شده بود که ایشان موعظهها و پند و اندرزهای اخلاقی را که بسیار بسیار برای طلبهها مفید بود، ترک کند.
نقل میکنند: مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری، که هم از علما و مراجع تقلید بوده است و هم اهل منبر، روزی در کاظمین بین ایشان و یکی از علما، گفت و گوی علمی در فرع فقهی، درمیگیرد و با هم به مباحثه میپردازند. در این بین، یکی از شیوخ عرب وارد میشود، بدون آن که گفت و گوی آن دو را بشنود و بفهمد سخن از چیست، خطاب به شیخ جعفر، میگوید: «شیخنا انت واعظ، انت ما فقیه.» موعظه کردن را برای فقیه، کاستی و نقص میدانستند. متاسفانه این برداشتهای نادرست جوهای نادرست، به خصوص در حوزههایی مثل نجف، نتیجهاش آن میشود که: علمای بزرگ و مراجع از منبر رفتن و موعظه کردن، کنارهگیری کنند و اینان که هم سزاوار منبرند و شایستگی برای آن دارند و هم حق منبر را میتوانند به خوبی ادا کنند، مردم را از نور دانش خویش محروم سازند؛ و حال آن که این بزرگان، اگر به منبر بروند و موعظه کنند، خیلی اثرش عمیقتر و بیشتر است، تا افراد کمسواد.
«مرحوم سید محمد فشارکی، به مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی، که هر دو از شاگردان میرزای بزرگ بودند، میگوید: یادتان هست، وقتی با هم جواهرالکلام را مباحثه میکردیم، شما دیدگاههای خود را مینوشتید. اگر ممکن است آنها را به من بدهید، میخواهم در اختیار خانوادهام قرار دهم تا بدانها عمل کنند. میرزا محمدتقی میگوید: این چه تقاضایی است؟ شما خودتان مجتهد هستید و اهل نظر و فتوا. سید میگوید: من نظر استقلالی ندارم، مطلبی را فکر میکنم، ساعت بعد از آن نظریه برمیگردم و نمیتوانم بر یک نظریهای باقی بمانم.»
آیا آقای حکیم در درس اخلاقی که برای فضلا و طلاب داشت، موضوع ویژهای در میان میگذاشت و بحث میکرد؟
خیر، همین اخلاق عمومی بود و تذکراتی که به طور معمول، به اهل علم داده میشود: چشم ندوختن به ریاست، برای خدا درس خواندن، اخلاص و..
آیا حضرتعالی درس اخلاق مرحوم قاضی، اخلاقی و عارف بنام حوزه نجف را درک کردهاید؟
خیر. ایشان آن زمان که من در نجف تحصیل میکردم از کار افتاده بود، اهل درس نبود، عبایش را سر میکشید و به حرم مشرف میشد. در بین راه، گاه و بیگاه که به ایشان برمیخوردیم، سلام علیکی داشتیم، چون منزل ما هم، در سر راه ایشان به حرم مطهر بود. از ایشان کراماتی نقل میکردند، از جمله میگفتند: «یک وقتی ایشان با یک آقایی به مسجد سهله مشرف میشوند. (به طور معمول مسیر نجف تا مسجد سهله را پیاده میرفتند و پیرامون مسجد سهله هم آبادی نبود) در بین راه به مار عظیمالجثهای برمیخورند. همراه ایشان به شدت میترسد و میخواهد فرار کند. مرحوم قاضی میگوید: چرا میخواهی فرار کنی، حیوان خداست به ما کاری ندارد. میگوید: اگر به ما حمله کند حتما ما را میکشد. مرحوم قاضی میگوید: اگر خیلی ناراحتی، به او بگویم همان جا بایستد و به طرف ما نیاید. میگوید: این کار را بکنید. آقای قاضی خطاب به مار میگوید: «یاحیه مت». مار همان جا متوقف میشود. اینها به مسجد میروند، بعد از انجام اعمال، در برگشت، همراه ایشان میگوید: خوب است برویم سری بزنیم ببینیم مار هنوز آن جا مانده است؟ مرحوم قاضی میگوید: مار مرده، مگر نشنیدی به او گفتم: بمیر. با شگفتی میگوید: پس برویم مردهاش را ببینیم. وقتی میآیند میبینند مار همان جا مرده است.» از این چیزها از ایشان زیاد نقل میکردند. اهل کرامات و معنویات بود؛ ولی به فقه و اصول مشهور نبود.

