اشاره
سید جلالالدین میری آشتیانی (۱۳۰۴ – ۱۳۸۴ش) استاد فلسفه و عرفان اسلامی بود. وی فلسفه و عرفان را از علامه طباطبایی، رفیعی قزوینی، امیرکلاهی مازندرانی آموخت و پس از پایان تحصیل به مشهد رفت و در حوزه علمیه مشهد و دانشگاه به تدریس و تألیف در زمینه فلسفه و عرفان مشغول شد و از فلسفه مقابل جریانهای مخالف آن مانند مکتب تفکیک دفاع کرد. آشتیانی آثارش را به زبان فارسی مینگاشت. او بر چندین اثر مهم فلسفی شرح نوشت و با نگارش مقدمه و تصحیح دهها اثر فلسفی و عرفانی، آنها را احیا کرد. مجموعه اقدامات فرهنگی وی موجب شد که در سال ۱۳۷۶ش، به عنوان دانشمند برجسته کشور انتخاب شود و در سال ۱۳۸۱ نشان درجه یک دانش جمهوری اسلامی را دریافت کند. مطلب زیر به قلم آقای حسن لاهوتی – از دوستان و نزدیکان آن عالم فقید – به روایت خاطراتی دست اول از زندگی آن مرحوم اختصاص دارد.

حسن لاهوتی
خـدا یـارانی دارد که جز خودش دیگری آنان را نمیشناسد. آنان اولیای خدایند، در میان خلقاند و از دیدگان مستور. به قول حاج ملا هادی سبزواری، اسرار: “پادشاهانند زیر کهنه دلق.” این سخن راست است زیرا فرشتگان را تـنها خـداست که میشناسد؛ فرشتگی بهصورت نیست که بر همگان عیان باشد. از این است که چهره خلقی آنان صفای فرشتگی سیرت آنان را از چشم مردم عادی پنهان میدارد. من هروقت به رفـتار و کـردار آشتیانی میاندیشم، روزبهروز در این عقیده خود راسخ تر میشوم که او نمونه یکی از همان یاران خدا بود که در دوران هشتاد ساله زندگانیاش، بر مردم وطنش ناشناخته ماند -یعنی درواقع، بـه اقـتضای سـرشت و موافق پسند خود، چنان زیـست کـه شـناخته نشود. حتی چنان مرد که اغیار باخبر نشوند و با آنکه در شلوغترین و پررفتو آمدترین اماکن مقدس مشهد، در صحن نو حضرت علی بـن مـوسی الرضـا (ع)، به خاک رفت، در گوشهای آرمید که از آفتاب و مـهتاب هـم روی پوشانده است و در آن غرفه تاریک و دورافتاده از هیاهوی زائران، غرفه شماره ۳۷، غیر از جسم او، دیگری به خاک نرفته است، تا او هـمچنان کـه مـیخواست تنها بماند و یقین دارم که روح بلندش نیز، در آن سرا، رها از هـر ماجرا است.
در این مقاله از آن مردی بزرگ یاد میکنیم که هم به دانش آراسته بود و هم به صـفات والای انـسانی. در عـین حال که از زشتکاریها برمی آشفت و زبان انتقادش همواره گشوده بود، در بـهشت بـیآزار روح دریاسار خویش ،به کار کسی کاری نداشت. با درس و بحث و کتاب و قلم دست در آغوش بـود و زبـان و قـلمش را هرگز بر زیان هیچ یک از خلق خدا بهکار نبرد، بلکه در حل مـشکلات آنـان تـا آنجا که میتوانست، می کوشید. از هر مرتبتی که به شهرت انجامد پرهیز داشت، حـتی از شـهرت عـلمی، و تا میتوانست از صاحبان قدرتهای دنیایی میگریخت، حتی اگر در شمار دوستان نزدیک او بودند. خدایش بـیامرزاد کـه همیشه با خندهای کوتاه و نیشخندوار میگفت: “ما رفیق حاکم معزولیم.” با آنکه نـشستوبرخاست بـا مـردم ساده را بسیار خوش داشت، بهترین دوستانش را از میان دانشمندان برمیگزید. دانشمندان را اهل هر ملتی و فـرقتی کـه بودند، گرامی میشمرد. از جهل مینالید و از این بود که تحریک نیروی فکری، یعنی تـعقل را سـرلوحه کـار خود قرار داده بود. درباره این مرد بزرگ که صد چون جنید و بایزید را سزد که کـبادهاش مـعرفتش کشند، گفتنی چندان دارم که ”مثنوی هفتاد من کاغذ شود” و نیز به قـول مـولانا جـلالالدین محمد:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم شرح آن رشک ملک
روزی از او خواهش کردم درباره زندگی خود چند سطری بنگارد تا سندی باشد مـتقن و مـجال حدس و گمان را از میان بردارد. با توجه به لطف فراوانی که نسبت به بنده داشت، خواهشم را اجـابت فـرمود، اما تنها به شرح مختصر زندگی علمی خود اکتفا کرد و شگفتا کـه بـیش از آنکه درباره خود بنویسد از مقامات علمی و روحـانی اسـتادان خـود یاد کرد. آن همه پیش از این مـنتشر شـده است و اکنون، قصد ندارم آن مطالب را مو به مو نقل کنم، بلکه ضمن حـذف سـخنانی که با دیگران ارتباط پیـدا مـیکند و با صـرفنظر کـردن از القـاب تکریمی و اظهارنظرهای آشتیانی شادروان درباره اسـتادان بـزرگوار خود، صرفا جملاتی را نقل میکنم که با زندگی تحصیلی وی پیوند دارد، بـه قـول معروف، از حواشی میگذرم، تا پس از آن فـرصت یابم درباره زندگی عـلمی و مـعنوی این نادره روزگار کمی سـخن بـگویم. او مینویسد:
“حقیر سال ۱۳۰۴ خورشیدی در قصبه آشتیان (که اکنون به شهری مبدل شده)، از مـضافات سـلطانآباد عراق (اراک) متولد شدم. دوره ابـتدایی را در دبـستان خـاقانی آنجا به پایـان رسـاندم و در مکتبخانه قدیم، گلستان سـعدی و نـصاب الصبیان و تاریخ معجم و جامع المقدمات در صرف و نحو و قسمتی از درّه نادری و نیز قسمتی از کتاب سیوطی را قـرائت نـمودم. نگارنده در سال ۱۳۲۳ خورشیدی به دارالعلم قـم مـسافرت کردم و آنجا کـتاب مـغنی و مطوّل و قسمت زیادی از شـرح لمعه را خدمت مرحوم آقای صدوقی یزدی خواندم. جلد اول کفایه و چند سال قبل از آن، شرح شمسیه را خـدمت آیـتاللّه حاج میرزا عبدالجواد جبل عـاملی اصـفهانی قـرائت کـردم. سـپس، به معرفی مـرحوم آقـا میرزا مهدی آشتیانی، خدمت مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی شروع به قرائت شرح منظومه حکیم سـبزواری و مـکاسب شـیخ انصاری نمودم و تا اواخر الهیات منظومه و قـسمت زیـادی از شـوارق را و بـعد قـسمتی از امـور عامه اسفار را نزد آن مرحوم فراگرفتم. نگارنده مدت هشت سال به درس فقه و اصول آیتاللّه العظمی بروجردی و مدت یک سال به درس آقا سید محمدتقی خوانساری حـاضر شدم. در مدت دو سال اقامت در نجف، از دروس آقای حکیم و آقا سید عبدالهادی شیرازی استفاده کردم ولی مرتب و بدون وقفه در درس آقا میرزا حسن بجنوردی خراسانی حاضر میشدم.
در درس حکمت و فلسفه، حدود پنج سـال بـه درس استاد علامه حاج میرزا محمدحسین طباطبائی یزدی حاضر شدم و چند سال از درس تفسیر و اصول فقه آن مرحوم استفاده کردم. حقیر برعکس آنچه شهرت دارد، از محضر مرحوم آقا میرزا مهدی [آشتیانی] استفاده نـکردهام. ایـامی که آن مرحوم [بنیه] تدریس داشت، نگارنده استعداد استفاده از او را فاقد بودم و این اواخر که اسفار و شفا میخواندم، آقا میرزا مهدی بستری بود. برخی از مشکلات فلسفی و عـرفانی را آن مـرحوم برای حقیر تقریر میفرمود. حـقیر حـدود یک سال در درس اسفار استاد نامدار آقا میرزا احمد آشتیانی حاضر شده است. نگارنده بعد از قرائت الهیات و امور عامه اسفار و الهیات شفا، سفر نفس اسـفار را خـدمت آقای حاج میرزا ابـوالحـسن قزوینی خواندم. وقتی که [او] مباحث اسفار را عنوان میکرد، حقیر شرح حکمت الاشراق با تعلیقات آخوند ملاصدرا و شفا با حواشی آخوند و شرح اشارات را قبلا مطالعه میکردم.”
“من دو سال بود در همان نجف، بـه آیـنده خود فکر میکردم. از طرفی تحصیل علم را دوست داشتم و از مجاورت علی بن ابیطالب (ع) هـمیشه در شـعف بـودم و انس مخصوص به نجف گرفته بودم و مورد احترام اعاظم آنجا بودم و خیلی من را مـورد عـنایات خود قرار میدادند و از طرف دیگر، ارتزاق از وجوه شرعی، بهنحوی که در این عصر مـرسوم اسـت، کـاری مشکل توام با محذوراتی است. علاوهبراین، من حوصله این کار را ندارم. دائما میساختم و خراب مـیکردم. در خـردادماه ۱۳۳۸ شمسی، به منزل آقای راشد رفتم. وضع کار و حالم را با کمال خـجالت و شـرمساری و روحـی فرسوده و اعصابی خسته، با او در میان گذاشتم. راشد مردیست متدین و خوش نفس و جلیل القدر؛ به مـن هـم زیـاد علاقهمند است. علاقه او به من سبب شد که در کار من فکر کـند. بـعدها خودش به من گفت: وقتی شرح حالت را برایم ذکر کردی، ناراحت شدم.ایشان به من پیـشنهاد کـردند: در دانشگاه وارد شو!”
آنچه در اینجا میتوان بر مطالب بـالا افـزود، بخش کوچکی از خاطرات بسیار مختصریست که به خط زیبای خود، نزد من به یادگار گذاشت. این اوراق، گرچه از بیست صفحه تجاوز نمیکند، حاکی از عشق شدید او به تحصیل است. خودش هم گـاهی بـرایم گذرا،تـعریف کرده بود که پدرش اهل داد و ستد بوده و سید جلال خردسال مجبور شده سالهای دهه دوم زندگی را در بازار در خدمت پدر بـه کارهایی بگذراند که با سلیقهاش تناسب نداشته و خاطر علم دوست او را مـیآزرده اسـت. در آن روزگـار، رسم چنین بود که پسران خانواده بخصوص پسر ارشد، حرفت پدر آموزند و به کمک پدر شتابند. ازاینرو، روشن اسـت کـه پدر آرزو دارد که پسر خرید و فروش بداند و دکانداری کند، غافل که او اهل دکانداری نیست؛ نه دکـان دیـن و نه دنیا. پدر نیکبختی او را در ادامه پیشه خود میداند اما سعادتی را که سید جلال نوجوان میجوید بـا نوع سعادتی که پدر کاسبپیشهاش برای او میخواهد، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. این اسـت که سرانجام، پدر و کار پدر را وامـیگذارد و بـی آنکه چشم کمک از او داشته باشد، قصبه آشتیان را ترک میگوید و راه طلبگی توام با فقر را برمیگزیند. بین او و پدرش، مرحوم آقا سید علی، چه گذشته بود، نمیدانم و هرگز درصدد برنیامدم که بدانم. اما احـساس میکردم که نوعی رنجیدگی در میان است که دوست دارد پوشیده بماند و میدانم که آقا سید جلال روزی در نوزده سالگی از زادگاهش بیرون آمد و هرگز به آنجا بازنگشت.
