اشاره
علی رجبی دَوانی مشهور به علامه دوانی (۱۳۰۸-۱۳۸۵ش) روحانی شیعه و از پژوهشگران و نویسندگان اهل ایران بود. شهرت دوانی به همکاری در مجله مکتب اسلام و مؤسسه دار التبلیغ قم و تألیف کتابهای دینی، تاریخی و شرححال عالمان شیعه بازمیگردد. او دروس حوزوی را در نجف و قم گذراند و بیشتر حیات خود را به نوشتن، تبلیغ و شرکت در نشستها و کنگرههای علمی سپری کرد. علی دوانی آثار نوشتاری فراوانی دارد که دو مجموعه نهضت روحانیون ایران و مفاخر اسلام از جمله آثار مشهور او است. وی در سال ۱۳۸۵ش درگذشت. مطلب زیر بخشهایی از خاطرات خودنوشت وی است که نخستین بار در نشریه گنجینه اسناد به چاپ رسیده است.
ولادت و خاطرات کودکی
بسم اللّه الرحـمن الرحـیم، الحـمد اللّه رب العالمین، باریء الخلائق اجمعین، باعث الانبیاء و المرسلین.
بنده علی دوانی [متولد ۵ مهر ۱۳۰۸ ش./۲۳ ربـیع الثـانی ۱۳۴۸ ق./ ۲۷ سـپتامبر ۱۹۲۹ م.] اهل دوان، واقع در شش کیلومتری شمال کازرون و بیست و چهار فرسخی شیراز هستم. تا سـن هـفت سـالگی در دوان بودم و سپس آمدم به آبادان؛ چون کسان ما در آبادان، کارگران و کسبه آن شهر بـودند و از مـحل مـا به آنجا آمده بودند. ما از راه بوشهر، با کشتی بزرگ مسافربری انگلیسی -که از هـندوستان و بـمبئی مسافر میزد- تا آبادان، به آنجا رفتیم. چند روزی در بوشهر صبر کردیم و چون اطـراف سـاحل بـوشهر صخرهای است، کشتی یک کیلومتر یا بیشتر، دور از ساحل لنگر انداخت. ما با قایق و بلم بـه سـمت کشتی رفتیم و سوار آن شدیم و کشتی به حرکت در آمد. یادم هست که وقـتی دریـا را دیـدم در آن سن و سال (هفت سالگی) ،به صدای بلند گفتم: «اوه، این همه آب!» هنوز هم وقتی آن منظره یـادم مـیآید، خـندهام میگیرد. بعد کشتی حرکت کرد. سحرگاه، نزدیک اذان بود که به آبـادان رسـیدیم. میدانید که خلیج فارس وقتی تمام میشد، اروندرود هست تا خرمشهر. سحرگاهان وقتی نگاه به آبـادان کـردیم، یعنی همینطور که جلو میآمدیم، لنجهای شرکت نفت و چراغهای برق شرکت نـفت و خـیابانها را میدیدیم. آن موقع شاید آبادان تنها شهری بـود کـه آن هـمه برق داشت، از خود تهران بیشتر؛ مخصوصا مـنطقه شـرکت نفت که یکپارچه چراغ بود. آن سمت اروندرود متعلق به عراق بود (همینطور کـه الآن هـم هست) و تک و توک چراغ روشـن بـود. ولی این سـمت (آبـادان) مـثل روز روشن بود. دیدن منظره دریا و آنهـمه چراغ از بالا تا پائین و توی شهر و در خیابانها -که از عرشه کشتی میدیدیم- بـرایمان جـالب بود. همه نگاه میکردیم به لنـجهای آبادان و چراغهای آنجا و مـنظره خـیابانها. در آبادان از لنج پیاده شدیم.
دو نـفر از دائیهای ما آنجا در شرکت نفت بودند و طبق نشانی که داشتیم، به خانه آنها رفـتیم. هـفت سال هم در آبادان بودیم. بـعد هـم مـادر و دو خواهر و برادرم بـه مـا پیوستند. از آنجا که آن مـوقع بـودجهای نداشتیم، نتوانستیم به دبستان برویم، ولی همان موقع کلاس شبانه گذاشته بودند که به آن «اکـابر» میگفتند و ما در آنجا درس خواندیم.کتاب اول و دوم اکـابر، کـتابهایی پرمایه و پر از پنـد و انـدرز، و بـا نظم و نثر خوب بـود. بعد از رفتیم به مدرسه فنی شرکت نفت که کارگر و کارآموز فنی تربیت میکرد و دوازده رشته فـنی داشـت. درس انگلیسی هم بود که دو کتاب ریـدر وان (Reader 1) و ریـدرتو (Reader 2) را بـا اسـتاد انـگلیسی خواندیم.
من و اخـوی (بـرادر بزرگترم)، در آن سن و سال روزه میگرفتیم و منتخب مفاتیح الجنان -که تازه چاپ شده بود- و حلیه المتقین را میآوردم و بـا دعـای سـحر برای بچههای مذهبی در روز میخواندم. چون بچههای مـسجدی بـودیم، مـقید بـودیم کـه بـا افراد ناجور مخلوط نشویم و لذا روزی که شنا داشتیم، داخل استخر نمیرفتیم و متأسفانه شنا یاد نگرفتیم که تا حالا غصهاش را میخورم.
من،ماهی هشت تومان و برادرم، دوازده تومان از آموزشگاه حـقوق میگرفتیم و با آن، مادر و دو خواهر را اداره میکردیم.
تحصیل در نجف اشراف
در سن چهارده سالگی، شور و شوقی داشتم برای رفتن به نجف اشرف و تحصیل علوم دیـنی. البـته مادر و کسانم راضی نبودند، ولی من تک و تنها به صورت قاچاق از راه آبادان و بصره و در ایام اربعین سال ۱۳۲۲[ش./ فوریهء ۱۹۴۴ م.]، برای تحصیل به نجف اشرف رفتم. اوج مرجعیت مرحوم آیتاللّه العظمی اصفهانی بود. وقـتی مـن آیتاللّه اصفهانی را دیدم، پیرمردی کهنسال و واقعا دوستداشتنی و خوشقیافه بود. چین و چروکی که به صورت مهتابیاش افتاده بود، طوری بود که مـیخواستم بـروم نزدیک و آقا را بغل کنم و بـبوسم. ایـشان بر صد میلیون از شیعیان آن موقع، حکومت شرعی میکرد و آوازهاش در شرق و غرب عالم پیچیده بود. حوزه نجف هم پنج، شش هزار نفر جمعیت داشـت و وجـوهات هم خوب میرسید: از طـرف پاکـستان (آن موقع هنوز پاکستان مستقل نشده بود)، هندوستان (شیعیان هند)، شیعیان سواحل آفریقا، شیعیان عراق و مخصوصا ایران. حوزه نجف، رونق خاصی داشت و ما در آنجا مشغول تحصیل شدیم. پنج سال و نیم در نـجف اشـرف بودیم و درسمان تا حدود اول لمعه و جلد اول قوانین رسید و صرف و نحو، معانی و بیان، منطق، مقداری کلام، باب حادی عشر و مقداری شرح تجرید را خواندیم.
چیزی که در نجف برای ما مایه تأسف بود، این بود که در آنجا برای طلاب امتحان نبود. نمیدانم علتش چه بود؟ بسیاری از طلاب عمرشان تلف میشد؛ یعنی بازخواست نبود و به هر درسـی مـیرفتند یـا نمیرفتند، توی کلاس مباحثه مـیکردند یـا نـمیکردند، و…[کسی بازخواست نمیکرد]. میخواهم بگویم که سه ربع وقت طلاب، بیهوده صرف میشد.