از جمله کسانی که حضرتعالی محضر آنان را درک کردهاید، آیتالله آقا سید ابوالحسن اصفهانی است، از چگونگی گذران زندگی، روش و منش اخلاقی و برجستگیهای رفتاری ایشان بفرمایید.
مرحوم سید، در دوران تحصیل دشواریهای زیادی داشته است. البته بسیاری از علما، این گرفتاری را داشتهاند، از جمله: جد اعلای ما، مرحوم جزایری هم نقل میکنند دوران تحصیل را خیلی به سختی گذرانده است. مرحوم سید، تمام مدت تحصیل اجاره نشین بوده، حتی پس از مرجعیت هم، مدتی اجاره نشین بوده و بعد خانه ملکی خریده است. درباره دشواریها و گرفتاریهای اجاره نشینی خود میفرمود: «منزلی را در آخر بازار سلطانی اجاره کرده بودیم، مدتی گذشت نتوانستیم اجاره آن را بپردازیم. چند بار صاحبخانه به ما اخطار کرد، تا این که یک روز، با صراحت گفت: اگر تا امروز ظهر، اجاره را ندادید، اثاثیهتان را کنار خیابان میریزم. این را گفت و رفت. متحیر شدم چه کنم؟ به منزل رفتم و جریان را به همسرم گفتم. ایشان گفت: من هنوز یک قطعه دیگر طلا دارم، ببرید بفروشید و مشکل را حل کنید. با شرمندگی به ایشان گفتم: من همه طلاهای شما را فروختم و خرج امرار معاش کردم، این یکی باشد مال خودتان. گفت: آقا آبروی شما از همه چیز بالاتر است. خلاصه با اصرار همسرم، طلا را گرفتم و با عجله وارد بازار شدم و موفق شدم در آخرین مغازهای که هنوز نبسته بود، طلا را بفروشم که او هم بیانصافی کرد و کمتر از معمول خرید و من هم آن مبلغ را به صاحبخانه دادم و قضیه حل شد.» خاطرهای دیگر ایشان نقل میکرد که حاکی از شدت تلاش و کوشش بود که در راه تحصیل داشته است. میفرمود: «مدت زیادی خورشت ما، گرمینان بود (نان داغ). یک وقتی، طبق معمول، نان را گرفته به حجره آمدم؛ ولی چون یک مطالعه ضروری داشتم، گفتم الآن وقت نان خوردن نیست، اول مطالعه را انجام میدهم، بعد غذا میخورم. پس از مطالعه، خواستم نان بخورم، دیدم نان نیست، هر چه اطراف را نگاه کردم، از نان اثری نبود. بعد متوجه شدم آنچنان گرم مطالعه بودهام که نان را همچنان خردهخرده خوردهام و متوجه نشدهام.»
حکایت دیگری که من خودم از ایشان نشنیدم، ولی کسی برایم نقل کرد که خودش شنیده بود: «یک وقتی از آقا سید ابوالحسن پرسیدم چه کار کردید که به این مقام و موقعیت رسیدید؟ منظورم کارهای مخصوص بود، مانند: اذکار و اوراد و اینگونه کارها. فرمود: هیچ کاری نکردم. اصرار کردم. گفت: چیزی که به ذهنم میرسد این است، اگر چه امکان دارد بخندید: روزی، پیش از آنکه به درس بروم، ماست خریدم و گذاشتم جلو پنجره، تا وقتی که از درس برمیگردم، قدری خنک شده باشد. از درس که برگشتم دیدم ظرف ماست خالی است، با این که در و پنجره بسته بوده است. روز دوم و سوم بر همین منوال گذشت، تا آن که روز چهارم، تصمیم گرفتم در حجره بمانم تا راز قضیه را کشف کنم. دیدم، گربهای از سوراخ حجره، با بچهای به دندان، وارد اتاق شد، چون نمیتوانست مستقیم از ظرف ماست بخورد، بچهاش را داخل ظرف ماست میگذاشت، بعد بچه را بیرون آورده و میلیسید. وقتی این صحنه را دیدم، گفتم: باید ببینم جای این گربه کجاست. او را دنبال کردم، دیدم رفته گوشه خلوتی خوابیده و پنج شش تا بچه گربه هم دورش افتاده و شیر میخورند. دلم به حال این حیوان سوخت، تصمیم گرفتم همان روش را ادامه دهم. هر روز کاسهای ماست میگرفتم و در همانجا میگذاشتم، تا این که بچهها بزرگ شدند و آن گربه هم دیگر نیامد. من این کار را کردهام، اگر ریاست و مقامی هست ممکن است خداوند به خاطر همان کار داده باشد.»
