اشاره
سید محمود علایی طالقانی (۱۲۸۹- ۱۳۵۸ش) از مبارزان و شخصیتهای انقلاب اسلامی ایران، مفسر قرآن و نهج البلاغه و از علمای تهران بود. وی سالیانی دراز با جبهه ملی و نهضت آزادی همراهی داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد، از مدافعان فدائیان اسلام بود. وی در جریان انقلاب سفید و مخالفت با آن به زندان افتاد. در آستانه انقلاب، ریاست شورای انقلاب را بر عهده گرفت و پس از انقلاب اولین امام جمعه شهر تهران و نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان قانون اساسی شد. آنچه در پی میآید خاطرات خودنوشت آیتاللّه سید محمود طالقانی از جریان دستگیری و بازجوئی خویش در بهمنماه ۱۳۴۱ است. مرحوم طالقانی در این سند ارزشمند، به ذکر پارهای از شیوههای بازجوئی و نیز شـکنجههای روحـی خود در آن دوران پرداخته است.
در روز سوم بهمنماه ۱۳۴۱ مامورین سازمان امنیت بدون اجازه و تشریفات قانونی وارد خانه من شدند و مرا با حال کسالت و بیماری به زندان قزلقلعه بردند. به چه گناهی و به چه جـرمی و بـا استناد به کدام یک از مواد قوانین اساسی و حقوق بشری؟ هنوز نمیدانم. اگر این آقایان قضات و دادستان جواب قانونی و قانعکنندهای دارند، اعتراف خواهم کرد که همه اعمال هیئت حاکمه ایران تا ایـنجا درسـت و قانونی است. مقارن با زندانی کردن من، عده زیادی از علما، از پیرمرد نودساله تا جوانها، از سران جبهه ملی و نهضت آزادی ایران تا کاسب و کارگر و بازاری و دانشجو را در تهران و شهرستانها به زندان کـشیدند. بـه چـه بهانه؟ به این بهانه که در روز شـشم بـهمن قـرار است شش ماده مصوبه در معرض تصویب و رفراندوم گذارده شود تا مردم، آزادانه، رای موافق و مخالف! خود را ابراز دارند. ما هم کـه صـاحب رای بـودیم و نه خود و نه هیچ مرجع صلاحیتدار و نه مـلت، مـا را از مهجورترین در اظهار نظر نشناخته، چرا باید زندانی شویم و از دادن رای و اظهار نظر محروم باشیم؟ به فرض آنکه حکومت تشخیص داد که ما از مخالفین هـستیم، هـنوز اظـهار نظری، نه به صورت اعلامیه و نه سخنرانی، نکرده بودیم. اگـر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کردهاند، نباید تنها من از نظر دستگاه مقصر باشم (با آنکه علماء طـبق نـص صـریح اصل دوم متمم قانون اساسی نسبت به هر طرحی، از جنبه اسلامی حـق نـظر و قبول یا رد آن را دارند.) اگر از نظر وابستگی به نهضت آزادی ایران است که نهضت آزادی هنوز اظهار نـظری نـکرده و اعـلامیهای صادر نکرده بود.
پس از آنکه به زندانم کشیدند، حسب معمول و برای پروندهسازی و صـورت قـانونی درسـت کردن، اشخاصی که آماده برای بازجوئی و ساختن پرونده هستند و برای همین کار پرورش یافتهاند، مـشغول بـازجویی از من شدند.محور سئوالات درباره شش ماده بود. در جواب سؤال راجع به عقیده شـخصی در ایـنباره، جواب اول این بود که از لحاظ موازین و قوانین اجتماعی، پاسخ من همان است کـه در اعـلامیه جـبهه ملی گفته شده و از لحاظ دینی، همان است که آقایان مراجع تقلید گفتهاند. باز آقـای بـازجو به این اکتفا نکرده، اصرار میکرد که به تفصیل نظر شخصی خود را بـگوئید. کـدام مـقررات و قانونی اجازه میدهد که بازجو تفتیش عقیده نماید و شخص را وادار به بیان معتقدات درونیای که هـیچ ظـهور خارجی نداشته است؟ این روش را تنها در ایران و سازمان امنیت میتوان یافت تا بیان عـقیده شـخصی، بـه صورت پرونده درآید و آقای دادستان بتواند استناد کند که متهم، درباره فلان ماده چنین اظـهار نـظر نـموده است.