شادروان سید جلالالدین آشتیانی، در اوائل فـروردینماه سـال ۱۳۲۳ خورشیدی برای تحصیل به قم میرود و تا پایان سال ۱۳۳۴ در آنجا به تحصیل میپردازد. گروهی میکوشند او را از تحصیل منصرف کنند، اما موفق نمیشوند. یک سال بعد بیمار میشود و این بیماری یک سـال ادامـه مییابد و بعد برای زیارت و ادای نذر به کربلا میرود. چون به ایران بازمیگردد، عشق دانش بیقرارش میکند و به تشویق دوستان عراقی خود برای ادامه تحصیل راه نجف در پیش میگیرد که در آن ایـام مرکز علوم اسلامی بود. این بار دو سال در آنجا میماند. بار دیگر، بیماری به سراغش میآید و چنان گرفتارش میسازد که مجبور میشود به ایران بازآید و دست از تحصیل بشوید. آشتیانی شـادروان، عـلیرغم هـمه بادهای مخالف، از آرزوی ناکام مانده پدر گـرفته تـا نـصیحت نیکخواهان و سختی روزگاران، موفق میشود، افزون بر تحصیل در مکتبخانه و دبستان خاقانی آشتیان، نزدیک به چهارده سال در قم و قزوین و نجف به تـحصیل پردازد و خـاصه، هـشت تا نه سال را به فراگرفتن دروس فلسفه اسلامی بـگذراند و بـیش از آن را به آموختن اصول عقاید.

استاد دانشگاه
آشتیانی در اول آذرماه سال ۱۳۳۷ خورشیدی از نجف به تهران باز میگردد. طلبهای است درسخوانده، اهـل تـحقیق و رهـای از تعصبات خشک دینی که مانع رشد فکری میشود. اکنون سـیوچهار ساله است و باید در اجتماع جایی برای خود باز کند و به کاری پردازد. نظام آموزشی حوزه را میپسندد، اما نظام مـالی حـاکم بـر آن را خوش ندارد و نمیخواهد زندگی خود را از آن ممر تامین کند. مانند هر جـوانی، نـگران آینده خود است و فکرهای گوناگون به سرش میزند؛ وضع درآمد و وضع معاش منظمی ندارد. پس باید شـغلی بـرای خـود دستوپا کند. بدین سبب، در تهران به شادروان حسینعلی راشد روی میآورد کـه در آن زمـان اسـتاد دانشکده معقول و منقول دانشگاه تهران بود. این مرد دانا و مهربان یکی از افرادیست که در زنـدگی سـید جـلالالدین آشتیانی نقش موثری بازی میکند. آشتیانی مینویسد:
“من دو سال بود در همان نجف، بـه آیـنده خود فکر میکردم. از طرفی تحصیل علم را دوست داشتم و از مجاورت علی بن ابیطالب (ع) هـمیشه در شـعف بـودم و انس مخصوص به نجف گرفته بودم و مورد احترام اعاظم آنجا بودم و خیلی من را مـورد عـنایات خود قرار میدادند و از طرف دیگر، ارتزاق از وجوه شرعی، بهنحوی که در این عصر مـرسوم اسـت، کـاری مشکل توام با محذوراتی است. علاوهبراین، من حوصله این کار را ندارم. دائما میساختم و خراب مـیکردم. در خـردادماه ۱۳۳۸ شمسی، به منزل آقای راشد رفتم. وضع کار و حالم را با کمال خـجالت و شـرمساری و روحـی فرسوده و اعصابی خسته، با او در میان گذاشتم. راشد مردیست متدین و خوش نفس و جلیل القدر؛ به مـن هـم زیـاد علاقهمند است. علاقه او به من سبب شد که در کار من فکر کـند. بـعدها خودش به من گفت: وقتی شرح حالت را برایم ذکر کردی، ناراحت شدم.ایشان به من پیـشنهاد کـردند: در دانشگاه وارد شو!”
آشتیانی با آنکه از همان روزگار جوانی، رغبتی به تدریس در دانـشگاه نـدارد، سفارش مرحوم راشد را به گوش میگیرد و در پی چـاره کـار بـرمیآید. با وساطت مرحوم ذوالمجد طباطبائی به خـانه شـادروان بدیعالزمان فروزانفر، در نیاوران میرود. اما در این دیدار نخستین، چنان که خود مـینویسد، صـداقتی در سخن فروزانفر نمیبیند، و هنگامی کـه فـروزانفر علیرغم تـجلیل بـسیار و وعـده مساعد، اقدام عاجلی به عمل نـمی آورد، از او مـنصرف میشود و پس از مراجعه به یکی دو نفر دیگر که از آنها هم ثمری به بـار نـمیآید، از استخدام در دانشگاه مایوس میشود. اما مـرحوم راشد او را باز بر سـر شـوق میآورد و نور امید را بار دیـگر در دل او بـرمیافروزد. روز ۲۵ مردادماه سال ۱۳۳۸، به دیدار شادروان میرزا ابراهیم آشتیانی میرود. این دو آشتیانی باهم آشـنایند و هـمشهری، با این تفاوت که یـکی از رجـال سـرشناس تهران است و دیـگری جـوانی تنگدست و گمنام.