من همینجا دورنمای نجف اشرف را بگویم که مـرجعیت مـطلق از [آن] آیتاللّه العظمی اصفهانی بود. مراجع دیگر مثل مرحوم آیتاللّه شیخ محمدعلی کاظمینی که مردی نامآور، هم از لحـاظ هیکل و هم از لحاظ علم بود و به گفته قرآن مجید، «زاده بـسطه فـی العـلم و الجسم»،ذصدای جهوری داشت و وقتی در «مسجد هندی» سخن میگفت، بدون بلندگو صدایش در مسجد میپیچید. او، استاد بزرگ درس خـارج [در] نجف بود و نمیدانم چند وقت بعد از آمدن من مرحوم شد. بعد از ایشان، درس مرحوم آیـتاللّه خـوئی خـیلی پرجمعیت بود که عمده فضلای پرموج نزد ایشان بودند. مرحوم آیتاللّه سید عبدالهادی شـیرازی، مرحوم آیتاللّه سید محسن حکیم [و] مرحوم آیتاللّه آسید محمود شاهرودی نیز از علما و مراجع بـزرگ بودند. بعد از آیتاللّه اصـفهانی، مرجعیت کم و بیش بین اینها تقسیم شد. آیتاللّه سید عبدالهادی شیرازی هم در درجه دوم اهمیت بود.

استادان ما در نجف، مرحوم آسید کاظم تبریزی بود که سیوطی را نزد ایشان مـیخواندیم؛ آیتاللّه شیخ محمد غروی -که الآن هم در قم دارای سی، چهل جلد کتاب است- صرف میر و تصرف را نزد ایشان میخواندیم؛ آشیخ عبدالحسین خراسانی که الآن در مشهد هستند، و آیتاللّه شهید محراب آسید اسـداللّه مـدنی که نزد ایشان حاشیه میخواندیم؛ مرحوم آشیخ علی آقای کاشانی که نزد ایشان مطوّل میخواندیم؛ آیتاللّه حاج میرزا علی آقا فلسفی که نزد ایشان، آن اواخر، لمعه میخواندیم (ایشان برادر کـوچک خـطیب نامی شرق، مرحوم آقای فلسفی هستند که الآن در مشهدند)، و میرزا محمد اردبیلی که شاگرد ادیب نیشابوری اول در خراسان بوده و برای ما در نجف اشرف مطوّل درس میدادند. اینها اساتید محترم ما در نجف اشـرف بـودند.
چیزی که در نجف برای ما مایه تأسف بود، این بود که در آنجا برای طلاب امتحان نبود. نمیدانم علتش چه بود؟ بسیاری از طلاب عمرشان تلف میشد؛ یعنی بازخواست نبود و به هر درسـی مـیرفتند یـا نمیرفتند، توی کلاس مباحثه مـیکردند یـا نـمیکردند، و…[کسی بازخواست نمیکرد]. میخواهم بگویم که سه ربع وقت طلاب، بیهوده صرف میشد. در نجف، مدتی تمرین خط میرفتیم. اولین سرمشقی کـه مـیرزا مـحمدعلی غروی به من داد، «خط نسخ» بود. گـفت کـه اگر شش ماه پیش من کار بکنی، خطاط خوبی میشوی. میرزا عبد اللّه تهرانی هم «شکسته» را خوب مینوشت. او هم گـفت کـه اسـتعدادت برای خط، خوب است ولی ادامه ندادیم. الآن گاهی اوقات خـط مینویسم، بدک نیست!
در «مدرسه سید» نجف -که زیباترین مدرسه نجف بود- اتاقی داشتم با هشت طاقچه کتاب. آن مـوقع در مـدرسه، کتابهای کتابخانه من بیش از همه بود. طلاب یا پول کم داشتند یـا عـلوم جنبی را زیاد مطالعه نمیکردند. بعضیها یک طاقچه یا دو طاقچه کتاب داشتند و معروف بود که میگفتند، فـلانی هـشت طـاقچه کتاب دارد. به آشیخ کاظم کتابفروش سفارش کرده بودم که کتابهای خطی یـا مـمتاز را بـیاورد. جلوی حجره ایشان، همیشه پر از روحانی بود. از دور که میآمدم، میگفت: آشیخ علی! میگفتم: بله، مـیگفت: کـتابی بـرایت گذاشتهام. عشق به کتاب، کتابشناسی و نسخههای خطی داشتم. یکبار کتابهایم در تهران [در] حدود چـهار، پنـج هزار جلد بود و به خاطر خرید خانه، [آنها را]فروختم، چون کسالت داشتم و خـیال نـمیکردم بـتوانم به مطالعه و کار بیشتر برسم. بعدها این کتابها دوباره حدود چهار، پنج هزار جـلد شـد که در اتاق کارم است و در رشتههای مختلف علوم عقلی، نقلی، سفرنامههای داخلی و خارجی اسـت و الآن هـم مـبنای کارمان همین کتابهاست.
نقل مکان آیتاللّه بروجردی از بروجرد به قم
در نجف بودیم که شـنیدیم آیـتاللّه العظمی بروجردی از بروجرد به قم آمده است. تقریبا یک سال و ده ماه قـبل از فـوت آیـتاللّه اصفهانی، آیتاللّه بروجردی مریض میشوند و برای معالجه به تهران میآیند و در بیمارستان فیروزآبادی بـستری مـیشوند و ضـمن بستری بودن، علمای قم به فکر میافتد که ایشان را به قم بـیاورند. چـون همانطور که عرض کردم، مرجعیت (یعنی آیتالله اصفهانی)، در نجف بود و آیتالله بروجردی را به قم دعوت کـنند. هـمان موقع میدانستند که اگر آیتالله بروجردی از حاج شیخ عبدالکریم حائری و آیتالله العـظمی اصـفهانی اعلم نباشد، کمترنیست. کسی که بیش از هـمه بـرای آوردن آیـتاللّه بروجردی به قم کوشش کرد، مـرحوم امـام خمینی -رضوان اللّه تعالی علیه- بود که آن موقع استاد بزرگ علوم عقلی و فلسفه حـوزه عـلمیه قم بود. بعد از ایشان، اسـتاد شـهید مطهری -کـه از افـاضل حـوزه علمیه بودند و آیتاللّه بروجردی را هم خـوب مـیشناختند- خیلی دست و پا کردند که دستهدسته علما را ببرند به بیمارستان فیروزآبادی بـه عـیادت آیتاللّه بروجردی و زمینه را برای دعـوت ایشان به قم فـراهم کـنند. بعدها ما از مصاحبه همسر مـرحوم امـام شنیدیم و خواندیم که امام، نامههای زیادی به علمای شهرستانها نوشته بود که شـما هـم طومار بفرستید و تلگراف کنید بـه آیـتالله بـروجردی که بعد از مـعالجه و بـهبودی به بروجرد برنگردند. حـوزه قم «ایـام فترت« را میگذاراند و بجا بود که ایشان بیایند و ریاست حوزه و مرجعیت ایران را به دست گـیرند. لذا ایـشان را با تشریفات خاص و استقبال با شـکوهی وارد قـم کردند.