مدتی صورتمجلس طول کشید. مامور حتی به وقوع عقیق انگشتر و مـحکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتی لاک و مهر و صورتمجلس کرد و رفت. ساعتی بیش نگذشت که همین شخص بـا عـدهای دیگر و افسری که مامور جلسه بود، آمدند و آنچه را که گرفته بودند، پس دادنـد و از زنـدان عشرتآباد خارجم کردند. در این میان چیزی کـه بـیشتر ذهـنم را مشغول میداشت، تردید در تعیین زندان و نقل و انـتقالها بـود. گاهی هم که از آنها میپرسیدم، جواب روشنی نمیدادند؛ ولی پس از چند روز، سرّ این مـطلب کـشف شد. همین که وارد دفتر زنـدان قـصر شدیم، بـه افـسر مـامور گفتم: «من نه علت بازداشتم را مـیدانم و نـه این انتقالها را. لا اقل از مقامات ما فوق خودتان اجازه بگیرید که من هـم بـه زندان قزلقلعه بروم که دوستان مـن آنجا هستند.» گفتند: «مـیتوانید کـتبا تقاضا کنید.» در این موقع، گـله آقـای پاکروان به خاطرم آمد که میگفت چرا در این مدت به من اطلاع ندادید؟ کاغذ و پاکـتی را از دفـتر زندان گرفتم و نوشتم: «مرا دیـشب جـلب کـردهاند و علت آن را نمیدانم. در ایـن مـدت هم با کسی تـماس نـداشتم. لا اقل دستور بدهید مرا به زندان قزلقلعه ببرند.»
پس از تحویل به زندان، مرا یکسره بـه زنـدان شماره ۴ بردند. عدهای همین که مـتوجه آمـدنم شدند، پشـت مـیلهها جـمع شدند که هنوز صـدای پرشور و محبت و علاقه آنها در گوشم هست. پس از اندکی توقف در دفتر شماره ۴، معلوم شد باز دستور جـدیدی آمـده یا اشتباه کردهاند و بنا شد مـرا بـه زنـدان شـماره ۲ بـبرند. زندان شماره ۲ مـخصوص مـعتادین و قاچاقچیان حرفهای است. از روز پنجشنبه ۶ تیر تا ساعت ۱۰ شب یکشنبه ۹ تیر در دفتر افسران زندان بودم و شب را در اطـاق مـلاقات مـیخوابیدم. البته یادآوری کنم که همان روز پنجشنبه یـک بـازجوئی مـقدماتی تـوسط یـکی از مـأمورین سازمان امنیت از من شد. این هم برای من مبهم بود، زیرا اطاق دفتر افسرها اطاقی کوچک و دارای دو میز و یک تختخواب کوچک برای استراحت مامورین است و مراجعین بسیارند. جـای دادن من در چنین جائی، مثل نقل و انتقالات، ابهامانگیز و تعجبآور بود، چون به افسرها میگفتم: «هم شما در زحمتید و هم من. مگر در تمام این زندان یک اطاق انفرادی برای من نیست کـه بـه آنجا منتقلم کنید!» جوابهای مبهم میدادند، ولی طولی نکشید که سرّ این نقل و انتقالها و این نگاه داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقایان بازجویان محترم سازمان امـنیت مـشغول بازجویی و اعتراف گرفتن و پروندهسازی هستند و میخواهند من صدای بچهها و اشخاصی را که دچار انواع شکنجه هستند، بشنوم یا آنها را از دور ببینم.
اینها علاوه بر مـحوطه بـزرگ و حیاط و اطاق دربسته ملاقات (کـه هـفتهای دو یا سه روز در آنجا ملاقات میشود)، بند شماره ۲ را که از ۱۰ اطاق کوچک و بزرگ دارد و بیش از ۱۳۰ معتاد در آنجا به سر میبرند، تخلیه کردهاند و آن بیچارهها را در بندهای دیگر انباشتهاند و ایـن بـند را به میدان عملیات خـود اخـتصاص دادهاند. در همان دفتر افسران، رفتوآمد پیدرپی مامورین را میدیدم و گاهی سر و صدای جگرخراسی را از ناحیه شرقی زندان که فقط اطاق ملاقات و بند ۲ بود، میشنیدم. همین که احساس میکردند، متوجه شدهام، درها را مـیبستند و صـداها را خاموش میکردند.
در روز پنجشنبه دو نفر برای بازجوئی من آمدند که بعد معلوم شد از بازجویان حرفهای هستند که به تناسب اشخاص و اوقات، حرکات گوناگون انجام میدهند و قیافههای مختلف به خود میگیرند. ایـنها کـسانی هستند کـه گاهی قیافه پلیس به خود میگیرند، شلاق برمیدارند، دستبند میزنند، جستوخیز میکنند، برافروخته میشوند و گاهی از در محبت و دلسـوزی درمیآیند! گاهی ناگهان از جا بلند میشوند و آهسته، چنانکه بعضی از جملات بـه گـوش کـسی که در معرض بازجویی است برسد، با هم نجوا میکنند. گاهی خود را مسلمان مقدس و با دیانت معرفی مـیکنند. بـعدا معلوم شد این دو نفر (سیاحتگر و زمانی) شکنجهها دادهاند و کسانی را در زیر شکنجه از میان بـردهاند. مـعلوم اسـت با من با کدام یک از قیافهها نمایان خواهند شد. سقراط میگوید: «در نفس اینگونه اشخاص، گـویا جانوران مختلفی نهفته است که به تناسب محیط سر بیرون میآورند. گاهی پلنـگ و گاهی روباه.. آنچه در ضـمیر ایـنهاست، ضمیر انسانیت و عواطف عالیه نیست.»