با این که سید مرجعیت علیالاطلاق داشت، ولی از زندگی خیلی سادهای برخوردار بود. وضع لباس و پوشش ظاهری وی، خیلی ساده بود. بیشتر وقتها با پای بدون جوراب راه میرفت. از نظر روحی و ایمانی هم، خیلی روح بلند و ایمان قوی داشت. شنیدهاید که فرزند ایشان را با وضع بسیار فجیعی به شهادت رساندند. من خودم همان جا بودم. مرحوم سید، نماز مغرب و عشاء را در صحن مطهر میخواند، مرحوم آقا سید حسن، فرزند سید هم، به طور معمول در صف آخر نماز میایستاد، چون مراجعه کنندگان پس از نماز بیشتر به ایشان کار داشتند، مشکلی داشتند مطرح میکردند، ایشان میخواست این مراجعهها مزاحمتی برای دیگران نداشته باشد؛ لذا صف آخر میایستاد. ما همان شب نماز مغرب را با آقا خواندیم، نماز که تمام شد، دیدم سر و صدایی به پا خاست. گفتند: آقا سید حسن را کشتند. معلوم شد آن خبیث، در همان سجده آخر نماز مغرب، با چاقو سر ایشان را بریده است. آقازاده را فورا به بیمارستان بردند. خواستند مرحوم سید را به منزل ببرند، ایشان فرمود: من هستم، نماز عشا را بخوانیم، بعد میرویم. جمعیت رفتند خدمت مرحوم میرزا، که ایشان هم در همان صحن، به فاصله ده متری نماز جماعت میخواند. از ایشان درخواست کردند که مرحوم سید را به منزل ببرد. میرزا خدمت سید آمد و ایشان را متقاعد کرد که نماز عشا را در منزل بخواند. خلاصه ایشان به منزل رفت. سپس مرحوم میرزا مهدی، فرزند مرحوم آخوند، با عدهای از علما، «تحتالحنک»ها را به نشانه عزا انداخته، به منزل سید رفتند، برای عرض تسلیت. و آن سال بر اهالی نجف، خیلی سخت گذشت و چون این واقعه نزدیک اربعین امام حسین (ع) بود، آن سال هیاتهای نجفی که طبق معمول اربعین به کربلا می رفتند، در همان نجف به عزاداری پرداختند. در مسجد هندیها برای مرحوم سید حسن مجلس فاتحه گرفتند و من خودم آن جا بودم که از طرف سید اعلان کردند آقا قاتل را بخشیده است. این بزرگواری سید، همگان را شگفتزده کرد.
قاتل چه کاره بود و چرا دست به این جنایت زده بود؟
قاتل، متاسفانه معمم بود. گویا برای پول دست به این کار زده بود. چند روز پیش از حادثه، پیش آقا سید حسن میآید و درخواست پول میکند، ایشان هم مقداری به او پول میدهد. میگوید: بیشتر احتیاج دارم. آقا سید حسن میگوید: بعد مراجعه کن. همان روز واقعه پیش آقا سید حسن میآید و درخواست پول میکند که ایشان، باز مقداری کمک میکند. ]او[ بیشتر میخواهد؛ آقا سید حسن میگوید: بعد بیایید بقیهاش را هم بگیرید. بدون هیچ حرف و حدیثی بیرون میآید و غروب آن روز هم، دست به آن جنایت میزند.

چه زمانی به ایران آمدید و چه شد که ماندگار شدید؟
در سال ۱۳۵۰ شمسی بود که ما را از عراق بیرون کردند، به اهواز آمدیم و چون بیشتر بستگان در اهواز بودند، به اصرار آنان در آن جا به طور موقت، ماندگار شدیم و همیشه هم در انتظار بازگشت به نجف اشرف بودیم. جهت دیگری که اهواز را انتخاب کردم، این بود که بازگشت، از این جا آسانتر بود. همان ابتدا، به مشهد مشرف شدم. مرحوم آیتالله میلانی علاقه داشت که من آن جا بمانم. دیگران هم به ایشان پیشنهاد کرده بودند که: از فلانی بخواهید این جا بماند. منتهی چون به آیتالله میلانی گفته بودم قصد بازگشت به نجف اشرف را دارم، ایشان در پاسخ این آقایان فرموده بود: میترسم فلانی را تکلیف به ماندن کنم، دچار محذور شود. در هر صورت، در اهواز ماندیم، مباحثهای را برای جمعی از فضلای آن جا شروع کردیم: خارج فقه و خارج اصول که متاسفانه دوره اصول تمام نشده بود، جنگ شروع شد و در عمل، درسهای ما هم تعطیل شد و پس از مدتی به قم آمدم و با این که قصد برگشت داشتم، میسر نشد.