]سـفر مـن از نـجف به ایران[
در بهار سـال ۱۳۲۷ ه.ش. بنده به خاطر کسالتی که پیدا کردم، به ایران آمدم. چون منطقه نجف، منطقه داغـی اسـت با هوائی گرم. گفتند که جـوانها و نـوجوانهائی کـه از جـاهای خـوبی مثل ایران آمـدهاند، بـاید تغییر آب و هوا بدهند والا فشار روحی پیدا می کنند. در نجف یک چیزی معمول بود و به آن «تغییر آب و هـوا» مـیگفتند کـه روحانیون در ایام تابستان یا کوفه میرفتند یـا حـله یـا ایـران. قـصد مـن این بود که به زیارت امام رضا (ع) بروم و بعضی از شهرهای میان راه، مثل قم و تهران را هم سیر بکنم و در هرکدام مدتی بمانم که عارضه کسالت برطرف بشود و برگردم بـه نجف اشرف. ]در همین سفر ایران]، روزی از صحن بزرگ حضرت معصومه (س) عبورکردم، گفتند که درس خارج آیتاللّه العظمی بروجردی است و علما هم به این درس میآیند. من یک روز به مدرسه فیضیه رفتم -نـه بـرای درس، چون هنوز آمادگی درس خارج را نداشتم- دیدم که امام خمینی تکیه داده به انتهای دیواری که وسط مدرس بود. بعد فهمیدم با اینکه امام نیازی نداشته، به درس خارج آیتاللّه بـروجردی مـیرفته و اخیرا شنیدم تقریرات درس فقه ایشان را هم نوشته است (آیت اللّه بروجردی راهم باید جزو استادان امام به شمار آورد؛ البته استادان اواخر که دیگر ایـشان چـندان نیازی به تحصیل نداشتند.)
بـعد از ده پانـزده روز آمدیم به تهران و چند روزی هم در تهران ماندیم. با اتوبوسی که زوار را به مشهد میبرد، به مشهد مقدس رفتیم و سه ماه در مشهد ماندیم. در «مدرسه خیرات خـان» بـودم که ماه رمضان رسـید. روزی یـک طلبه سید جوان خوشرو با چهره خندان و متبسم آمد در حجره ما و سلام کرد. گفتیم که بفرمائید. نشست و ما هرچه گفتیم ایشان دنبالش را میآورد، شعر میخواندیم، ایشان میگفت و لطیفه میگفتیم، ایـشان مـیآورد. گفتیم که: آقا! شما طلبه مشهد هستید؟ گفت: «نه، از قم آمدهام، با حاجی آقا و مادرم». گفتیم: شما؟ گفت: «سید مصطفی خمینی پسر روحاللّه خیمنی هستم.» این، اولین برخورد ما با مرحوم آقا مصطفی خمینی بـود کـه هم سـن و سال خودم بود. روزهای دیگر، ما ایشان را دعوت میکردیم، میآمد و نزدیکهای افطار میرفت. ولی ما امام را در مشهد نـدیدیم و بعد شنیدیم که علما دستهدسته به دیدن ایشان میرفتند. ایـشان هـم گـویا با خانم و متعلقین، یک ماه رمضان در مشهد بودند. بعد از سه ماه که در مشهد بودیم، به درس «مـطوّل» و «مـعانی و بیان» و «بدیع» ادیب نیشابوری رفتیم که ایشان استاد در ادبیات عرب بودند. میگفتند، چـهل دفـعه «مـطوّل» را درس گفته است. ده، پانزده روزی نزد ادیب نیشابوری درس خواندیم. از آنجا به قصد بازگشت به نجف اشرف آمـدم به نیشابور و چند روزی در سبزوار مانده بودم که اواخر ماه رمضان بود.

]پای منبر سـخنوران نامی: فلسفی و راشد[
از آنجا آمـدیم به تهران و در این شهر زیاد ماندیم. گفتند که آقای راشد در «مدرسه سپهسالار» درس میدهد (آن موقع دانشکده معقول و منقول بود). من خیلی سعی داشتم در تهران منبر و سخنرانی دو سخنور نامی آن روز ایران آقای فـلسفی و آقای راشد را ببینم. مرحوم آقای راشد، شبهای جمعه سخنرانیش از رادیو پخش میشد و حتی ما در نجف اشرف، سخنرانی ایشان را گوش میگرفتیم. به قدری وضع برنامههای رادیو بد بود که [مؤمنین] استفتا میکردند از مراجع کـه آیـا جایز است برویم پای رادیو بنشینیم و سخنرانی آقای راشد را -که یک روحانی بود در رادیو، از ساعت هشت تا نه عصر صحبت میکرد- گوش کنیم یا نه؟ چون همهاش بزن و بکوب و تار و تنبور و آواز مرد و زن و.. بـود. مـراجع میگفتند که یک ساعت اشکال ندارد ولی قبل و بعدش نمیشود. من چنان تحت تأثیر جاذبه منبر آقای راشد قرار گرفته بودم که گفتم من هم حتما باید منبری بشوم.
سـراغ آقـای فلسفی را هم گرفتم. آیتاللّه حاج میرزا علی آقا فلسفی، استادم گفت که آقای راشد منبر نافذی دارد، اخوی هم خوب صحبت میکند. سراغ گرفتیم و در «مسجد آشیخ عبد الحسین» مجلس خـتمی بـود و آقـای فلسفی آمد. مرحوم آقای فـلسفی، قـامت نـسبتا متوسطی داشتند و خیلی خوشرو بودند و محاسنشان هم سفید سفید نبود و به اصطلاح، فلفل نمکی یا خاکستری و بیشتر موی صورتشان سیاه بـود. صـورت خـیلی جالب، چشمهای برّاق که همان نگاه اول، آدم را تحت تـأثیر قـرار میداد. آقای فلسفی رفت منبر و دیدیم عجب سخنرانیای! به قدری نافذ:
«بسم اللّه الرحمن الرحیم، الحمد اللّه رب العالمین..»
با یـک آهـنگی! ایـن حنجره به قدری گرم بود که تمام مردها همینطور نـگاه میکردند و سر تکان نمیدادند. بعد گفتند، آقای راشد در مدرسه «سپهسالار» درس فلسفه هم میدهد. رفتم و با اینکه هنوز آمـادگی بـرای فـلسفه نداشتم، پانزده، شانزده روز در درس ایشان شرکت کردم. خیلی مسلط به فـلسفه و شـرح منظومه سبزواری بود. مسکنم هم در مدرسه مروی بود. مرحوم آقای راشد، قامت متعادل و متناسبی داشت و روحـانی خـیلی مـوقر و قابلی بود که وقتی آدم میدید، بیاختیار ادای احترام میکرد.
بعد از بیست یا بـیست و پنـج، شـش روز که در تهران ماندم، به قم آمدم و در آنجا بیشتر ماندم. در قم گفتند که اساتید فـلسفه حـوزه قـم سه نفرند: اول حاجآقا روحاللّه خمینی، دوم حاجآقا روحاللّه کمالوند خرمآبادی، سوم آشیخ مهدی مـازندارانی. مـرحوم آشیخ مهدی مازندرانی، پیرمردی مسن تندخو بود و فقط چند نفر به درسش مـیرفتند. تـا کـسی اشکال میکرد، داد میکشید سر طرف و او پشیمان میشد و میرفت؛ ولی میگفتند ملای خوبی است و مـسلط بـه درس. بعد گفتند: حاجآقا روحاللّه خمینی -که سید است- از لحاظ علمی قویتر و شاگردانش هـم بـیشتر اسـت و بعد از ایشان حاجآقا روحاللّه کمالوند خرم آبادی است که شیخ بود. ایشان را هم بعدها دیـدیم.
]نـخستین منبر من در اراک[
بعد از ده، پانزده روز یا بیشتر -که در قم ماندیم- قصد بـازگشت بـه نـجف را کردیم. ماه ذیالحجه [۱۳۶۷ ق./۲۲ مهر ۱۳۲۷ ش./۱۴ اکتبر ۱۹۴۸ م.] بود، یعنی اول ذیالحجه آمدم به اراک و ده روز در اراک ماندم. در مسجدی به نـماز رفـتم و بـرای اولینبار از آقای امام جماعت خواستم که به منبر بروم. بعد از منبر، ایـشان گـفت: منبرتان بسیار خوب بود، شبهای دیگر هم بیائید. از آنجا کار منبرمان رسما آغاز شد. از اراک به بـروجرد رفـتم و از آنجا به ملایر. ده روز در ملایر بودیم و شب عید غدیر منبر رفتم و طلاب هـم جـمع شدند و خیلی تشویق کردند.