در اولین جلسه، تظاهرات دینی شروع شد. آن یکی میگفت: «من با تودهای چنین و چنان کردم، ولی هر چه انجام دادم، برای پول و درجه نبوده و فقط برای رضای خدا و انجام وظـیفه دینی بوده.» آن دیگری پس از اینکه گفتم: «برای من باید محرز باشد که شما مسلمانید و از فرض ضاله نیستید تا جواب شما را بگویم.» گفت: «به شما نشان خواهم داد که من کتابی در رد بهائیها نوشتهام و آنـها را بـا کمونیستها در عقیده و هدف یکی میدانم و زن من حجاب دارد و بچهام با آنکه ده سال بیشتر ندارد، تمام احکام نماز را میداند و خودم هم نماز میخوانم و اگر قبول ندارید، بچه را در همین زندان میآورم، پیـش شـما امتحان بدهد.» ولی در مدت این پنج روز که صبح و شب هر دو به نوبت از من سئوال میکردند، چیزی که از اینها ندیدم، نماز خواندن بود. به قول کسی که میگفت: «این شـخص بـسیار متدین و خوبی است. روزه خوردنش را دیدهام، اما نماز خواندنش را ندیدهام.»
ابتدا بازجوئیها در اطراف ارتباط و آشنایی با من اشخاص بود. نسبت به بعضیها که وضعشان روشن بود و از دوستان نزدیک مـا هـستند، گـاهی چندین سؤال و مدتها وقت تـلف مـیکردند و نـسبت به بعضی با یک سؤال رد میشدند معلوم بود از باب خالی نبودن عریضه است. مثلا نسبت به احمدی نامی که در جریان اخـیر مـؤثر بـود، با یک سؤال و بدون ایستادگی رد شدند. بههرحال بـازجوئی مـرا هم به عقیده خودشان، به حسب وضع و حرفهای که دارند برای موقعی گذارده بودند که وضع روحی و جسمی مـن را بـه وسـیلهای ناراحت کنند، چون کارهای خود و وظایف محوله را از زجر و شکنجه نـسبت به دیگران انجام داده بودند و آنچه را که خود میخواستند و تلقین میکردند، اعتراف گرفته بودند.
ساعت از ده شب یکشنبه گذشته بـود و در آن روز، خـواب و غـذای مناسبی هم فراهم نشده بود. مرا به بند ۲ آوردند و در اطاق شـماره ۱ کـه از همه اطاقها تاریکتر و گرم تر بود، جای دادند و قدغن کردند کسانی که در اطاقهای دیگر بودند، حـتی بـرای روشـوئی هم از سمت من عبور نکنند. در این اطاق زیلویی کثیف و پر از غبار و شیشه خـرده بـود و هـیچگونه وسیله خواب و استراحت فراهم نبود. در اطاق را از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسبانی را که از جـهت شـقاوت و حـماقت، در میان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتی مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقـت گـذشته و غذائی نیست.» وقتی از آن پاسبان خواستم که به روشوئی بروم و مهر نماز خواستم، شـروع بـه بـدگوئی کرد. وقتی به او گفته شد سید و عالم است، به هرچه سید و عالم است، نـاسزا گـفت.
صدای زجردیدهها و دستبندهایی که به در اطاقها آویخته یا به دست زندانی بسته بـودند و ریـزش شـدید آب روی حلبی بنزین که در محوطه و حیاط پیچیده بود، گویا وسیلهای برای بیخوابی و ایجاد وحشت و نشنیدن صـدای زنـدانیان بود. گرما و خفگی هوا در اطاق مجرم، تشنجی بر اعصاب، فشار میآورد. از دور در مـیان ایـن صـداها، صداهای آشنایی به گوش میرسید که با پاسبانان صحبت میکردند، ولی حق صحبت از دور با یـکدیگر نـداشتند. از روزنـه سلول دور، صدای پسرم ابوالحسن و خواهرزادههایم را که هر یک در سلولهای جدایی بـودند مـیشنیدم. آنها میخواستند با صدای سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آنها هم در آنجا هـستند، ولی مـعلوم نبود چه بر سرشان آمده بود و در چه وضعی به سر میبردند. تـا نـزدیک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فـشار گـرما بـین موت و حیات به سر بردم. هر روزنـه امـیدی بسته بود و جز استغاثه به درگاه باری تعالی: «اللهم فرج عنا و عن جـمیع المـسلمین، اللهم صب علیهم العذاب و فـرق جـمعهم و شتت شـملهم و اجـعلهم عـبده اللمعتبرین و انصرنا علی القوم الظالمین. اللهـم الیـک المشتکی و لک العتبی حتی ترضی» ملجاء و پناهی نداشتم.
