اشاره
آیتاللّه حاج شیخ ابراهیم رمضانی فردویی از علمای متبحر حـوزه عـلمیه قـم و از اصحاب فقهی آیتاللّه العظمی حاج سید موسی شبیری زنجانی به شمارمیرود. این بزرگوار سالها از شـاگردان آیتاللّه العظمی سید صدرالدین صدر و همزمان با آن منشی و محرّر آن مرجع فـرزانه محسوب بود. آنچه در پی خواهد آمد، حاصل گفتوگوی نشریهی یادآور با آیتاللّه رمضانی است.

حضرتعالی نه تنها محرر و کاتب آیتاللّه العـظمی صدر، بلکه از شاگردان آن بزرگوار بودید. از چه سالی با ایشان آشنا شدید و در درسهای ایشان حضور پیدا کردید؟
من تاریخ و سالش را الآن دقیقا یادم نیست.
درسهای کدام مقطع را خدمت ایشان بودید؟ سطوح، خارج یا هر دو؟
سطوح را نه؛ خارج را خـدمت ایـشان بودم.
چه شد که با آیتاللّه العظمی صدر آشنا شدید؟
وقتی میخواستند کتاب «لواء الحمد» رابنویسند، چون دستشان مقداری رعشه داشت و خودشان نمیتوانستند بنویسند. ظاهرا خط مرا دیده و در مقایسه با خط دیگران، نسبتا بهتر یـافته بـودند، مـن هم رفتم و در خدمت ایشان بودم. ایـشان اخلاق بـسیار شـریفی داشتند. گاهی وقتها میفرمودند آقای حاج شیخ ابراهیم؛ خسته شدهاید؛ بیایید قدری باهم صحبت کنیم.
آن زمان در چه سنی بودید؟ آیا از حاجآقا موسی بزرگتر بودید؟
-: مـا تـقریبا هـم سن و سال بودیم. الان سال تولد ایشان را دقیقا یادم نـیست.
حـاجآقا موسی متولد سال ۱۳۰۷هستند…
من متولد سال ۱۳۰۶ هستم. بله، با ایشان تقریبا هم سن و سال بودیم. مرحوم آقای صدر مرا دعـوت کـردند و گـفتند که میخواهم کتاب «لواء الحمد» رابنویسم. من هم خدمت ایشان رفتم. درایـن میان، گاهی نیز میفرمودند بنشینیم قدری با هم صحبت کنیم تا شما کمی خستگی بگیرید. آن وقت مینشستیم وایشان مـطالبی را بـیان مـیکردند که واقعا لذتبخش بود.
آیا از آن مطالب مواردی را به یاد دارید؟
fله. یادم هست ایـشان یـک بار تعریف میکردند که بعد از مرحوم آیتاللّه العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم، من عهدهدار حوزه شدم. البـته هـمینجا ایـن را هم اضافه کنم که برخی اعتقاد داشتند که شاید نیز آن بزرگوار را مسموم و شـهید کردند.
مـرحوم حـاج شیخ را؟
بله. مرحوم آقای صدر فرمودند که بعد از درگذشت مرحوم آقای حائری، من اداره حـوزه را عـهدهدار شـدم و شهریه مختصری را به طلاب میپرداختم.
البته تعداد طلبهها نیز کم شده بود. عدهای در اثر فـشارهای طـاقتفرسای رضا خانی به این نتیجه رسیده بودند که دیگر نمیتوانند در قم زندگی کنند و از قم بـیرون رفـته و فـرا کرده بودند. عدهای دیگر هم در حوزه ماندگار شده بودند. ایشان میفرمودند ما خودمان که پول و بـودجه نـداشتیم. گاهی اوقات که برای شهریه طلبهها پول کم میآمد، ملا ابراهیم را میفرستادیم تا از خیرین بازار برای مـا پول قـرض کـند و وام بگیرد.
منظورتان ملا ابراهیم پیشکار ایشان است؟
بله. میفرمودند ملا ابراهیم برود و پول بگیرد و بیاورد و ما هم شـهریه رامـیدادیم. ایشان میفرمودند یک وقت ما دیدم که دوازده هزار تومان مقروض شدهایم. آن وقت دوازده هـزار تـومان خیلی پول بـود.
آن هم در زمان رضا خان.
بله، زمان رضا خان است. فرمودند که من با خود گفتم کـه خـب، مـا ارث و میراث پدری که نداریم، پس چه کارباید بکنیم؟ از یک طرف دوازده هزارتومان قرض داریم، از طـرف دیـگر دوباره باید بفرستیم قرض کنیم تا بتوانیم شهریه این ماه طلبهها را بدهیم. آن ماه در موعد پرداخت شهریه که اول ماه بود، شهریه را نپرداختیم. یک مرتبه دیـدم کـه طلبهها صبح روز بعد، در حیاط منزل جمع شدهاند.