]ازدواج در نهاوند[
دهـه اول مـحرم، بـه سفارش آیتاللّه شیخ محمدرضا طبسی -کـه از اسـتادان ما در نجف اشرف بود- به نهاوند آمدیم و به مدرسه نوبنیاد آنجا (مدرسه عـلیمرادیان) وارد شـدیم. یک یا دو سال بود کـه آیـتاللّه آقا احـمد آل آقـا نـهاوندی، از سلاله استاد کل وحید بهبهائی، از دنـیا رفـته بود. این شهر، از ملایر و اراک و شهرهای دیگر مذهبیتر بود. در آنجا به توصیه آیـتاللّه طـبسی، میهمان حاج آقا باقر رسولیان، از تـجّار نهاوند بودیم. در هر مـجلسی کـه میرفتیم، حرف و سخن از آقا احـمد آل آقـا بود و من قبلا شرح حال استاد کل را خوانده بودم و خیلی تحت تأثیر جـاذبه اخـلاقی و شخصیت علمی و خانواده ایشان قـرار گـرفتم و از وضـعیت ایشان و خانوادهشان مـطلع شـدم. محرم و صفر در آنجا مـنبر رفـتیم و به پیشنهاد مرحوم رسولیان، از دختر دوم مرحوم آقا احمد آل آقا خواستگاری کردم و بعد از مـاه صـفر وصلت انجام شد و به پیشنهاد خـانواده هـمسرم، در اوایل سـال ۱۳۲۸ ش. [۱۹۴۹ م.] بـه قـم آمدیم و در قم ساکن شـدیم و به تحصیل ادامه دادیم.
پدر همین آقای مهندس نعمتزاده (وزیر صـنایع)، رفـته بـود به آقای شریعتمداری گفته بود که آقا! پسر من در آمریکا تحصیل میکند و میگوید: در آنجا بـا دانشجویان راجع به اسلام صحبت میکنیم و آنها دلشان میخواهد که از جزئیات اسلام بـا خـبر بـاشند. اگر بشود، شما به چند نفر یا یک نفر از طلاب و فضلا بگوئید که کتابی [به زبـان روز] در اصـول و فروع اسلام بنویسد. پسرم از مال خودش دوازده هزار تومان گذاشته برای تألیف و چـاپ آن. عـجب هـم این بود که یک نفر در حوزه پیدا نشد[که آن کار را انجام دهد!]
]ادامه تحصیل در حوزه علمیه قم[
در قم به درس آیتاللّه مشکینی رفتیم و رسـائل را نـزد ایشان، قوانین را نزد آیتاللّه آقای لاکـانی رشـتی و ادامـه شـرح لمـعه را نزد شهید مـحراب آیـتاللّه صدوقی خواندیم. مقداری از رسائل را باز نزد همان شیخ علی آقا کاشانی -که در نجف بود و به قـم آمـده بـود- خواندیم. فلسفه را مقداری نزد آیتاللّه مـنتظری و آیـتاللّه آسـید رضـا صـدر (بـرادر بزرگ آسید موسی صدر)، سطح مکاسب را نزد آیتاللّه فاضل قفقازی (پدر آیتاللّه فاضل لنکرانی فعلی)، جلدینکفایه را هم نزد مرحوم آیتاللّه سید محمدرضا گلپایگانی و مـرحوم آیتاللّه وحید رشتی خواندیم. بعد از فلسفه را نزد علامه طباطبائی بردیم و سه، چهار سالی شاگرد ایشان بودم. درس «تفسیر» را نزد ایشان بردیم. هنوز جزوههای درس ایشان را که بنده خودم نوشتم، هست. مدتی کـه گـذشت، به سوره «انعام» رسیده بودیم که جلد اول تفسیر ایشان چاپ شد. پیش از آن، مدتی میگفتند که اسم تفسیر چه باشد؟ بعد خبر دادند که: المیزان تفسیر القرآن. درس خارج فقه را هم بردیم بـه مـحضر آیتاللّه العظمی بروجردی که دو، سه سال آخر عمر ایشان بود و درس خارج اصول را در درس حضرت امام خمینی -رضوان اللّه تعالی علیهم اجمعین- بودم.
در درس مرحوم آیـتاللّه بروجردی، دو هزار نفر شرکت داشـتند. بـا اینکه پیرمرد هشتاد و هشت ساله بودند، ولی صدایشان خیلی جهوری بود و در مسجد امام حسن (ع) به همه میرسید. امام خمینی، درس «اصول» میگفتند ولی قبلا فـلسفه مـیگفتند. از شاگردان دوره فلسفه ایـشان، اسـتاد شهید مطهری، شهید مظلوم دکتر بهشتی، امام موسی صدر، حاجآقا رضا صدر و آقای سید جلالالدین آشتیانی بودند. در آن موقع که ایشان درس اصول را شروع کردند، دیگر درس فلسفه و علوم عـقلی را کـنار گذاشتند و به علامه طباطبائی واگذار کردند.
و اما فکر بنده: همان زمان که به درس خارج آیتاللّه بروجردی آمدم، به فکر افتادم که کارم را در قالب طلبگی، آخوندی و روحانی در آنجا متمرکز کـنم. امـام جماعت بـاشم یا در قم تدریس کنم؟ همان موقع دیدم که مدرّس زیاد است. امام جماعت هم باید با مردم سر و کـلّه بزند و کار عمومی است و البته خیلی به کار مردم میرسند؛ ولی مـن حـوصلهاش را نـداشتم. با خود گفتم که چون قبلا هم منبر رفته بودم لذا در همان ماههای محرم، صفر و رمضان، اغلب مـا: آیـتاللّه مکارم، آقای سبحانی، آقای خزعلی، مرحوم شهید سعیدی، دکتر باهنر و آقای هـاشمی رفـسنجانی بـا هم میرفتیم آبادان و اهواز و خرمشهر برای منبر. لذا این شهرها به صورت یک حوزه علمیه در آمـده بود. اینها از افاضل قم بودند و من [از بعضی از آنها] چند سالی کوچکتر بودم. پنج سـال و نیم هم در کویت در مـاههای مـحرم، صفر و رمضان منبر میرفتم. آیتالله خزعلی و مرحوم شهید سعیدی هم آنجا دعوت بودند.
]آغاز نویسندگی[
]و اما داستان نویسندگیام]؛ همان موقع که نجف بودم، علاقه داشتم نویسنده باشم و مقاله و کتاب نویسم. کـیهان و اطلاعات -که به نجف میآمد- ما میخواندیم. به قم هم که وارد شدم، عشق به نویسندگی داشتم. [در آن زمان] روزنامه استوار قـم، هـفتگی بود. چند مقاله در آن نوشتم و چندین مقاله هم در هفتهنامه ندای حق (این نشریه، چندین سال ادامه پیدا کرد و از تهران میآمد). مجلههای مسلمین، پرچم اسلام و روزنامه وظیفه هم بود. من شـروع کـردم و در این روزنامهها مقالات انتقادی از اوضاع آنروز و مقالات اخلاقی و اجتماعی نوشتم؛ مخصوصا در ندای حق که خیلی هم صدا کرده بود. مقالهای هم به مناسبت بیست و یکم ماه رمضان نوشتم، نمیدانم «ای بـشر» یـا «ای انسان» نام داشت و در مجله خاک خسرو کرمانشاه بود. بعد که چاپ شد، نمیدانم مدیر مجله آمد دیدن من یا من به دیدن او رفتم، گفت: به قدری این مقالهتان جـالب بـود کـه ما روزنامه را تجدید چاپ کـردیم. ایـن سـخن، خیلی در من اثر کرد! چون مقاله اول من باعث شده بود که روزنامه، تجدید چاپ بشود! انحطاط بشر را شرح داده بودم که آخـرش ابـن مـلجم میشود و به خودش اجازه میدهد که مولای متقیان (ع) را ضربت بزند و افتخار هم میکند!