از آنجا که به اجداد و نـیاکان مـا که سعیدتر از ما بودند، به دسـت شقیتر از اینها یا مـانند ایـنها، زجرها و شکنجههای سختتری رسید، ایـن رنـجها و مشقات ناچیز است. سرمایه شرف و قرینه پیوستگی به آن مردان عالیقدر و مورد رضایت پروردگـار گـردد. با زحمت نماز صبح را ادا کـردم و دیـگر نـمیدانستم در چه حال و چـه عـالمی به سر میبرم، هـمین قـدر متوجه صدایی شدم که مرا میخواند و به قلبم اشاره کردم. دو نفر پاسبان درباره وضـع حـالم گفتگو میکردند. بالاخره معلوم شد مـامور بـردنم به مـحوطه حـیاط هـستند. زیر بازوهایم را گرفتند و بـه زحمت وارد حیاط شدم و آن دو تن را دیدم که مانند گرگان گرسنه قدم میزنند و از وضع و ناراحتی من لذت مـیبرند. افـسران زندان چون متوجه حالم شدند، کـسی را فـرستادند و نـان و چـای آوردنـد.
چون قدری بـه خـود آمدم، سؤالاتی را که قبلا ردیف کرده بودند، مقابلم گذاردند. در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجهها را بیان کـردم و نـوشتم: «بـا این وضع، آقای رئیس سازمان امنیت بـا غـرور و افـتخار مـیگوید: در دسـتگاه چـنین رفتاری نیست؟» در جواب این مطلب، حال اضطرابی در آنها محسوس بود؛ گویا چنان از روش و رفتار چندین ساله خود خاطرجمع بودند و تشویق شده بودند که انتظار چنین اعتراضی را نداشتند. گویا تـا به حال هم هرچه به سر مردم بیچارهای که در چنگال آنها گرفتار شده بودند، کسی یارای اعتراض پیدا نکرده بود، ازاینرو جوابی حاضر نکردند و شفاها گفتند که اختیار این زنـدان در حـالی که تعیین محل و سلولها و حتی پاسبانهای مراقب، به دستور مستقیم آنها بود و افسرهای شهربانی، خودشان بیش از همه از آنها وحشت داشتند. در اینجا بود که تازه متوجه شدم چرا ما و دوسـتان و بـچهها را اینجا آورده و یک بند را به این چند نفر اختصاص دادهاند و متوجه معنای عبارت آقای رئیس ساواک شدم که میگفت: «در دستگاه ما این رفتارها نـیست!» چـون این دستگاه و زندان مربوط بـه شـهربانی است و ایشان هم با حساب گفتهاند.
برخلاف واقع!! گویا مدتی است به جهاتی برای شکنجهها و آزارها از ساختمانها و اطاقهای زیرزمینی و بناهای متفرق و مفصل سازمان امـنیت اسـتفاده نمیکنند، مگر در مواقع اسـتثنایی، تـا به اصطلاح خودشان اگر دستگاه خوب نیست، خوبتر شود. به هرحال منظور این است که چهره نفرتانگیز و موحش اینگونه دستگاهها پوشیده شده، آن هم نه از نظر مردم ایران، که هیئت حـاکمه ارزشـی برای قضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نیست و حیا و شرمی هم ندارد، بلکه از جهت انعکاسهای بینالمللی و تائیداتی که از جهت مادی و معنوی باید بشود، تلاش میکند وگرنه اگر توجهی به وحـشیگریها و خـونریزیها و حملههای سـبعانه به دانشگاه و مدارس دینی میکردند،لا اقل برای چند تن محکمه و محاکمهای تشکیل میدادند و آنها یا مؤاخذه مـیشدند و یا هیئت حاکمه، خود را از این اعمال مبرا میکرد. در این موارد بـه عـنوان حـفظ مصالح و عناوین دیگر، هر عملی که مخالف حقوق اولیه انسانی است، باید انجام شود، ولی اگر یک ورق پاره بـیسروته به دست میآوردند و یا اعلامیهای که از اصول و موازین دین و قانونی طرفداری کرده و قـانونشکنیها و بـیبندوباریهای هـیئت حاکمه را تذکر داده بود، ناگهان چهره قوانین و مواد و حکومت قانونی و رژیم مشروطیت آشکار میشود و به صـورت شلاق و تازیانه و زندان و گلوله درمیآید و بر پیکر همانهایی که نشریات و اعلامیهها و خطابههایشان سـراسر ناله و استغاثه از قانونشکنی و پایـمال شـدن قوانین اساسی و حقوق است مینشیند.