مرحوم راشـد پیـش از این،درباره آقا سید جلال با آقا میرزا ابراهیم گفتوگوی مختصری میکند و با گـمان نـزدیک به یقین میتوان گفت که ضـمن آن، بـا اشاره بـه مـراتب فـضل و کمال آقا سید جـلال، تاکید می کند بر اینکه وجود او را در دانشگاه مفیدتر از حوزه یا جاهای دیگر میداند. افزون بـر ایـن، آقا میرزا ابراهیم از زبان آقا سـید جـلال مـیشنود کـه نـمیپسندد زندگی خود را بـه شـیوه “ارتزاق معمول بین اهل علم” تأمین کند. بنابراین، بیدرنگ، او را نزد دکتر فرهاد رئیس وقت دانشگاه تـهران مـیبرد و بـه دست او میسپارد. دکتر فرهاد این جوان دانـشمند را بـه دکـتر حـسین سـامیراد مـعرفی میکند که در آن زمان ریاست دانشگاه مشهد را برعهده دارد. به این ترتیب، سید جلالالدین آشتیانی، جوان سی و چهار ساله، به مشهد عزیمت میکند و از مهرماه همان سال (۱۳۳۸) در دانشکده عـلوم معقول و منقول دانشگاه مشهد مشغول تدریس میشود؛ البته بهصورت حقالتدریسی.
برای آنکه بتواند موافق مقررات آن روزگار به استخدام رسمی دانشگاه درآید، هیجده روزه، رسالهای محققانه مینگارد در مبحث وجود. این رسـاله کـه بعدها آن را هستی از نظر فلسفه و عرفان مینامند (انتشارات زوار،مشهد ۱۳۴۰)، استخدام رسمی او را با رتبه دانشیاری در دانشگاه مشهد سهولت میبخشد (خردادماه ۱۳۴۰) و تصحیح رسالهای از این فیلسوف بزرگ ایرانی به نام المظاهر الالهیه، آشـتیانی کـتاب شرح مقدمه قیصری را تالیف میکند که پس از نیل او به مرتبه استادی دانشگاه مشهد (آذرماه ۱۳۴۵)، انتشار مییابد (انتشارات کتاب فروشی باستان،مشهد ۱۳۴۶(.
فیلسوف صدرایی شـارح ابـن عربی
بر فصوص الحکم مـحییالدیـن بن عربی چندین نفر، ایرانی و غیر ایرانی، شرح نوشتهاند؛ کمال الدین خوارزمی، عبدالرحمان جامی، عبدالرزاق کاشانی و مویدالدین جندی از آن جملهاند. اما شـرح داود قـیصری، از عارفان صاحب آوازه قرن هـشتم، بـر فصوص الحکم ابن عربی، بخصوص از جهت مقدمه محققانهای که بر آن نوشته، از اهمیت والاتری برخوردار است. او در این مقدمه میکوشد اصول اولیه عرفان نظری را برپایه مشرب ابن عربی به رشته بحث کـشد و مـنظم سازد. استاد شادروان، سید جلالالدین آشتیانی، بر این مقدمه شرحی عالمانه می نگارد و مباحث مقدمه قیصری را با توجه به مشرب ملاصدرای شیرازی توضیح میدهد و ضمن دفع اشکالات متکلمان و مـشائیان، مـسائل عرفانی را بـراساس برهان و با نگاهی استدلالی بیان میدارد. شرح مقدمه قیصری نخستین کتاب گرانقدری است که تسلط آشتیانی را بـر مکاتب فلسفی-عرفانی ابن عربی اندلسی و صدرالدین شیرازی نشان مـیدهد. گـفتنی آنکه شرح قیصری بر فصول الحکم محیی الدین، آخرین اثری است که او تصحیح میکند و منتشر میسازد (انـتشارات عـلمی و فرهنگی،۱۳۷۵) و آن را افزون بر توضیحات خود به تعلیقات حاج ملاهادی سبزواری و آقا مـحمدرضـا قـمشهای و میرزای جلوه میآراید.
گرچه آشتیانی علاقه خود به تصحیح متون فلسفی را پیش از این هم نـشان داده بود، تصحیح انتقادی کتاب الشواهد الربوبیه تالیف صدرالدین شیرازی همراه بـا حواشی حکیم سبزواری (انـتشارات دانـشگاه مشهد،۱۳۴۶) نخستین اثر تحسینآفرینی بهشمار میرود که دانشمندان دانشگاهی و محققان حوزه فلسفه و عرفان اسلامی را با تبحر شگرف آشتیانی در زمینه تصحیح متون فلسفی و عرفانی ایران آشنا میسازد. احاطه آشتیانی بر نظرات فـلسفی و عرفانی دانشمندان ایرانی سبب می شود تا آثاری که او تصحیح میکند، با ستایش اهل تحقیق روبهرو شود زیرا او این قدرت را داشت که گذشته از شهادت نسخ خطی، خود بر راستی و ناراستی قـرائتهای مـختلف حکم قطعی دهد؛ متن را از گنگی و خواننده را از سردرگمی نجات بخشد.