هـمین تـعریف و تـمجیدی که او کرد، موجب شد که ما دیگر مقالهنویسی را رها نـکنیم. در این روزنامهها و مجلات، مقاله مینوشتم و به شهرها که میرفتیم، دیگر خیلی معروف شده بودیم. بعد گفتیم کارم را در دو چـیز مـتمرکز کـنم: یکی در نویسندگی که کمکم شروع کردیم به تألیف و تصنیف و دیگری در مـنبر و سـخنرانی. برای سخنرانی به شهرهای ایران و کویت میرفتیم و گاهی اوقات هم در جلسات روحانیون در مدرسه فضیه منبر مـیرفتیم.

]شـکلگیری مـجله مکتب اسلام[
در سال ۱۳۳۷ [ش./۱۹۵۸ م.] -که به فکر افتادیم مجلهای [در قم] داشته باشیم- آیتاللّه بـروجردی هـنوز در قـید حیات بود. علمای معروف و استادان حوزه، آن موقع سه نفر بودند: آیتاللّه گلپایگانی -که مـعروفترین بـود- آیـتاللّه خمینی و آیتاللّه شریعتمداری. دیگران در درجه دوم بودند. رفتیم آقایان را جمع کردیم و گفتیم که ایـن حـوزه، مجلهای لازم دارد. گفتند: پول میخواهد،تشکیلات میخواهد و.. بعد، پدر همین آقای مهندس نعمتزاده (وزیر صـنایع)، رفـته بـود به آقای شریعتمداری گفته بود که آقا! پسر من در آمریکا تحصیل میکند و میگوید: در آنجا بـا دانشجویان راجع به اسلام صحبت میکنیم و آنها دلشان میخواهد که از جزئیات اسلام بـا خـبر بـاشند. اگر بشود، شما به چند نفر یا یک نفر از طلاب و فضلا بگوئید که کتابی [به زبـان روز] در اصـول و فروع اسلام بنویسد. پسرم از مال خودش دوازده هزار تومان گذاشته برای تألیف و چـاپ آن. عـجب هـم این بود که یک نفر در حوزه پیدا نشد[که آن کار را انجام دهد[!
آن موقع من شرح زنـدگانی جـلال الدیـن دوانی را در سال ۱۳۳۴ [ش./۱۹۵۵ م.] با تقریظ علامه طباطبائی نوشته بودم. آقای مکارم هم جـلوه حـق را -در رد صوفیه- نوشته بود که چاپ شیراز بود و خوب هم نبود. دیگر از بقیه فضلای حوزه، کسی کـتاب نـنوشته بود. مقالهنویسی هم کار بدی بود، چون روزنامهها و مجلات، همه آلوده بودند و عـکس قـوطی شراب و خانمهای ناجور را درج میکردند، لذا کاری ترسناک بـود؛ یـعنی اگـر کسی نویسنده میشد، دیگران که متوجه نـبودند مـقاله دینی با مقالات آنچنانی فرق نمیکند؛ مرا حتی نصیحت میکردند که: مقالهنویسی چیه؟ بگذار کـنار! مـیگفتیم: انتقاد از اوضاع است. میگفتند کـه: نـه، آلوده میشوی!
بـعد از مـدتی آقـای شریعتمداری مرا خواست. گفت که مـن بـا رفقا[ی تاجر] راجع به مجله صحبت کردم و آنها گفتهاند که مجلهای دایر کـنید و پولش را در آورد کـه فبها، و اگر نه، ما به کـمک ادامه میدهیم. ایشان بـه مـن گفت که شما رفقائی را پیـدا کـنید. [خلاصه] من و آقایان مکارم و سبحانی -که به درس ایشان میرفتیم- آمدیم نامنویسی کردیم. آقای مـکارم، آقـای سبحانی، آقای واعظزاده، آقای حـسین نـوری، آقـای مجدالدین مـحلاتی -الآن در شـیرازند-، آسید مرتضی جزایری و امـام مـوسی صدر -که آن موقع به نجف رفته بود، بچه قم و پسر آیتاللّه صدر بـود- آنها را برداریم پیش آقای شریعتمداری، چون از افـاضل جـوان حوزه عـلمیه بـودند.
مـن چهار، پنج سال از آنها کوچکتر بودم ولی هم زبان انگلیسی میدانستم و هم مقاله نوشته بودم و کتابم چاپ شده بـود و ایـن امتیاز را نسبت به آنها داشتم. بـه امـام مـوسی صـدر نـامه نوشتیم که شـما را بـه عنوان عضوی از اعضای هیئت تحریریه و هیئت مؤسس مجله، تعیین کردهایم و ایشان گفت که میآیم. او اولین روحـانی بـود کـه لیسانس حقوق را در رشته اقتصاد از دانشگاه تهران گـرفته بـود -آن مـوقع رشـته اقـتصاد در دانـشکده حقوق بود ولی الآن نیست – و زبان فرانسه را هم خوب میدانست.
آنموقع حاضر نبودند که حتیالامکان امتیاز مجله دینی بدهد؛ بعد هم صاحبامتیاز مجلات دینی سـه شرط داشت: حداقل سن او سی سال باشد، اجازه اجتهاد داشته باشد، لیسانس داشته باشد. به هم تعارف میکردیم، بالاخره بنا شد که آقای مکارم از طرف جمعیت، امتیاز درسهائی از مکتب اسـلام را بـگیرد و چند شماره که چاپ شد، امتیاز را گرفتیم. بعد در اساسنامه امتیاز، [به این مضمون] نوشتیم که «امتیاز مال فرد نیست واز طرف جمعیت، به نام یک شخص گرفتهاند و کلیه حقوق شرعی امـتیاز، بـه جمعیت مکتب اسلام منتقل میشود». بنا شد کهمکتب اسلام بانوان، مکتب اسلام جوانان، مکتب اسلام کودکان و مکتب اسلام سالانه هم داشته باشیم. یـک سـال و نیم مقالاتی مینوشتیم و عصرهای جـمعه بـه نوبت در منزل یکدیگر جمع میشدیم و مقالاتی را میخواندیم و حک و اصلاح میکردیم.
این مجله، در سال ۱۳۳۷ [ش./۱۹۵۸ م.] رسما به نام درسهائی از مکتب اسلام شروع به کار کرد. بـه قـدری مقالات ما در شماره اول [خـوب بـود] و از بس که خلأ وجود داشت و مجله دینی در دست نسل جوان و مردم نبود که همان شماره اول انعکاس خیلی زیادی پیدا کرد و حتی نمایندگان مجلس شورای ملی هم به وسیله دکتر مـحمد شـاهکار -که نسبت دوری با ما داشت و آدم امروزی بود و وجهه مذهبی نداشت- مشترک شدند. سه هزار، چهار هزار شماره و نمیدانم در چه سالی، به صد و بیست هزار شماره در ماه رسید؛ بالاترین تـیراژ یـک مجله الازهـر مصر تقلید کنیم و گفتیم که الازهر، مجله دارد ولی حوزه قم ندارد. وقتی مجله الازهر برایمان آمد، دیدیم کـه کاغذ آن کاهی و خیلی رنگ و رو رفته است و سراغ گرفتیم از تیراژش، که گـفتند دوازده هـزار شماره است و در اروپا، آمریکا و ممالک اسلامی پخش میشد.