بههرحال با آنکه همان روز طبیب زندان آمد و مرا معاینه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان بین ۱۱ و ۱۶ تشخیص داد و قلب و اعصابم را ناراحت دید و اعلام خطر کرد، ولی اینها بـاید ماموریتشان را که به اصطلاح تکمیل پرونده است، زود انجام دهند و به سراغ دیگران بروند. آنها چه توجهی به جان مردم یا حیثیت و عنوان کسی دارند و چه ارزشی برای اشخاص و شخصیتها قائلند؟ بماند که شـخصیت و عـالم در چنین محیطی «ذنب لا یغفر» است. باید همه غلام و برده و گوش به فرمان و مجری امر باشند. پس از آن هرچه سراغ آن طبیب را گرفتم، نشان ندادند. در مدتی که در بهداری شهربانی بستری بودم، حالش را پرسـیدم گـفتند مدتی است نمیآید؛ گویا برای همین که آمد و مرا معاینه کرد و نظر داد که وضع حالش خوب نیست، مورد مؤاخذه واقع شده است. این بازجویان محترم که به حد کـافی هـم ایرانی محض و طرفدار قوانین و اصول کشوری و دیندار بودند!
هر ساعتی یک رو و یک چهره خود را آشکار میکردند. هرجا که جوابها مطابق میل و دستوری که داشتند و تصمیمی که گرفته بودند، نـبود؛ بـه اهـانت میپرداختند و به انسان نسبت دروغـگوئی مـیدادند. گـاهی با اشارات من هماهنگی میکردند و میگفتند: «راستی این گرفتنها و پر کردن زندانها چه نتیجهای دارد؟ باید برای اصلاح وضع مردم و کشور، فکر و نقشه اصـلاحی دیـگر بـه کار برود.» یکی از آنها که خود را پیر و لب گـور مـیدانست، گاهی ناگهان دندانهای عاریه خود را از دهانش بیرون میانداخت و میگفت: «من دیگر عمر خود را کردهام و از هیچ مقامی انتظار پاداش و تقدیر نـدارم؛ فـقط دربـاره این پرونده، با اصرار مرا مامور کردهاند تا آنچه را کـه حق است، تحقیق کنم و سپس نظر خود را «بینی و بین اللّه» گزارش دهم.» گاهی هم برای باور کردن مـن، بـه اجـدادم و جده زهرا قسم میخورد «و یشهد اللّه علی ما فی قلبه و هو الد الخـصام» گـاهی که چهره دیگری آشکار میشد و یا میگفتم من هیچ عکسالعملی نشان نمیدهم، بلند شو مـرا بـزن، میگفت: «نمیزنم تا دلت بـسوزد.» در ایـن وقت، چهره ملایم و خیرخواهانه و مؤدب به خود میگرفت و میگفت: «این چه صحنه و بازی اسـت کـه بـه راه انداختهاید؟ یکی باید آب باشد و دیگری آتش.» همین جناب سرهنگ متدین و محترم، گاهی از جا میجست و هـفت قـدم رو به قبله گام برمیداشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت میداد میگفت: «به ایـن حـضرت عـباس قسم، مطلب اینطور نیست یا اینطور است.»

قدر مسلم این بود که اینها مـأمور بـودند به هر وسیله و با هر توسلی برای من پروندهای بسازند تا هم بـرای شـخص مـن و هم برای روحانیت عبرت شود تا دیگر در سیاست دخالت نکند. به قول روزنامه و بلندگوهای هـیئت حـاکمه: «روحانیت را با سیاست چه کار؟ دین از سیاست جداست.» میخواستند مرا بکوبند تا جمعیت اصـیل دیـندار و مـلی «نهضت آزادی» را بکوبند، والا را در یک روز معین از نقاط مختلف، افراد وابسته به این جمعیت را با هم گرفتند و بـه بـند کشیدند؟ آنها حـتی افرادی را که از نظر وضعیت مزاجی و حالت بیماری یا گرفتارهای زندگی، مدتها بـود کـه هیچ عملی نکرده، اعلامیهای به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتی شرکت نکرده بوند، دستگیر کردند. اگـر بـه من نسبت میدهند که از دهات دوردست و در حالی که از همه مردم، حتی خـانوادهام مـنقطع بودم، مشغول نشر اعلامیه بودم، اینها چـه کـرده بودند؟ این مـثل آفتاب روشن است که همانطور که بـارها از زبـان خودشان شنیدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و باید وسیله و بهانه و پروندهای میساختند و محکمهای مـیآراستند، چـون در کشور، قانون و دموکراسی و مشروطه وجـود دارد و یـک ذره هم نـباید از حـدود قـوانین و مقررات خارج میشدند.