علاقه او به تصحیح متون فلسفی و عرفانی از اعتقاد راسخ او به زنده ساختن میراث مکتوب ایران کهن سرچشمه میگرفت. با این اعتقاد بـود کـه توانست امهات متون کهن فلسفی و عرفانی ایران را بهصورت انتقادی تصحیح و منتشر سازد. گفتنی آنکه همه آثاری که آشتیانی پس از مقابله با چند نسخه دستنویس منتشر ساخته است، به تـعلیقات خـود او نیز آراسته است و مقدمههای مفصل و تحلیلی او بر این آثار بر اهمیت علمی آنها افزوده است. گاهی، آشتیانی ابتدا، رسالهای را تصحیح میکرد و سپس به شرح آن میپرداخت که خود کتابی مـستقل را بـه وجـود می آورد. بهترین نموده آن کـتابیست بـه نـام شرح بر زاد المسافر ملاصدرا یا معاد جسمانی (انجمن حکمت و فلسفه ایران،۱۳۵۵). اصل این کتاب رسالهای است تالیف ملاصدرا درباره معاد جـسمانی کـه از ده صفحه در نمیگذرد. حال آنکه شرح آشتیانی بر ایـن رسـاله کوچک که عنوان “تحقیق در حقیقت معاد” را در سرلوحه دارد، تا ۴۸۰ صفحه به درازا می کشد و آشتیانی، ضمن توضیح سخنان ملاصدرا در باب مـعاد جـسمانی، مـیکوشد تفاوت آن را با معاد روحانی نیز بیان دارد و سیر تاریخی این بـحث را در میان متکلمان و فیلسوفان مسلمان نشان دهد.
به این ترتیب، میتوان آثار شادروان آشتیانی را که دورهای قریب به چـهل سـال تـحقیق مدام را دربر میگیرد، و گذشته از مقالات و مصاحبه ها، شمارهاش از چهل درمیگذرد، بـه سـه دسته بزرگ تصحیح، تالیف و شرح متون فلسفی و عرفانی ایران تقسیم کرد. ممارست چهل ساله در متون فـلسفی و تـوغل در انـدیشهها و آراء فلاسفه بزرگی چون ملاصدرای شیرازی و محییالدین بن عربی سید جلالالدیـن آشـتیانی را بـه فیلسوفی صاحب نظر در فلسفه صدرایی و شارح بزرگ مکتب ابن عربی مبدل می سازد و آوازه او را در سـراسر مـراکز شـرقشناسی دانشگاهها و مراکز پژوهشی گیتی چنان بـر سـر زبانها میاندازد که فلسفه اسلامی و عرفان ایرانی در دوران ما با نام او مترادف میشود. بـه هـمین سـبب است که هانری کربن استاد فقید دانشگاه سربن پاریس علاقهمند به همکاری با او مـیشود و درنـتیجه، طرح تالیف یک دوره تاریخ فلسفه ایران از زمان میرداماد تا روزگار معاصر را در برنامه کـار اسـتاد آشـتیانی شادروان قرار میگیرد که حاصلش انتشار مجموعهای میشود چهار جلدی به نام منتخباتی از آثار حـکمای الهـی ایران (انتشارات انجمن دولتی ایران و فرانسه،تهران،۱۳۵۵-۱۳۵۰).
این اثر یکی از بزرگترین آثـار شـادروان آشـتیانی و پژوهشیست گرانقدر در زمینه معرفی و نقد آثار حکمای ایرانی که هر مجلد آن به دورهای خاص از تـاریخ فـلسفه ایـران اختصاص دارد. استاد برای تهیه این مجموعه، ابتدا، رسالههایی را که باید در هر مـجلد جـای گیرد، انتخاب میکرد. این رسالهها همه بهصورت نسخه خطی بود که استاد عکس آنها به دسـت مـیآورد. بنابراین، اولین گام، یعنی تصحیح انتقادی آنها را با مقابله نسخههای خطی دیـگر، انـجام می داد. او این رسالهها را از میان آثار ارزنده حـکمایی بـرمیگزید کـه در طول قرنهای یازده و دوازده هجری مشعل فـلسفه اسـلامی را در ایران فروزان نگاه داشته بودند و گرچه برخی از آنان مانند میرداماد، ملاصدرا، و میرفندرسکی، آشـنای اهـل حکمت و معرفتاند، نام بسیاری دیـگر را تـنها باید کـموبیش در کـتابهای تـراجم احوال یافت؛ از آن جملهاند ملا شمسای گـیلانی، مـلا رجبعلی تبریزی، حسین تنکابنی، عبدالرحیم دماوندی رازی، فیض کاشانی، عبدالرزاق کاشانی، عـبدالرزاق لاهـیجی، میرزا حسن لاهیجی، ملا نعیمای طـالقانی و بهاءالدین محمد اصـفهانی.
چـون کار تصحیح به پایان مـیرسید، نـوبت به معرفی مولف می رسید که زندگی عملی، مشرب و مسلک، استادان و شاگردان، و تـحلیل انـدیشههای او را دربر میگرفت. به این تـرتیب، رسـالهای کـه قرن ها در گـوشه کـتابخانهای در ایران یا جای دیـگر، بـهصورت نسخهای خطی، ناشناخته مانده بود، بهصورت علمی تصحیح و برای استفاده دانشپژوهان آماده مـیشد. هـر یک از این رسالهها به محض آماده شـدن در اخـتیار آقای مـحمود نـاظران قـرار میگرفت تا آن را در چاپخانه دانـشگاه فردوسی مشهد حروفچینی کند. در آن زمان، ماشین حروفچینی انتر تایپ جدیدترین اختراع صنعت چاپ که امـکان حـروفچینی ماشینی را فراهم میساخت، تازه در ایران رواج یـافته بـود و اسـتاد از چـندین جـهت آن را دستگاهی مغتنم مـیشمرد: در مـقایسه با حروفچینی دستی،ک ار سریعتر پیش میرفت، اغلاط چاپی کمتری به متن راه مییافت و مهمتر از همه، حـروف مـعرّب داشـت و امکان استفاده فراوان از اعراب را فراهم میساخت. آقـای نـاظران هـر چـند روز یـکبار نـوشتههای استاد را میگرفت و میبرد و نمونه های چاپی را برای غلطگیری مطبعی نزد ایشان بازمیگرداند. پس از اتمام چاپ هر جلد از کتاب و البته پیش از انتشار، استاد نسخهای از آن را برای پروفسور کربن مـیفرستاد و آن مرد دانای ایراندوست که بر هر دو زبان فارسی و عربی تسلط داشت، پس از مطالعه کتاب، و البته به اتکای مقدمههای محققانه آشتیانی، مبالغی از آن را به زبان فرانسه برمی گرداند و به تحلیل فلسفی خـود مـیآمیخت. دستنوشتههای او نیز پس از چاپ در آخر مجلد مربوط به خود قرار میگرفت که معمولا، نزدیک به یک سوم یا یک چهارم صفحات کل کتاب را تشکیل میداد.