اگر ممکن است علت آمدن به قم و ماندگار شدن در این شهر را بفرمایید.
جنگ که شروع شد، عده زیادی شهر را ترک کردند، خالی شدن شهر هم به صلاح نبود. عدهای از روحانیون و علمای شهر، از جمله آقا میرزا حسن انصاری، گفتند اگر شما بمانید، ما هم میمانیم. بنده گفتم: من میمانم، این وظیفه است. خلاصه ۷ – ۸ ماهی از جنگ گذشت، تا این که نیمه شبی موشک نزدیک منزل ما فرود آمد و صدای انفجار و لرزش، بسیار مهیب بود. آقا صادق، نوهام، که بعدها شهید شد، شبها پهلوی من بود، فرستادم خبر بیاورد. رفت و پس از مدتی خبر آورد موشک، نزدیک کلانتری ۳ با زمین برخورد کرده است. همسرم که بیماری قلب داشت، پس از این قضیه، بیماریاش شدت گرفت. به ایشان گفتم: شما هر جا میخواهید بروید، من شما را میفرستم. شما بروید من خودم این جا میمانم، تا ببینم عاقبت چه میشود. ایشان گفت: جان من از جان شما بهتر نیست، شما هر جا که باشید من هم با شما هستم. ناچار تصمیم گرفتیم ایشان را بیاورم قم منزل فرزندم و چند روزی هم بمانم، بعد برگردیم که متاسفانه قم که آمدم خودم مریض شدم. ناگزیر برگشت ما به تاخیر افتاد. مصلحت خدایی چه بود، نمیدانم. از آن مریضی هنوز کامل خوب نشده بودم، چشمم آب آورده بود که باید عمل میکردیم. برای معالجه چشم به تهران رفتم و بعد از عمل چشم، گفتند تا مدتی، هر ماهی یک بار باید مراجعه کنید. رفت و آمد ماهی یک بار به اهواز و تهران، برایم سخت بود، گفتم میمانم پس از درمان کامل، برمیگردم که نشد و تا الآن که میبینید، در قم هستم.
حضرتعالی از چه زمانی و چه دروسی را تدریس کردهاید؟
از همان ابتدای تحصیل، تدریس هم داشتم. یادم هست در شوشتر که بودم، در کنار فراگیری مقدمات، منطق کبری را درس میگفتم. به نجف هم که مشرف شدم زمانی که سطح را میخواندم معالم و قوانین را درس میگفتم. در درس خارج که شرکت کردم درسها را پس از درس، مطابق معمول، برای عدهای تقریر میکردم. فقه آقای حکیم و اصول و فقه آقای شاهرودی جزء درسهایی بود که به تقریر آنها میپرداختم. پس از تقریر، به منزل میآمدم و آنچه را تقریر کرده بودم مینوشتم. روزهای تعطیل هم، برابر معمول حوزه، دروس متفرقهای را تدریس میکردم: قاعده فراغ، قاعده من بلغ، اعمال صبی، درایه و .. که اینگونه درسها به دروس ایام تعطیل معروف شد. بعد هم که به ایران آمدم و بنا شد در اهواز بمانم، به خواست عدهای از فضلا، درس خارج فقه و اصول را بر مبنای مکاسب و کفایه تدریس میکردم، تا این که جنگ شروع شد و دروس، به خودی خود، تعطیل شد.
از جمله آثار خوب حضرتعالی، شرح مکاسب و کفایه است. اگر امکان دارد انگیزه خود را از انجام این مهم بیان کنید.