وقتی سر ماه میشد، تا ده روز اداره پست قم به خـاطر پخـش مجله مکتب اسلام، وضع غیر عادی داشت. علت، این بود که فضلای جـوان، نـویسندگان مـکتب اسلام را میشناختند، سراغ گرفته بودند و میگفتند، از نویسندگانند و زبان [خارجی] میدانند. بعد بنا شد که یک هیئت مـالی داشته باشیم. مرحوم نعمتزاده، مرحوم آقا ترکان، مرحوم حاج اتفاق جورابچی، مرحوم سـروش، مرحوم ابریشمچی، آقای حـاج ابـوالفضل احمدی -الآن در قید حیات هستند- و آقای عالینسب (صاحب کارخانه عالی نسب)، هیئت مالی بودند. ما نه نفر هم یعنی امام موسی صدر، آقای مکارم، آقـای سبحانی، آقای مجدالدین محلاتی، آقای واعظزاده، آقای سید مرتضی جزایری، بنده و یک نفر دیگر یعنی آسید عبدالکریم موسوی اردبیلی هیئت علمی بودیم.
بعد گفتند که یک زبان خارجی هـم بـاید اعضای هیئت تحریریه بلد باشند (فرانسه یا انگلیسی را میگفتند). ولی چون انگلیسی بیشتر معمول بود، دو دسته شدیم. امام موسی صدر گفت که من زبان فرانسه میدانم و احتیاج نیست. آقای واعظ و آقـای مـوسوی اردبیلی، بنده و آقای سبحانی اعضای یک جلسه بودیم و انگلیسی میخواندیم؛ آقای مکارم، آقای نوری، آسید مرتضی جزایری و آقا مجدالدین محلاتی هم افراد یک جلسه بودند. ما دایرکت (Direct) مـیخواندیم و اسـتادمان هم آقای محسن بینا بود که شرحی بر غزلیات امام خمینی نوشته است.
بعدها -نمیدانم چه سالی بود- که امام موسی صدر را به جای آیتاللّه سید عبدالحسین شـرفالدیـن بـه لبنان بردند و آقای موسوی اردبـیلی رفـت بـه اردبیل و حوزه علمیه آنجا را اداره کرد. آقای مجدالدین محلاتی نیز برای کمک به پدرشان (آیتاللّه بهاءالدین محلاتی)، به شیراز رفـتند. آقـای واعـظ زاده هم به مشهد رفتند و استاد دانشگاه مشهد شـدند. خـلاصه، آخرین کسی که از هیئت اصلی از قم بیرون آمد، بنده بودم که در سال ۱۳۵۰ [ش./ ۱۹۷۱ م.] آمدم. بعضی از آن رفقا، اکنون مرجع تقلیدند: آیـتاللّه مـکارم، آیـتاللّه نوری، آیتاللّه سبحانی و آقایان دیگر هم که از مجتهدین بـزرگند و همچنین آیتاللّه موسوی اردبیلی. متأسفانه ما امام موسی صدر را از دست دادیم و ناپدید شد و تا حالا معلوم نـشده کـجاست.

من جـریان را برای رفقایی که به دیدنم میآمدند، نقل میکردم. [چند روز بعد] آقا شـیخ حـسن صـانعی آمد در منزل گفت که آقای خمینی -آن موقع امام نمیگفتند- میخواهند شما را ببینند. رفتم خدمتشان. فرمودند: آقای دوانـی! شـنیدهام که این کماندوها را شما دیدهاید؟ گفتم: بله و جریان را نقل کردم. گفتند: ابزارشان چه بود؟ گفتم: یک چـاقوی ضـامندار، یـک خنجر، یک زنجیر، یک پنجه بوکس و یک میله آهنی. فرمود: یعنی با آن میله آهـنی طلاب را میزدند؟ گفتم: قطعا. صورتشان را برگرداندند و خیلی ناراحت شدند.
]درگـذشت آیتاللّه بروجردی و تصویب شدن قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی در مجلس[
در ۱۰ فروردین سـال ۱۳۴۰ ش./۱۲ شـوال ۱۳۸۰ ق. [/۳۰ مارس ۱۹۶۱] آیتاللّه العظمی بروجردی از دنیا رفتند. چه عظمتی! چه هنگامهای! تا چهلم ایشان، آمد و رفـت در قـم ادامـه داشت. من مواد اساسی شرح حال ایشان را پس از نوشتن کتاب شرح زندگانی اسـتاد کـل، وحـید بهبهانی -که آقا مرا خواست و صورتم را بوسید و فضلا میدانند که بزرگترین جایزه حوزه را بـه مـا دادنـد- خودم گرفتم و میخواستم در زمان حیاتشان چاپ کنم؛ ولی در کویت بودیم که رادیو گفت: در ماه رمـضان آقـا به زمین خوردهاند و پایشان درد گرفته و بعد قلبشان. بعد که در سیزده شوال [برابر با یـازدهم فـروردین] بـرگشتیم، ایشان از دنیا رفته بودند. آن مواد را برای چهلم ایشان به نام شرح زندگی زعیم بـزرگ عـالم تشیع، آیتاللّه بروجردی به صورت کتاب منتشر کردم که بعدها تجدید چاپ شـد و دو بـرابر شـده است.
یک سال و هفت و ماه بعد از فوت آیتاللّه بروجردی (۱۶ مهر ۱۳۴۱[ش./۸ اکتبر ۱۹۶۱ م.])، خبر رسید کـه مـیخواهند قانونی در مجلس بگذرانند به نام «انجمنهای ایالتی و ولایتی». خیال کرده بودند حـال کـه آیـتاللّه بروجردی از دنیا رفته، هر نقشهای که امریکا و اسرائیل داشته باشند، میتوانند در این مملکت پیاده کـنند. آیـتاللّه بـروجردی تهدید کرده بود که اگر بخواهید کاری برخلاف اسلام بکنید، از این مـملکت مـیروم. شاه چون دیده بود که اگر ایشان قهر کند و از قم بیرون برود، کشور به هر مـیریزد، پیـغام داده بود که ما نمیخواهیم کار خلافی بکنیم.
وقتی سر و صدای انجمنهای ایـالتی و ولایـتی بلند شد، امام خمینی، مراجع قم را در مـنزل آیـتاللّه حاجآقا مرتضی حائری جمع کرد و از آن جـلسه، دور اول نـهضت روحانیون شروع شد که این مرحله، دو ماه و دو روز طول کشید. سرانجام به شرحی کـه مـفصل در تواریخ است، در ۱۸ آذر ۱۳۴۱ [ش./۹ دسامبر ۱۹۶۲ م.] دولت عـلم شـکست خورد و لایـحه را پس گـرفت. بـنده، وقایع این مدت را به صورت کـتاب نـهضت دو ماهه روحانیون ایران تدوین و منتشر کردم که اگر این کتاب نبود، کـسی نـمیدانست واقعه از چه قرار بوده؛ چون سـانسور بود. مدتی بعد شـنیدیم کـه شاه میخواهد شش لایحه را بـه رفـراندوم [همهپرسی] بگذارد و به این وسیله شکست خودشان را جبران کنند. امام خمینی و بقیه مـراجع، رفـراندوم را تحریم کردند ولی در ۶ بهمن ۱۳۴۱ [ش./۲۳ ژانویهء ۱۹۶ م.] شـاه بـا آرای ضـعیفی، لوایح را به تـصویب رسـاند که اسمش را گذاشتند «تـصویب مـلی». بعداً «انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و ملت» نامیدند.