پروفسور شادروان هانری کـربن، اسـلامشناس بزرگ فرانسوی که آثار بسیاری از او به زبان فارسی ترجمه شده است، آنگاه که ژرفای اندیشههای آشتیانی را در مقدمههای تحلیلی او میکاوید و در مطالب و مباحثی که آشـتیانی در ایـن چند جلد یا در دیگر آثـار خـود مطرح کرده بود، به تعمق میپرداخت، ملاصدرای شیرازی را در برابر خود مجسم میبیند و بیگمان از این جهت بود که سید جلالالدین آشتیانی را ملاصدرایی خواند کـه دوبـاره زنده شده است. اجـل مـحتوم پروفسور هانری کربن را بیش از این مجال نداد و فرصت نیافت چهارمین مجلد را به ترجمه و تحلیل درآورد، و آشتیانی نیز پس از درگذشت همکار و همراه فرانسوی خود، اشتیاق به ادامه این کار را از دست میداد. مدتها پس از ایـن واقـعه، روزی با اظهار تاسف از ناتمام ماندن دوره این کتاب چهار جلدی، اشتیاق علاقهمندان به اتمام آن را نزد آشتیانی شادروان مطرح کردم. استاد پاسخ داد که مجموعه رسائل حکیم سبزواری (انتشارات اوقاف خـراسان، مـشهد، ۱۳۴۸) درواقع، آخـرین مجلد آن دوره است. زیرا پس از روزگار صفویه تا امروز، تنها فیلسوفی که در ایران پدیدار شده و آثاری عالیقدر از خـود بر جای گذاشته، حاج ملا هادی سبزواری (۱۲۱۲-۱۲۸۹ قمری) است که در اشـعار خـود “اسـرار” تخلص میکند. مجموعه رسائل حکیم سبزواری مشتمل است بر هفده رساله کوچک به زبان فارسی که هـریک را در پاسـخ به سوالات یکی از شاگردان خود نوشته است.

خلقیات و روحیات
اگر از من بپرسند کـه در طـول چـهل سال همنشینی با آشتیانی کدام یک از خصلتهای پسندیده را در او بارزتر و پرقوتتر از بقیه صفت های او دیدی بـیدرنگ خواهم گفت دانشدوستی و عشق وافر او به آموختن. همچنانکه در خاطراتش دیدیم، خصلت دانشدوستی و دانـش جویی در همان دهه دوم زنـدگی او خود را به وضوح تمام نمایش می دهد؛ بر او چیره میشود و از زندگی عادی خانوادگیش جدا میسازد و راهی غربت میکندش که تا پایان عمرش ادامه مییابد.
در جای دیگر از همان خاطرات مختصر خود، آشـکار میگوید که تدریس در دانشکده معقول و منقول را خوش ندارد، زیرا میبیند که دانشجویانش، بیشتر کارمندان ادارات یا آموزگارانی هستند که تنها برای گرفتن مدرک لیسانس، ترقی شغلی و کسب درآمد بیشتر، وقت خود را بـه حـفظ کردن جزوه مختصر استادان تلف میکنند. او میدانست که این دانشجویان چون از درس دانشکده فراغت یابند و به اصطلاح فارغالتحصیل شوند، با آنچه طوطیوار در سینه حفظ کردهاند وداع ابدی خواهند کرد و اگـر هـم برحسب اتفاق، در مدرسهای به آموزگاری مشغول شوند، به تکرار محفوظات مختصر خود خواهند پرداخت تا معلومات ناقص خود را به مغز دانشآموزان فرو کنند و هرگز نخواهند کوشید ذرهای بر آنچه آموختهاند بیفزایند یا از آن در راه اعتلای اندیشه جمعی جامعه سود برند. میگفت ”هزار سال هم که بگذرد از این دانشکدهها یک ابـوعـلی سـینا بیرون نخواهد آمد.”
آشتیانی عـلم طـلبی را چـنان میپسندید که به فراغت از تحصیل و تحقیق نیانجامد. بدین سبب، بیاعتنا به همه مقرراتی که برای استادان تماموقت معین شده بود، کـمتر بـه دانـشکده میرفت و به جای تدریس بیحاصل، تماموقت خود را شـبانهروز بـه تحقیق و تألیف و تصحیح میگذرانید که سبب تحریک حسادتها و مخالفتهای بسیار میشد و اسباب رنجش خاطر او را فراهم میکرد. از نظر او استاد تـماموقت دانـشگاه فـردی بود که افزون بر تدریس، تمام اوقات خود را صرف تـحقیق و تالیف کند و خانه و دانشکده برایش تفاوتی نکند. استاد همواره خود را از قدرت و مراکز قدرت دور نگاه میداشت و مانند افراد عـادی جـامعه زنـدگی میکرد، حال آنکه اگر میخواست، میتوانست بر مناصب بلند اجتماعی بـنشیند؛ مـال گرد آورد بسیار و خدم و حشم فراوان؛ و زندگی را آنچنان که دانی و دانم در آسایش و بیخبری سپری سازد. او آزاده زیستن تـوام بـا رنـج را بر بندگی زور و زر آسایش پسندان ترجیح داد؛ استاد آسودگی جان را برگزید نه راحت تـن را.