در دوران تحصیل و تجرد، در مدرسه قزوینی، حجره داشتم. این مدرسه نزدیک حرم مطهر بود. پشت بام باصفایی داشت، رو به روی قبه مطهر بود. شبها برای مطالعه و خواب، به پشت بام میرفتم. شبها، ساعت چهار (به ساعت عربی) چراغها خاموش میشد، تا مزاحم خواب افراد نباشد. شبی مطابق معمول، کتابها را بردم پشت بام برای مطالعه. نمیدانم رسائل بود یا مکاسب، به عبارتی پیچیده برخوردم، هر چه تلاش کردم، نفهمیدم. مشکل این جا بود که در مباحثه فردا که بینالطلوعین در صحن مطهر با یکی از آقایان انجام میدادیم، تحقیق و تقریر، نوبت من بود. چراغها داشت خاموش میشد. خیلی ناراحت بودم. یک مرتبه به ذهنم آمد که در داخل حجره، شرحی بر این کتاب دارم، ببینم آن جا چیزی نوشته نیست. به سرعت به حجره آمدم. هوای داخل حجره، بسیار گرم بود. چراغ را روشن کردم، کتاب را پیدا کردم. دیدم خوشبختانه، شارح همان عبارت را خیلی خوب شرح داده است. خیلی خوشحال شدم، خستگی از تنم به در رفت، گرمای حجره را فراموش کردم. با خیال راحت آن شب را خوابیدم. همان جا با خداوند عهد کردم: اگر من توانایی علمی و قلمی پیدا کردم، بر این سه کتاب مهم درسی و یا بر یکی از آنها، شرحی بنویسم. این بود که به هنگام تدریس کفایه، که چند دوره آن را تدریس کردم، از همان دوره اول، حاشیه مینوشتم. بعدها این حاشیهها را تنظیم و باببندی کردم و به چاپ رساندم که اکنون در دسترس اهل فضل است.
فرمودید از تقریرکنندگان درس آقای شاهرودی و آقای حکیم بودهاید. حال با توجه به این که تقریر از شیوههای درسی حوزه و نجف است و در قم چنین چیزی معمول نیست، بفرمایید که به چه انگیزهای این کار انجام میشد و چه فایدهای داشت.
میدانید که در حوزه نجف، معمول بر این است که کسی سر درس چیزی ننویسد. آنانی که اهل نوشتن بودند، بعد از درس مینوشتند. از طرفی، شاگردان یک درس، همه از یک سطح علمی برخوردار نبودند، برخی سابقه بیشتری و درک بهتری داشتند؛ لذا بعد از آن که درس استاد تمام میشد، برخی از شاگردان برجسته درس، درس همان روز استاد را تقریر میکردند و عدهای که درس را خوب نفهمیده بودند، یا سابقه کمتری داشتند، در این جلسههای تقریر، که از نظر پرسش و پاسخ هم راحتتر بود، شرکت میکردند و شبههها و اشکالهای خود را برطرف میساختند.
آیا حضرتعالی غیر از پرداختن به کارهای علمی به امور دیگر مثل مسائل سیاسی و اجتماعی هم پرداختید و تکاپوهای سیاسی اجتماعی هم داشتید؟
من اهل سیاست نیستم؛ چون سیاست هم یک دانش است و خبرگی میخواهد. کسی که در مسائل سیاسی وارد نیست، نباید به میدان سیاست وارد شود و اگر وارد شد و دخالت کرد، ممکن است به ضرر اسلام و مسلمانان تمام شود. از این روی، وارد نشدن و دخالت نکردن این افراد در امور سیاسی بهتر است و گرنه اصل سیاست چیز خوبی است. اداره امور مسلمین و اداره اجتماع مسلمانان امری لازم است، ولی این هم مسلم است که از هر کسی ساخته نیست. یادم هست یک وقتی از آقای شاهرودی درخواست شد، به یک قضیه سیاسی وارد شود. ایشان عذر خواست، فرمود: «من شصت سال است که نجف هستم، همه این مدت به تحصیل علم پرداخته و از سیاست چیزی نیاموختهام، ممکن است ندانسته کاری انجام دهم که به زیان اسلام تمام شود.» البته فعالیتهای سیاسی مانند شرکت در تظاهرات قبل از انقلاب و موضعگیری علیه رژیم شاه و تایید نهضت و انقلاب و این گونه امور، بوده است.
اگر خاطرهای از دوران درگیری و مبارزه با دستگاه ستمشاهی دارید، بفرمایید.