بههرحال با حـرکات و اطـوار گوناگون که برای وضع مزاجی و روحی من، از شکنجه نامساعد بودن جا و نـبودن غـذا و دارو و آه و ناله شکنجهها زجرآورتر بود و با آن حـال بیماری و گرمای زندان، ایـنها بـه کار خود ادامه میدادند. پس از آنکه برای نیل به مقصد نهائی خود، مطلب و چیزی نیافتند، به هم نگاهی کـردند و بـا حرکات مخصوصی آن یکی بـه دیـگری گـفت: «حالا وقتش رسیده؟» آن یـکی گـفت: «خود دانی!» بالاخره از جـعبه مـعرکهگیریشان، نوشتهای را خطاب به نظامیها بیرون آوردند و با فاصلهای نگهداشتند و گفتند: «حالا دراینباره چه میگوئی؟» هـمین کـه خواستم درباره خط که خوانا و مـشخص نـبود، تردید کـنم، آن دیـگری از جـا جست و به طرف قـبله رفت و قسم به حضرت عباس را تکرار کرد تا یادم آمد که رونوشتی از اعلامیهای بوده کـه سـابقا نوشته بودم و از میان کتابها و کاغذهای مـن ربـوده شـده بـود کـه این جرم و گـناهی مـحسوب نمیشود و از خرید و فروش کتب ضلال بدتر نیست. پس از آن، نسخهای را که میگفتند از روی آن چاپ شده، ارائه دادند. گفتم: «ایـن دسـیسه اسـت.»
از آن وقت برای من یقین و مسلم شد کـه از مـیان کـتابهای مـن ربـوده شـده و چند نسخه محدود چاپ کردهاند تا مدرک جرمی تهیه کنند، اما کیفیت ربودن و چاپ کردن آن را هیچ نمیفهمیدم!! آنطور که میگفتند که در پرونده هم منعکس است، این اعـلامیه بعد از خرداد و در شیراز چاپ و در طهران منتشر شده بود. ورق چرکنویس که اعلامیه از روی آن چاپ شده، کهنه بود، بنا براین معلوم بود که نوشته این چند روزه نیست! پرسیدم: «در نسخه چاپی چرا چرکی چـاپخانه و سـیاهی دست چاپکننده و کارگر نیست؟ چرا حروف عباراتش متفاوت است؟ چه کسی آن را خط زده؟ کی چاپ کرده؟ چاپکننده و نشرکننده کجا هستند؟ مدعی هستید که من آن را برای چاپ، به کسی دادهام. آن شخص کیست؟» اینها مبهماتی است که بازجو بـاید بـه هنگام بازجوئی، به حسب قانون و با بینظری روشن کند؟ آیا با آنکه این همه اصرار شده، اینها را در بازجویی روشن کردهاند تا این بازجویی پایه بـازپرسی و مـحکمه قرار گیرد؟ آنچه در بازجویی نیست، همین مـطالب اسـاسی است. آنها فقط ماموریت دارند به هر وسیله ممکن، به قول خودشان، متهم را مجرم بشناسانند و برایش بسازند. آیا اینها را میتوان بازجوئی بینظر نامید؟ آیا اینها مـیخواهند حـقیقتی را کشف کنند و یا بـاید بـرحسب ماموریتی که دارند، منظور آمرین را، با هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانیت و شکنجه، اهانت، زدن، فشارهای روحی، گرسنگی، مانع خواب شدن در جای گرم و تاریک و او را در جایی پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح منزل دادن و تهدید بـه کـشتن نمودن، برآورده سازند و از این طریق، اشخاصی را وادار به دادن تنفرنامه و تعهد کتبی نمایند؟
آنها متهم را هشت روز در میان آفتاب گرم حیاط و بدون مستراح و زیر آفتاب و در زندانهای مجرد نگه میدارند و حتی مدتی پس از تمام شـدن بـازجوئی و بازپرسی، از قـلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا، و ملاقات با خانواده خبری نیست و با عجله هرچه بیشتر، برایش پرونده میسازند و حـتی ادعانامه محکم و مستدل و قانونی تنظیم میکنند و برای افراد و جمعی محکمه مـیآرایند تـا پس از زجـر و زندانهای طولانی، روح دموکراسی و آزادی خود را به کشورها و مردم دنیا و کمکدهندگان نشان دهند!!
هرچه به این بـازجویان مـحترم بیشتر اصرار میکردم که گیرنده این ورقه و چاپکننده و ناشر را معرفی کنند و مرا بـا او مـقابله دهـند، آنها بیشتر طفره میرفتند و سؤالات خود را به صورتهای مختلف تکرار میکردند. از جهت مقام روحانیت و مـصونیت آن بنا بر نص صریح قانون اساسی، هر عملی از فرد مجتهد، باید مطابق بـا موازین اجتهاد باشد و بـنا بـراین مجتهد به آنچه که تشخیص میدهد، عمل میکند و اهل کتمان و انکار هم نباید باشد؛ اما بازجوها یکسره از وظیفهای که نص قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بودند و رعایت آزادی و بـیطرفی را در تحقیق و تطبیق نمیکردند و لذا من هیچ الزامی به جواب نداشتم و آنچه که مرا وادار به جواب میکرد بیش از همه روشن شدن مطلب برای خودم بود که بدانم مرا به چه اتهامی جلب کـرده و چـرا کسان و پسران و دوستان مرا با این وضع و فشار به زندان انداختهاند؟ آنچه پیش از این حدس و گمان میبردم که در دستگاههای انتظامی و سازمانی، عمّال ضد اسلام و روحانیت نفوذ دارند و میخواهند جنبشهای دینی و ملی را بـه هـر وسیله ممکن خاموش کنند، اینک میخواستم خوب و از نزدیک درک کنم تا در پشت نقاب چهره این مسلماننماها، قیافههای دیگران را خوب بشناسم.