اسـتاد آشـتیانی را خصائل انسانی فراوان بود. بیگانگی با مال و منال و عدم احساس تملک و تعلق دنیایی. بـه حـقوق انـدک دانشگاه میساخت و بی آنکه موقوفهای در اختیارش باشد و بی آنکه از مقامی بستاند یا از خلق خدا توقع کـند، از درآمـد مختصر ماهیانه خود مبلغی را به برخی دانشجویان نیازمند میداد. روزی که از این دنیا رفـت نـامش بـر هیچ سندی منقول و غیرمنقول ثبت نبود جز بر کتاب هایش که پایدارترین سرمایه مـعنوی اویـند و باقیات الصالحات. اما، از آن سو، اشتیاق فراوانش به دانش؛ اشاعه اندیشه و عقلپروری، بـه نـظر مـن، از پرارزشترین خوهای خدایی این عارف عاشق بود. او راه رسیدن به حقیقت را درست میشناخت؛ از این است کـه مـیبینیم خود در دریای خرد، سینه امواج حکمت میشکافد و هرکه را در هر جای دنیا مـستعد مـییابد، بـا خود به ناوری در این دریای لایتناهی میخواند. نه تنها خود از قبول هرگونه مقامی که دقـیقهای او را از کـتاب جـدا سازد، امتناع داشت، بلکه دوستان دانشگاهیش را نیز از این کار برحذر میداشت و هـمیشه مـی گفت: “کار اداری و مقام اجرایی آفت کار علمیست.”
وقتی مقدمههای کتابهایش را میخوانیم، اعتقاد او به تجلیل از مقام دانـشمند را در آنـها به روشنی درمییابیم. بیجهت نبود که با همه گرفتاری، و با آنکه در هـمه عـمر جز بر کتاب نقد النصوص جامی، تـصحیح ویـلیام چـیتیک، مقدمه ننوشته بود، خواهش من را پذیرفت و بـر تـرجمه کتاب شرح مثنوی اثر رینولد آلن نیکلسون محقق مولویشناس و استاد فقید دانشگاه کمبریج، نـیز بـر شکوه شمس اثر آنه مـاریا شـیمل دانشمند آلمـانی الاصـل اسـتاد دانشگاه هاروارد، مقدمههایی صد صفحه ای نـگاشت تا دانسته شود که آدمی دانشمند را اهل هر ملت و مذهب که باشد بـاید سـتود.
در سال ۱۳۶۹، وزارت امور خارجه پروفسور شیمل را به ایران دعوت کرد و سفر به مشهد را نیز در برنامه دیدار او از ایران قرار داد. هواپیمای شمیل به جـای نـه و ده صبح، اواخر شب در فرودگاه مشهد نشست و من و شادروان آشتیانی برای دیدار او به هتل هایت (که نامش به هتل هما تغییر یافت یا یافته بود) رفتیم. اما شیمل هنوز بـه هـتل نرسیده بود. ناگزیر در سرسرای هتل، رو به در ورودی، کنار هم نشستیم. هنگامی که پروفسور شیمل وارد شد، من به استقبالش رفتم. چنان با من به گرمی روبهرو شد که گویی سالهاست بـاهم آشـناییم. پیراهنی بلند پوشیده بود که تا ساق پایش را میپوشید و روسری خوشرنگ و سنگینی بر سر انداخته بود تا موهای سفیدش را از چشم نامحرم پنهان دارد. با این حال مرا به رسم شـاگرد خـود در آغـوش گرفت و به مهر تمام نـواخت. اکـنون، اسـتاد آشتیانی به احترام این بانوی دانشمند و عارفاندیش از جای برخاسته بود و دو سه قدمی جلو آمده بود. شیمل بزرگوار همینکه قامت بلند آشـتیانی را در بـرابر خـود دید، بیاختیار دو دستش را بر سینه نهاد و به تـمام قـامت به رسم تعظیم و تکریم مقام بلند دانش و دانشمند، در برابر او تا کمر، خم شد. ادب همین است؛ در برابر متانت و تـواضع دانـشی مـردی بلندمرتبه چون سید جلالالدین آشتیانی فلک هم اگر بـود به خاک میافتاد.
من که بیست سالی از این دو شخصیت بزرگ کوچکتر بودم، در این میان حال عجیبی داشتم و نـه تـنها از دیـدن پروفسور شیمل به شعف آمده بودم، بلکه معنی فروتنی را در این حـرکت ظـریف مجسم دیدم، گرچه که آمدن آشتیانی شادروان به هتل نیز خالی از همین معنی لطیف نبود. نـیز، از ایـنکه خـود را واسطه آشنایی این دو دانشمند بزرگ میدیدم، و چهرههای آنان را از دیدن یکدیگر شادمان مـیدیدم، نـشاطی تـوام با غرور در خود احساس میکردم. سه نفری دور میزی نشستیم تا به قول حافظ “…حـال یـکدیگر بـدانیم،مراد هم بجوئیم ار توانیم.” درحالی که هر سه متاسف بودیم از دوری مسافت و مشکلات سفر، دل را بـه بـهانه دلکش نزدیکی جانها و اندیشهها خوش میداشتیم که باز هم به قول حافظ “بـعد مـنزل نـبود در سفر روحانی.” آن لحظات خوش به سرعت گذشت و ساعت به نیمهشب نزدیک شد و دیدار یـک سـاعتی آشتیانی با شیمل به سر آمد.