یکی از راهپیماییهای مهم اهواز، راهپیمایی ماه ذیالقعده بود. از مدرسه آقای بهبهانی شروع و در حسینیه اعظم ختم شد. در آن جا یکی از آقایان سخنرانی خوبی کرد. ظهر شد و وقت نماز، مردم تقاضا کردند: نماز جماعت را همان جا بخوانیم، ما هم پذیرفتیم. در حالی که جمعیت در محاصره تانکها بود (اهواز از جمله ۲۱ شهر بود که حکومت نظامی در آن اعلام شده بود) نماز باشکوهی خوانده شد. جمعیت بیرون حسینیه به نماز ایستاده بودند. سجاده من، به عنوان امام جماعت، نیم متر با تانکی که ایستاده بود، فاصله داشت، به طوری که یکی از آقایان از آن مامور خواست تا قدری تانک را عقبتر ببرد، تا آسانتر بشود نماز خواند. آن روز به نظر من، روز خوبی بود. نماز باشکوهی در آن شرایط و با آن وضعیت برگزار شد. خاطره دیگر، مربوط به پناهنده شدن عدهای از تظاهرکنندگان به خانه ما بود. یکی از شبها، تظاهرکنندگان برای فرار از چنگ مامورین، که به تعقیب آنان پرداخته بودند به خانه ما پناه آوردند. ماموران دولتی آمدند که اینان را دستگیر کنند. این آقایان خیلی ناراحت بودند. من گفتم: این آقایان را نباید ببرید و اجازه نمیدهم. گفتند: ما ماموریم و معذور. به فکر چارهای افتادم. به فکرم رسید یک آقایی را که با دولتیها در ارتباط بود و با ما هم اظهار علاقه میکرد، واسطه قرار دهم. به او تلفن زدم که با مسؤولان شهر و استاندار، تماس بگیرد، تا از دستگیری این آقایان صرف نظر کنند. خلاصه، پس از تلاش آن آقا، گفتند: ما نیمی از این جمعیت را به خاطر فلانی میبخشیم و نیمی دیگر را میبریم. گفتم: من یک نفر را هم تسلیم نمیکنم. حاضرم به جای این آقایان، مرا بگیرید و ببرید. خلاصه، پس از تلفنهای زیاد و اصرار ما، پذیرفتند که همه آقایان را آزاد کنند، به شرط این که به صورت پراکنده، دو نفر و سه نفر، از منزل بیرون بروند. خلاصه، قضیه آن شب به این شکل خاتمه پیدا کرد.

از چگونگی آشنایی و ارتباطتان با امام در نجف و ایران بفرمائید.
پیش از آن که امام به نجف بیاید، به ایشان ارادت پیدا کردم. ابتدایی که ایشان را شناختم در زمان آیتالله بروجردی بود که بنده میخواستم برای زیارت به مشهد مشرف شوم، به قم آمده و چند روزی در قم ماندم. آن زمان، آیتالله بروجردی در مدرس مدرسه فیضیه درس اصول میگفت. من هم رفتم آن جا، و در درس شرکت کردم. آقایان، یکی پس از دیگری میآمدند. در این بین، دیدم یک آقایی وارد شد، که خیلی باابهت بود. وقتی ایشان وارد شد، همه بلند شدند و تعظیم کردند. بعد، از حاجآقا روحالله خرمآبادی کمالوند پرسیدم: این آقا کیست؟ گفت: حاجآقا روحالله خمینی است. گفتم: ایشان چه کار میکند؟ گفت: ایشان اسفار تدریس میکنند (آن زمان ایشان اسفار تدریس میکرد) و شروع کرد به تعریف و تمجید از ایشان. بنده از آن وقت ایشان را شناختم و خدمت ایشان ارادت پیدا کردم. به نجف هم که مشرف شدم، خدمت ایشان رفتم و ایشان هم با عدهای به عنوان بازدید به منزل ما آمدند. گاه و بیگاه، به منزل ایشان میرفتیم و از محضرشان استفاده میکردیم. آن مرحوم خیلی خوشمحضر بود. به ایران هم که آمد، هم در مدرسه علوی با جمعی از علماء خوزستان خدمت ایشان رسیدیم و هم وقتی به قم آمد، دو مرتبه موفق شدم خدمت ایشان برسم.
آیا حضرتعالی از استادان فقه و اصول خویش اجازه اجتهاد دریافت کردهاید؟
بله، از آقا سید ابوالحسن، آقا ضیاء، و آقای شاهرودی، هم اجازه اجتهاد و هم اجازه روایت دارم.