چون آقایان بازجوها درباره این ورقه سعی و کوشش خود را کـردند، خـواستند بازجویی دراینباره متوقف شود تا اصرار مرا هم درباره کشف بیشتر مطلب متوقف کنند. سپس ورقه چاپی دیگری را آوردند. این ورقه قسمتی از یکی از خطابههای سیدالشهدا (ع) و ترجمه آن به صـورت کـلیشه چـاپ بود. آنها از اول اصرار داشتند بـه گـردن مـن بگذارند که در ایام عاشورا دستور چاپ آن را دادهام. حالا به چه دلیل من دستور دادهام و چه مدرکی دارند؟ این سؤالات و اشکالتراشی از کسانی کـه وظـیفهخوار و وظـیفهدار پروندهسازی هستند، جای ندارد. فقط توجه نکرده بـدند کـه ذیل آن نوشته شده بود که به مناسبت میلاد سیدالشهداء (ع) چاپ شده است. این کلیشه، چندین سال پیـش بـه طـبع رسیده بود و حالا گیرم تازه هم به چاپ رسیده بـود. آخر چه ربطی به من داشت؟ ولی برای دستگاهی که مبالغی خرج کرده تا این برگه و مدرک مهم را به دسـت بـیاورد، چـگونه ممکن بود به آسانی از آن دست بردارد؟ بالاخره گفتم: «آقا! علاوه بر اینکه هـیچ دلیـلی ندارید که این را من چاپ کرده یا دستور چاپش را داده باشم، ترجمه آن هم درست نیست و مثل مـنی مـمکن نـیست کلام امام را بدون دقت در تطبیق ترجمه کنند.» آنها که نه توجه و نـه سـواد تـشخیص این مطلب را داشتند، پرسیدند: «چگونه؟» گفتم: این را از من کتباً بپرسید.» آن وقت کتبا برایشان شرح دادم و مـیدانم هـنوز هم نفهمیدهاند چه گفتم و چه نوشتم، با وجود این با پررویی و بیحیایی که مخصوص ایـن سـرشتهاست، در گزارش خود نوشتند: «پس به این ترتیب روشن میشود که آقای سید محمود طـالقانی، بـه مـنظور تحریک مردم علیه رژیم مشروطه سلطنتی، خطبه را تحریف کرده است!» و آقای دادستان هم بـدون تـوجه به توضیحات بنده، عین مطلب را در ادعانامه تکرار کرد و اگر از ایشان هم بپرسم کدام عبارت، تحریف شده است، مسلما نمیتوانند تطبیق کنند. پس از آن خطبه دیگری را نشان دادنـد کـه در ایام عاشورا چاپ شده بود و نمیدانم به من چه ارتباطی داشت؟
بههرحال خـواستهاند هـرچه مـیتوانند پرونده را قطور کنند و برگهای مختلف را از هرجا که به دستشان آمده بود و از اشخاص مختلفی که هـیچ ارتـباطی بـا من ندارند، در آن گنجانده بودند. شایسته بود پرونده معتادین و متهمین به قتلی را هـم کـه با ما هم زندانند در آن بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم است که بزرگی جرم، به انـدازه حـجم پرونده است. به همین دلیل کسانی که همه قوانین و حدود را درهم شـکسته و یـا میلیونها تومان از بیت المال به جیب زدهـاند، یـا هـیچ پروندهای ندارند یا چون چند برگ بـیشتر نـیست، مجرم شناخته نشدهاند. نمیفهمم، ای کاش کسی باشد که به من بفهماند که از اول عـمرم تـا چهارم خرداد که از زندان آزاد شـدم، پرونـدهام بیش از چـند بـرگ نـیست و در مدت ۱۰ روز پس از آزاد شدن و یکسره از تهران بیرون رفـتن، چـطور شد که یکمرتبه این پرونده ورم کرد و آبستن شد و این ادعانامه حلالزاده و ایـن مـحکمه از آن متولد شد؟!