]ریختن کماندوها به مدرسه فیضیه[
امـام خـمینی، منتظر بود تا فرصتی به دسـت بـیاورد برای ضـربه زدن بـه شـاه؛ اما شاه پیشدستی کـرد و در ۲ فروردین ۱۳۴۲ ش./۲۵ شوال ۱۳۸۳ [ق./۲۲ مارس ۱۹۶۳ م.] در سالروز وفات امام جعفر صادق (ع) -که آیتاللّه گلپایگانی در مدرسه فیضیه روضه داشـتند- کـماندوها به مدرسه فیضیه ریختند و زدند و کـشتند و سـوزاندند و بـه خـیال خـود، روحانیت را در کانون خـودش کـوبیدند. صبح فیضیه، بنده را گرفتند و شاید اولین طلبهای بودم که دستگیر شدم. آمدند در خانه. من به خـاطر خـواهر خـانم -که کسالت قلبی داشت- از خانه بیرون آمـده بـودم کـه اگـر بـخواهند مـرا بگیرند، توی خانه نریزند. ما را به شهربانی بردند و از آنجا به ساواک [قم]. سرهنگ بدیع، رئیس ساواک قم گفت که: آقای دوانی! اینجا را نگاه کنید. از بالا نگاه کردیم و دیـدیم گوشه حیاط سیاه است. گفت: این کتاب نهضت دو ماهه روحانیون ایران را که نوشتی، خریدیم و همه را آتش زدیم. گفتم: «جناب سرهنگ، مگر نسخه خطی است؟ ما سه هزار تا چاپ کردیم و یکیاش هـم کـه باشد، بعدها باز چاپ میکنیم.»
کماندوها را آنجا دیدم. وحشی بودند. فحش و ناسزا بود که به عنوان شوخی به هم میدادند و پاره آجر برای هم پرتاب میکردند. چهل نفرشان را بـرای اسـکان به ساواک آورده بودند و میگفتند، سیصد نفرند. گویا رنجر و چترباز بودند. یکی از آنها شب به اتاق من آمد. من روی زیلو خوابیده بودم با یـک چـراغ نفتی بدبو؛ اما بـرای او لحـاف و تشک آوردند. گفت: «حاج آقا سلام». گفتم: علیکم السلام. بعد کتش را درآورد و گذاشت زمین و میله آهنیاش را که به طول هشتاد سانتیمتر و به قطر یک بـند انـگشت بود انداخت زمین، یـک پنـجه بوکس، یک چاقوی ضامندار و یک زنجیر و.. اینها ابزارش بود. فردا صبح هم بلند شد و رفت. از آنجا فهمیدم چهل نفرند که سرهنگ بدیعی صدا زد که بگو چهل دست چلو کباب [برای نـهارشان] بیاورند. عـصر آنروز هم (یعنی روز دوم فروردین)، باز یک حمله دیگر به فیضیه کردند که من سر و صدا را از یک کیلومتری میشنیدم، یعنی از توی اتاق در بسته ساواک. بعد ما آزاد شدیم. هنوز شروع نشده بود بـه شـکنجه دادن افـراد و آغاز دستگیریها بود. همین، و بیش از این، ما دیگر آنجا صدمه ندیدیم.
]دیدار با امام خمینی[
من جـریان را برای رفقائی که به دیدنم میآمدند، نقل میکردم. [چند روز بعد] آقا شـیخ حـسن صـانعی آمد در منزل گفت که آقای خمینی -آن موقع امام نمیگفتند- میخواهند شما را ببینند. رفتم خدمتشان. فرمودند: آقای دوانـی! شـنیدهام که این کماندوها را شما دیدهاید؟ گفتم: بله و جریان را نقل کردم. گفتند: ابزارشان چه بود؟ گفتم: یک چـاقوی ضـامندار، یـک خنجر، یک زنجیر، یک پنجه بوکس و یک میله آهنی. فرمود: یعنی با آن میله آهـنی طلاب را میزدند؟ گفتم: قطعا. صورتشان را برگرداندند و خیلی ناراحت شدند.
]دستگیری امام پس از سخنرانی تاریخی ایشان[
چـند ماه بعد امام خـمینی در سـیزدهم خرداد، روز عاشورای ۱۳۴۲ [ش./۳ ژوئن ۱۹۶۳ م.] سخنرانی مفصلی در حضور دهها هزار نفر کرد. دو شب بعد از آن و در اولین ساعات بامداد پانزدهم خرداد، امام را در منزلشان دستگیر کردند و مستقیما به تهران آوردند و سپس در پادگان عشرتآباد زندانی کردند و قـصد محاکمه و احتمالا اعدام ایشان را داشتند. در آخرین ساعات روز چهاردهم خرداد تا صبح روز بعد، پنجاه نفر از وعاظ نامی تهران امثال سخنور و دانشمند نامی آقای فلسفی، شهید مطهری، آقای مکارم و آقایان دیگر را گرفتند و در شهربانی نگه داشتند و به مرور ایام تا آخر ماه صفر بر اثر فشار افکار عمومی آنها را آزاد کـردند.
در تهران و شهرستانها، علما و وعاظ اعلامیههای مراجع را پخش میکردند و یا بر بالای منبر میخواندند. در قم هم اعلامیههای متعددی پخش میشد و منبریها را دستهدسته میگرفتند میبردند در زندان و شکنجه میدادند. بنده ایـنها را در یـازده جلد تاریخ نهضت روحانیون ایران، به تفضیل نوشتهام. از کارهائی که در زمان نهضت شد، انتشار نشریات بعثت و انتقام بود که پنهانی به افراد میدادند و تا آخر هم نفهمیدند که چه کـسانی مـینویسند و چـه افرادی چاپ و منتشر میکنند. خـلاصه بـر اثـر مهاجرت آقایان مراجع و علما از قم و دیگر شهرها به تهران و درخواست آنها از دستگاه برای آزادی امام و فشار افکار عمومی در داخل و خارج از کشور، ایـشان را در مـرداد مـاه همان سال از زندان آزاد کردند و در خانهای در تهران به هـمراه آیـتاللّه شیخ بهاءالدین محلاتی و آیتاللّه حاج آقا حسن قمی، تحت نظر قرار دادند. به محض انتقال امام به آنجا، عـلما، روحـانیون و گروههای زیادی از مردم، با وجود سختگیری مأموران ساواک، با ایـشان دیدار میکردند. البته، مردم از دور ایشان را میدیدند و امام هم برای آنها دست تکان میداد.
دراسفند سال ۱۳۴۲ [ش./مارس ۱۹۶۴ م.]، دولت اسداللّه عـلم -کـه به دستور شاه عامل وقایع فیضیه و پانزده خرداد و دستگیری امام بـود- جـای خود را به دولت حسنعلی منصور داد. منصور هم در یکی از نطقهای خود ،اسلام را دینی مترقی نامید و از روحانیت تجلیل کـرد. او، بـه ایـن وسیله میخواست که گناه حوادث گذشته را متوجه علم کند و بگوید که بـا آمـدن او، مـناسبات حسنه جدیدی با روحانیت آغاز شده و از آنان دلجوئی کند. لذا امام را در ۱۸ فروردین ۱۳۴۳[ش./۷ آوریل ۱۹۶۴ م.] آزاد کردند. در هـمان روز، روزنـامه اطـلاعات، طی مقالهای سراسر کذب، از تفاهم به وجود آمده میان جامعه روحانیت و برنامههای انقلاب شـاه و مـردم ابراز خشنودی کرد. هدف آن بود تا آزادی امام را نتیجه تفاهم میان ایشان و شـاه وانـمود کـنند.
امام پس از آزای و اطلاع از این نوشته، در دیدار با گروهی از مردم، آن را دروغی بزرگ و از طرف رژیم دانـستند و خـواستار پیگیری جدی آن شدند و اعلام داشتند که هیچ رابطهای میان روحانیت و دولت فـعلی و قـبلی نـبوده و نیست و در برابر هر شخص و دولتی که از اصول و موازین اسلامی تخطی کرده و مصالح کشور را فدای مـنافع قـدرتهای خارجی کند، خواهد ایستاد. بعد از افشای خبر تصویب لایحه کاپیتولاسیون، امام سـخنرانی مـهم و کـوبندهای در روز ۴ آبان ۱۳۴۳ [ش./۲۶ اکتبر ۱۹۴۶ م.] -که مصادف با ولایت حضرت زهرا (س) بود- در منزل خودشان و با حضور هزاران نـفر از مـردم حـاضر ایراد کردند و بشدت به آمریکا، شوروی، انگلیس و اسرائیل حمله نمودند و همه بـدبختیهای ایـران را از جانب آمریکا و اسرائیل دانستند و شاه را دست نشانده آنها معرفی کردند.