از آقای حکیم چطور؟
نخیر، چون درخواست نکردم. خود ایشان هم نقل میکرد: از کسی درخواست اجازه نکردهام. میفرمود: اجازه باید در سینه باشد. آقای حکیم میفرمود: «من مبتلا به مرضی شده بودم که پزشکان گفتند: با این وضع، تابستان نباید در هوای گرم نجف بمانید، باید به منطقهای که آب و هوای خنک داشته باشد بروید. چون اخوی من در سوریه یا لبنان (تردید از من است) بود، تصمیم گرفتم تابستان را به آن جا بروم. مرحوم میرزای نائینی وقتی شنید من قصد مسافرت دارم، روزی به منزل ما تشریف آورد. من داشتم حاشیه کفایه را مینوشتم. با تشریففرمایی ایشان، دست از کار کشیدم و به اندرون رفتم تا وسایل پذیرایی را بیاورم، وقتی آمدم دیدم مرحوم میرزا دارد نوشته مرا مطالعه میکند. یک روز بعد از این دیدار، دیدم پاکتی به در منزل فرستاده؛ در پاکت را که باز کردم، دیدم هم اجازه اجتهاد و هم اجازه روایت برایم نوشته است. این تنها اجازهای است که من دارم، آن را هم من نخواستم.»
اگر مطلب، خاطره و نکتهای از اجداد خود دارید بیان کنید؛ به ویژه اگر از ویژگیهای مرحوم والد بگویید، مفید خواهد بود.
جد اعلای ما، مرحوم آقا سید نعمتالله جزایری است. از ایشان به بعد همه اجداد ما، جزو اهل علم بودهاند، البته با تفاوت. مرتبه علمی بالاتر از مرحوم سید را من خبر ندارم. اما مرحوم والد، پس از تحصیل مقدمات در شوشتر راهی نجف اشرف می شود. در نجف اشرف، درس مرحوم آخوند و آقا سید محمد کاظم یزدی را درک میکند. بعد از تحصیلات عالیه به شوشتر میآید و ماندگار میشود و به تدریس و تبلیغ میپردازد. همان طور که عرض شد، خود بنده از تصریف تا شرح لمعه را خدمت ایشان خواندم. در وجوهات شرعیه، خیلی اهل احتیاط بود. ایشان به خاطر موقعیتی که داشت، مرجع وجوهات و حقوق شرعیه هم بود. یادم هست، پدرم صندوق چوبی بزرگی را به این امور اختصاص داده بود. آن وقتها پولها طلا و نقره بود، پول کاغذی نبود و جای زیادی میگرفت، از این روی مرحوم والد صندوقی را به وجوهات اختصاص داده بود. ایشان هر پولی را جداگانه میگذاشت، تا به مصرف خودش برساند. وقتی هم پولی بین طلبهها تقسیم میکرد، برای خود نیز، همانند یک طلبه سهم مساوی برمیداشت. در یک تقسیمی که یادم هست، به هر طلبه پنج قران داد، برای خودش هم پنج قران برداشت. والدهام به ایشان عرض کرد: ما احتیاج بیشتری داریم، چرا فرق نمیگذارید. ایشان فرمود: آنها هم احتیاج دارند، چه مزیتی بر آنها داریم؟ خلاصه، ایشان احتیاط در اموال داشت که در روایات هم داریم که احتیاط در اموال مهم است، نه احتیاط در عبادات. افراد را در اموال بیازمایید. از نظر معنوی و تقوا هم، در میان مردم خیلی مورد توجه بود. برای نماز در مسجد ایشان، از راههای دور و محلههای مختلف شهر، افراد متدین و پیرمردهای زاهد و با تقوای شهر میآمدند و جانمازهای خود را در صف اول، پهن میکردند. صف اول، مخصوص این افراد بود. و اینها نیز افرادی بودند که تنها به نماز و عبادت مقید نبودند، بلکه در پرداخت حقوق مالی خود نیز خیلی دقیق بودند. سر سال که میشد، کارشان را تعطیل میکردند، حساب دارایی خود را میرسیدند و وجوهات خود را میپرداختند، بعد دوباره به کار مشغول میشدند. میگفتند: نمیشود حساب اموال را نکرده، کار کنیم و به تجارت بپردازیم.