این را میگویند معجزه و تـوجه اولیاء، چون هرچه فـکر مـیکنم گناه من و مراجع دینی کـه نـایب امام زمان (عج) و خلفای پیامبران هستند، چیست؟ خودم هم نمیفهمم، مگر اینکه در «شیب امامزاده قـاسم» و یـا از «تپههای فلسطین» از طرف امام زمـان (عـج) و پیـامبران عالیقدر بنی اسـرائیل اشـارهای شده باشد. با آن هـمه شـتابزدگی که آقایان بازجوها و دیگر مامورین برای تکمیل این پرونده و بازجوئی داشتند؛ پیدرپی میآمدند و مـیرفتند و وقـت و بیوقت از من در هنگام بیماری و ناتوانی سـئوالاتی مـیکردند و مینوشتند و حـتی گـاهی مـجال نماز خواندن هم نـمیدادند، تا اینکه یکباره رفتند و دیگر برنگشتند و بازجوئی را متوقف کردند. چند روز بعد هم روی همین بـازجویی، مـرا برای بازپرسی به دادستانی خواستند، یـا آنکه مـقام بـازپرسی قـانوناً (ماده ۱۴۴) به حـسب مـوقعیت و مسئولیت بیشتری که دارد باید دلائل را درست بررسی کند. او چند سؤال کرد و دفاع خواست و بازپرسی را ختم کرد. بـا آنکه ضـمن بازپرسی شفاها با آقای «سرهنگ بهزادی» گـفتم کـه ایـن بـازجویی نـاتمام اسـت باید کسانی که این نوشتهها را چاپ و منتشر کردهاند، شناخته شوند، ایشان تامل کرد و با یک کلمه روشن میشود گذشت. آقای دادستان هم همین بازجوییهای ناقص و بیسر و تـه را که نه مایه دارد و نه پایه و آن را بازپرسی مختصر، ادعانامه صادر کرد! لا اقل مراعات ظاهر مواد از ۱۶۹ تا ۱۷۴ قانون دادرسی را میکردند و آن را مورد توجه قرار میدادند. همین موادی که چندین بار زیرورو شده و بـه تـصویب مجالس رسیده و میلیونها پول مصروف آن شده، موجب امیدواری به حسن نیت دستگاههای قضایی نظامی میشد، ولی از آنجا که پایه دادگاه ارتش بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پروندهها باید بـا شـتاب بررسی اجمالی شوند.
دستگاه حاکمه، اصول و موادی را ساخته که سر تیز آنها به طرف مردم است. آقای بازپرس هم به هیچ وجه بـه اعـترافات متهمین درباره شکنجهها و اقرار گـرفتنها، تـرتیب اثر نداده و عنوان ادعانامه را، «اقدام بر ضد امنیت کشور» قرار داده است. این عنوان در قوانین موضوع فعلی و به طور جامع و مانع تعریف نشده و فقط در ذیـل آن مـواردی و موادی ذکر شده اسـت. آیـا تعریف جامع برای این عنوان میسر نبوده یا قانونگذار بنا به مصلحت حکومتهای فعلی، تعریف آن را صلاح ندانسته تا مجریان و مامورین حکومتها به هر شکلی که صلاح بدانند، آن را تعریف و تـطبیق کـنند؛ به این جهت بیشتر مواد ذیل این عنوان، راجع به تجاوزات مردم به حکومت میباشد؛ ولی درباره عکس آن هیچ ماده و مصوبهای نیست. چون قانونگذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نـظر نـگرفته، تعریف ایـن عنوان را هم مسکوت گذارده و به ناچار باید تعریف این عنوان مبهم را از لغت و مفاهیم عرفی استنباط کرد. اقـدام یعنی قدم جلو گذاردن و پیش افتادن. «امنیت کشور» چه مفهومی دارد و اخـتلال ایـن امـنیت یعنی چه؟ مسلماً آدمکشی و سرقت و راهزنی و بیعفتی، منظور قانونگذار نبوده، چون این جنایات مربوط به امنیت عمومی و اصولی کـشورند و امـنیت عمومی کشور ناشی از قوانین و مقرراتی است که از جانب خدا و به وسیله وحی اعـلام شـدهاند و یـا قراردادهای اجتماعی هستند که در میان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار میشوند، پس هر یک از افراد دولت و ملت کـه در نقض این قرارداد، پیشدستی کند، بر ضد امنیت کشور اقدام کرده و قضاوت ایـن امر، به هر صـورت و طـریقی که باشد، با عامه مردم است، نه هیئت حاکمه و دستهای خاص و اساس امنیت عمومی کشور را همان قانون اساسی که پایه دیگر قوانین و حدود است، تامین میکند. اکنون باید مردم قضاوت کـنند و اگر مجالی به مردم برای اظهار نظر داده نشد، تاریخ قضاوت خواهد کرد که تامینکننده امنیت عمومی است مردمند یا هیئت حاکمه.
***
منبع: نشریه شاهد یاران، شماره ۳۹، بهمن ۱۳۸۷
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه علمیه ویرایش شده است.]