]دستگیر شدن امام و تبعید او به تـرکیه[
نـه روز بعد، یعنی در نخستین ساعات روز سیزدهم آبان، امام خمینی را در منزل خودشان دستگیر کـردند و بـلافاصله به فرودگاه مهرآباد آوردند و با یک هـواپیمای بـاری بـه ترکیه بردند و در بندر بورسا تبعید نمودند و خـبر آن را هـم در دو، سه خط و بسیار کوتاه در رادیو و مطبوعات کشور، به اطلاع مردم رساندند. امام تـا مـدتی در ترکیه تنها بودند و بعدا سـاواک، حـاجآقا مـصطفی، فـرزند ایـشان را هم دستگیر کرد و به ترکیه نـزد امـام فرستاد. بحث [آقایان مراجع] این بود که امام را آزاد بکنند و به تهران بیاورند. شاه، گـفته بـود که نه، آزاد نباید باشد؛ چون ایـن کسی نیست که سـاکت بـماند. گفتند که در حضرت عبدالعـظیم (ع) تـحت نظر باشد، شاه گفت: اینجا هم آمد و رفت است و نمیشود؛ حالا که اصـرار مـیکنید و برای ما بد شده، بـه نـجف بـرود درسش را شروع بـکند (تـا در برابر آیتاللّه خوئی و آیـتاللّه حـکیم خرد شود!)
امام در آنجا درس را شروع کردند و بیشترین شاگرد را داشتند، مخصوصا نسل جوان و فضلای نـامی بـه درس ایشان میرفتند. امام در آنجا بـحث «حـکومت اسلامی» [یـا ولایـت فـقیه] را پیش کشیدند. چون مـعروف است که در زمان غیبت امام زمان (عج) نمیشود حکومت اسلامی تشکیل داد؛ ولی امام گفت که مـیشود. رسـما آنجا بحث کردهاند با ادله عـقلی و نـقلی، کـه مـیشود هـمین حالا در غیاب امـام زمـان (عج) هم حکومت اسلامی تشکیل داد. البته آسید عبدالحسین لاری هم -که در لار بر ضد مخالفین مـشروطه قـیام کـرد- گفته بود که میخواهم حکومت اسلامی تـشکیل بـدهم و در مـحدوده فـارس تـمبری هـم چاپ کرده بود؛ ولی به این کیفیت که رسالهای هم بنویسد، استدلال هم بکند و جواب مخالفان را هم بدهد، نبود.
امام خمینی میگفت که امام زمان (عج) سـراسر دنیا را زیر پرچم اسلام میبرد و ما اگر نتوانیم ممالک خارجی را، اما بعضی از ممالک اسلامی را، خاور میانه را، سواحل خلیج فارس و ایران را، یا حداقل حکومت اسلامی را میتوانیم در کشور خودمان تشکیل دهیم، و هـمینطور هـم شد. مأیوس نباید باشیم و حداقل میتوانیم قانون اساسی فعلی را عوض کنیم و حکومت اسلامی تشکیل بدهیم. این اول درس ایشان بود و بعد پیاده کردند و به صورت چند جزوه به ایران فرستادند بـه نـام ولایت فقیه. معنی ولایت فقیه هم، این است که مجتهد عادل و ولایت هم، این است که مجتهد عادل و جامعالشرایط در غیبت امام زمـان (عـج)، حکومت و زمامداری کند. چون روایـاتی دارد کـه الآن وقتش نیست که بگویم. یکی سخن امام زمان (عج) است که اسحاق بن یعقوب گفت: «و اما الحوادث الواقعه، فارجعوا فیها الی رواه احادیثنا؛ فانهم حـجتی عـلیکم و انا حجهاللّه». بالنتیجه، سـر و صـدای تشکیل حکومت اسلامی طوری پیچید که در پاریس وقتی از امام سؤال کرده بودند که شما میتوانید جمهوری اسلامی تشکیل بدهید؟ فرموده بود: بله، ما شاه را بیرون میکنیم، قانون اساسی تشکیل میدهیم؛ جمهوری اسـلامی تـأسیس خواهد شد، قطعاً.
]فعالیتهای من پس از پیروزی انقلاب[
بعد [از آنکه در ۱۳۵۰ ش./۱۹۷۱ م.] آمدم به تهران، بنایم این بود که فقط منبر بروم و در خانه مشغول تألیف بشوم. ولی [پس از انقلاب در سال ۱۳۶۴ ش./ ۱۹۸۵ م.]، دانشکده افسری ژاندارمری از مـن دعـوت کرد و یـک دوره برای هفتصد نفر از افسران ژندارمری، تاریخ اسلام تدریس کردم. بعد دو دوره در دانشگاه امام صادق (ع) «تفسیر مجمع البـیان»، «سیره ائمه معصومین (ع)» و «تاریخ اسلام» درس گفتم. دو دوره یا سه دوره در دانشکده الهیات و مـعارف اسـلامی «تـاریخ رجال و مراجع» و «تاریخ فقه و فقها» درس گفتم. حدود هفت، هشت مورد یا بیشتر، پایاننامه فوق لیسانس قبول کـردم. یـک دوره در دانشکده علوم قرآنی درس گفتم و در دانشگاه تربیت معلم مرکز، یک دوره تدریس کردم؛ نیز در دانـشگاه امـام حـسین (ع)، قدیمیترین استاد دانشکده دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستم که بیست و سـه دوره است که آنجا تدریس میکنم. خوشبختانه اغلب فرماندهی سپاه، دانشجویان من بودهاند. ایـن افتخار را دارم.
تا حالا هـشتاد و هـفت کتابم در چهار رشته: تألیفات، تصنیفات، ترجمهها، تحقیق و تصحیح چاپ شده است. معروفترین کتابم، مهدی موعود (عج)، هزار و چهارصد صفحه است که ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار علامه مجلسی است و تاکنون بـیش از سی بار چاپ شده و بعد از قرآن مجید و مفاتیح حاج شیخ عباس قمی، کتابی به نام فارسی به این حجم نداریم که سی بار چاپ شده باشد. معروفترین تألیفم، بعد از این، یـازده جـلد نهضت روحانیون ایران است که مفصلترین کتاب در این زمینه است. مفاخر اسلام، ده جلد است که برنده جایزه کتاب سال ۱۳۶۷ [ش./۱۹۸۸ م.] شد و از دست آقای خامنهای (ریاست محترم جمهور وقت) جایزه گرفتم و تـابلویش را هـم به دیوار منزل زدهام. بعد، کتابهای شرح زندگانی آیتاللّه بروجردی، شرح زندگانی وحید بهبهانی، شرح زندگانی علامه مجلسی، شرح زندگانی آشیخ هادی نجمآبادی و.. است. بیشتر مطالعاتم، از تاریخ اسلام و کـلا تـاریخ ایران و شرححال علما و دانشمندان اسلام است.
در حدود بیست و پنج کنگره هم شرکت کردهام و سخنرانی داشتهام. در خارج فقط در کنگره سید رضی در سوریه بودهام. مقالاتی در کنگرهها داشتهام که اگر آنها هـم چـاپ شـوند، کتابی مستقل خواهد شد. ایـن، دورنـمای زنـدگانی من بوده است!
والسلام.
***
منبع: نشریه گنجینه اسناد، شماره ۶۵، بهار ۱۳۸۶.
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]