یکی از این آقایان، به نام: حاج نورعلی افضل، تاجر مهم خوزستان همه ساله حساب دارایی خود را به دقت میرسید. در ۹۰ سالگی از دنیا رفت. آن وقت من نجف اشرف بودم. شبی ایشان را خواب دیدم، در عالم خواب از او پرسیدم: حاجی پس از مرگ بر شما چگونه گذشت؟ گفت: آقا! دیدنی است، گفتنی نیست. اصرار کردم و دستش را گرفته بودم. گفتم: تا نگویی تو را رها نمی کنم. گفت: حلم کردند، مسامحه کردند، گذشت کردند. این سه کلمه را گفت از خواب بیدار شدم. با این که چندین سال از آن خواب میگذرد، مثل این که همین دیشب بوده که خواب دیدهام. بعد خواب را به مرحوم والد گفتم. ایشان فرمود: «بله مرحوم حاجی، در این سه سال آخر عمر، چون اموالش زیاد شده بود و به کلکته و بمبئی و داخل و خارج تجارتش توسعه پیدا کرده بود، روزی به من گفت: آقا! من نمیتوانم به دقت حساب اموالم را برسم، چه کنم؟ گفتم: تا میتوانی به دقت حساب کن، اگر نتوانستی، اکنون تقریب و تخمین کافی است، ولی بنا بگذار که اگر فرصتی دست داد، امکانی فراهم آمد، به دقت حساب کنی. او هم پذیرفت و این سه سال آخر عمر، با تقریب وجوهات خود را میپرداخت، نه با تحقیق. شاید منظورش از این که با من مسامحه کردند، گذشت کردند، مربوط به همین سه سال آخر عمرش باشد.»
شنیدهایم که جد شما مرحوم حاج سید محمود، به تقوا و ریاضت مشهور بوده و کرامتهایی هم از ایشان نقل میکنند. اگر در این باره چیزی به یاد دارید، بفرمایید.
بله پدربزرگ ما، مرحوم حاج سید محمود به تقوا و ریاضت معروف بوده است و کرامتهایی هم از ایشان نقل میکردند، که دو کرامت از ایشان را اکنون به یاد دارم که عرض میکنم: یک وقتی، به قصد زیارت حضرت امام رضا (ع) با کاروان، به سوی مشهد مقدس حرکت میکند. (آن وقتها ماشین نبوده و مردم، با چهارپا سفر میکردهاند.) نزدیکی خرمآباد، دره باریکی بوده که افراد ناچار باید از کجاوهها پیاده میشدند و کجاوهها را از روی حیوانها برمیداشتند، تا بتوانند رد شوند. مطابق معمول نزدیک دره که میرسند، قافلهدار میگوید: افراد از کجاوهها پیاده شوند. مرحوم جد ما پیاده نمیشود. صاحب قافله با ناراحتی میگوید: چرا پیاده نمیشوید؟ سید میگوید نیازی نیست، تا برسیم به دره خداوند فرجی میکند. خلاصه از او اصرار و از مرحوم سید خونسردی تا میرسند به دره، همه پیاده میشوند، جز سید که با مرحوم مادربزرگ ما در داخل کجاوه میمانند. همه آنانی که آن جا بودند میبینند که کجاوه سید، به راحتی از دره رد میشود، مردم وقتی این صحنه را میبینند صلوات میفرستند. گویا، دره به اندازه نیم متر جا باز میکند، تا ایشان رد شود. قافلهدار با شرمندگی پیش سید میآید که ببخشید مقصود من این بود که معمول همیشگی ما این بوده است. سید میگوید: شما کار خودتان را بکنید، خدا درست میکند. باز در مسافرتی دیگر، در استراحتگاهی در بین راه که به طور معمول مسافران بار میاندازند، تا شب را به روز آورند و دوباره به مسیر خود ادامه دهند، قافله سید، بار میاندازد. نیمه شب، مرحوم سید، مطابق معمول بلند میشود، برای نماز شب. مقداری از جمعیت دور میشود و به نماز میایستد. در این بین، جمعیت متوجه میشوند حیوانی به سمت سید میرود و خوب که نگاه میکنند، میبینند شیر است. وحشتزده می شوند و میگویند: حتما به آقا آسیب میرساند، ولی در کمال تعجب میبینند این حیوان آمد نزدیک و چند دور هم به دور آقا زد و رفت. نماز ایشان که تمام میشود میآید به میان جمعیت، همراهان میپرسند: آقا شیر آمد پهلوی شما، ولی شما همچنان نماز میخواندید! آقا میگوید: من چنین چیزی ندیدم. معلوم میشود آن قدر سید در حال خضوع و خشوع در نماز بوده که اصلا متوجه این حیوان نشده است. غرض این که این گونه کرامتها از ایشان نقل میکردند و این نشاندهنده مقام بالای معنوی بوده که ایشان داشته است.
***
منبع: مجله حوزه، خرداد و تیر ۱۳۷۹، شماره ۹۸.
[مطلب حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]