پایان کار
پس از دوره اول وزارت دکـتر مـصطفی معین، دکتر هاشمی گلپایگانی وزیر علوم شـد و دکـتر سـرافراز یـزدی ریـاست دانـشگاه فردوسی مشهد را یافت. در اوائل دوره ریاست او بود که حکم بازنشستگی استاد آشتیانی را بیخبر و بدون مقدمه قبلی به در منزل آوردند. آقای دکتر علی سرافراز یزدی چنانکه در حکم نوشته شده، اسـتاد را “به افتخار بازنشستگی نائل” کرده است. استاد با توجه به فضایی که آن روزها بر دانشگاهها حاکم بود، در ذهن خود، این حکم را توهین تلقی کرد. او که همه عمر خود را صرف عـلماندوزی و عـلمآموزی و تحقیق کرده بود، و درواقع گلش را به آب زلال دانش سرشته بودند، هرگز تصور نمیکرد که دانشمند را از دانشگاه برانند و زندگی او را بیش از پیش دچار تنگناهای مادی سازند و بر دشواریهای زندگیش بیفزایند. این بـود کـه حیرتی عجیب از کار دنیا او را فراگرفت و دل و دماغ درس گفتن را از دست داد؛ از همه دنیا به درس و بحث و تحقیق دل خوش میداشت که آن را هم سه طلاق گفت. درست اسـت کـه در آن زمان ۷۱ سال از عمر مبارکش مـیگذشت، امـا توان و نشاط کار در او به قوت بود و هیچ نشانی از ضعف جسم و جان در وی دیده نمیشد، با آنکه برای ریشهکن ساختن بیماری پاپیوم مثانه دارو مصرف میکرد، بـه هـیچ روی احساس خستگی و دلمردگی در او دیـده نـمیشد.
در جای دیگر از همان خاطرات مختصر خود، آشـکار میگوید که تدریس در دانشکده معقول و منقول را خوش ندارد، زیرا میبیند که دانشجویانش، بیشتر کارمندان ادارات یا آموزگارانی هستند که تنها برای گرفتن مدرک لیسانس، ترقی شغلی و کسب درآمد بیشتر، وقت خود را بـه حـفظ کردن جزوه مختصر استادان تلف میکنند. او میدانست که این دانشجویان چون از درس دانشکده فراغت یابند و به اصطلاح فارغالتحصیل شوند، با آنچه طوطیوار در سینه حفظ کردهاند وداع ابدی خواهند کرد و اگـر هـم برحسب اتفاق، در مدرسهای به آموزگاری مشغول شوند، به تکرار محفوظات مختصر خود خواهند پرداخت تا معلومات ناقص خود را به مغز دانشآموزان فرو کنند و هرگز نخواهند کوشید ذرهای بر آنچه آموختهاند بیفزایند یا از آن در راه اعتلای اندیشه جمعی جامعه سود برند. میگفت ”هزار سال هم که بگذرد از این دانشکدهها یک ابـوعـلی سـینا بیرون نخواهد آمد.”
در این ایام به بیماری افسردگی مبتلا شد و به تجویز پزشک، داروهای ضدافسردگی، مانند آمی تریپتلین، میخورد. وزارت هاشمی گلپایگانی و ریاست دکتر علی سرفراز یزدی دیری نپایید و دکتر مصطفی معین بار دیـگر بـه وزارت علوم بازگشت. به پیشنهاد او به آشتیانی نشان درجه یک دانش دادند و مجلس بزرگداشت برایش برگزار کردند. اما او اهل این چیزها نبود. نه اهل ستایش شنیدن و تجلیل دیدن بود و نه مـدال بـر سینه زدن. عـاقلتر از آن بود که آنهمه بیدار نشستنها و نور چشم بر صفحات عکسی نسخههای خطی ریختنها را که تنها به سـبب اعتقاد به خدمت فرهنگی انجام میداد، با مرتبهای از مراتب دنیایی و خـواستهای از خـواستههای ایـن جهانی عوض کند. وقتی شنید که قصد دارند از مقام علمی او تجلیل کنند، برآشفت او تجلیل از دانشمندان را میپسندید، امـا نـوبت چون به خودش رسید، آن را بیهوده خواند. اما این مراسم، به هر جهت، بـرپا شـد. بـه گمان اینکه شاید این جشن نشاط اندکی در دلش پدید آورد، او را راضی کردم و به آن جلسه بردم -گرچه اکـراه داشت و تا آخر لب از لب نگشود و صم بکم نشست. نماینده آقای خاتمی، رئیس جمهوری وقـت ایران، دکتر مصطفی مـعین کـه در آن زمان وزیر علوم بود، دکتر مصطفی محقق داماد و دکتر رضا داوری اردکانی و یکی دو تن دیگر، درباره خدمات علمی او سخنرانی کردند. در حاشیه این مجلس، نمایشگاهی هم از آثار او فراهم شده بود. با آنکه از دیدن دوستان و برخی شاگردانش نشاطی مختصر یافت، حوصله نکرد در برنامه ناهاری که به افتخارش ترتیب داده بودند شرکت کند. از این رو به خانه بازش گردانیدم. دکتر معین به شیوههای مختلف، پیوسته به دلجـویی از آشـتیانی میکوشید، مگر آب رفته به جوی بازآید و دلش باز با درس و مدرسه بر سر مهر شود، اما نشد که نشد. آشتیانی همان رشته باریک پیوند خود با دنیا را نیز گسسته بـود.
غـیرت آشتیانی بیش از آن بود که باز با دنیا بپیوندد که پیغمبر گفت: “آدمی عاقل از یک سوراخ دوبار نیش نمیخورد.” او همان روز دست از دنیا یکسره کشید که دید صاحب منصبان صاحب اخـتیارند و هـمان روز از دنیا یکسره امید برید که دید کرسینشینان مختارند بر دانشمندان حکم رانند و بر زندگی این جهانی آنان تاثیر بگذارند. این بود که در خانه نشست و در بر روی خود بست تا آنـکه بـیماری آلزایـمر او را در ظهر روز سوم فروردینماه سال ۱۳۸۴ بـه دسـت مـرگ سپرد. خدایش بیامرزاد!
***
منبع: نشریه اطلاعات حکمت و معرفت، شماره ۴۹، فروردین ۱۳۸۹.
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]