در همین مـنزل واقـع در کـوچه حرم؟
بله. آن منزل، که بیرونی آن الآن بـه دفتر آیـتاللّه حاجآقا موسی شبیری زنجانی تبدیل شده است. بین دو بخش بیرونی و اندرونی آن منزل، اتـاقی بـود که من همان جا میرفتم و در خدمت آقـا بودم و مـینشستیم صحبت مـیکردیم. فـرمودند که مـن همین جا نشسته بودم که طلبهها آمـدند و سـوال کردند که آقا چرا شهریه این ماه را ندادید؟ پاسخ دادم که ندارم. دوازده هزار تومان مقروض شدهام و الان نـیز ندارم. از کجا بیاورم که بدهم؟ من دیگر چارهای نـدارم جز آن که پرداخت شهریه را تـعطیل کـنم. یک دفعه من دیدم طـلبهها دسـتهجمعی زدند زیر گریه و گفتند: «آقا!پس ما چه کنیم؟ نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم. ما این جا روزهـا را نـاچار هستیم در بیابانها و در باغها زندگی کنیم و تنها در شـبهاست کـه مـیتوانیم به مدرسه بیاییم، بـرای ایـن که اگر در طول روز [مأموران رضا خـان] بیایند و پیـدایمان کنند، مزاحممان میشوند و آزار و اذیتمان میکنند. اگر هم بخواهیم به وطن و شهرها و روستاهایمان برگردیم، ماشینها ما را نمیبرند. رانـندگان مـیگویند اینها شوم هستند و اگر سوارشوند، ماشین مـا پنـچر میشود!» علیه روحـانیت اینطور تـبلیغ کـرده بودند که اگر یک آخـوند سوار ماشین شود، آن ماشین پنچر خواهد شد. اینها را گفتند و زدند زیر گریه. آقای صدر میفرمودند من هم از گـریه آنها متأثر شدم و به گریه افتادم. قدری گـریه کردیم و بـه آنها گـفتم: «آقـایان! خواهش میکنم، دیـگر بـس است. تشریف ببرید، ان شاء اللّه تا فردا کاری خواهم کرد.»
این را خودشان برای شما نقل کردند؟
بله، فرمودند تا شـب فـکر مـیکردم که چه کار باید بکنم. دستم به جـایی نـمیرسید. از طـرفی هـم مـقروض و گـرفتار شده بودم. نیمهشب و نزدیک سحر به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم. آن جا کسی نبود و ایشان زائری نداشت. تنها چند نفر خدمه آن جا خوابیده بودند و خر و پف میکردند.
البته آن موقع جمعیت قم هم کـم بود.
به اندازه امروز نبود، اما به هر حال باز هم جمعیت خیلی بود. ایشان فرمودند نماز خواندم و زیارت و قدری عبادت کردم تا صبح شد. نماز صبح را خواندم و پای ضریح آمدم. فرمودند گفتم: «عـمه جـان! آیا این رسمش شد؟ آیا به خودت میخری که این عدهای که مروج و خدمتگزار دین جدت هستند، چنین درمانده شوند و از گرسنگی بمیرند؟ آیا این رسمش هست؟ اگر عرضه نداری، دست به دامن برادرت امام رضا (ع) یا جدت امیرالمـؤمنین (ع) شـو! این رسمش نیست!» میفرمودند که این مطلب را با عصبانیت میگفتم. در آخر هم ناگهان گفتم: «اگر اینطور باشد، دیگر به زیارتت نخواهم آمد.»
فرمودند به خانه برگشتم. هـوا هـنوزتاریک بود. قرآن را برداشتم بخوانم بلکه قـدری از ایـن افکار رهایی پیدا کنم و آرامشی بیایم، اما کانّه که چشمهایم [سطور] قرآن را نمیدیدند. در این فکر بودم که یک ساعت دیگر دوباره طلبهها به اینجا خواهند آمد و همان بـساط دیـروز و آن گریهها تکرار خواهد شـد. بـا خود فکر میکردم که چه کنم؟ همینطور متحیر و در این افکار غوطهور بودم که یکدفعه کربلایی محمد آمد. کربلایی محمد دربان منزل آقا بود و گفت: «آقا یک نفر آمده و میگوید من همین الان میخواهم خدمت آقا برسم. ناشناس است، کـلاه شـاپو به سر دارد، کراوات زده و چمدانی در دست دارد و میگوید من الان میخواهم خدمت آقا برسم! من ترسیدم و گفتم اول از شما اجازه بگیرم. میترسم آسیبی به شما برساند و داستان مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم دوباره تکرار شود.» چـون در آن مـورد نیز میگفتند کـسی به عنوان دکتر نزد آقا رفته و ایشان را مسموم کرده بود، به همین جهت کربلایی محمد هم به آن ناشناس گفته بـود که آقا به حرم رفتهاند و من هنوز نمیدانم که آیا بازگـشتهاند یـا نـه و باید سوال کنم. آقای صدر فرمودند که به کربلایی محمد گفتم آن آقا را به داخل بیاورد. گفتم اگر هـم راحـتم میکند، راحتم کند! با همین تعبیر، که «اگر هم راحتم میکند، راحتم کند.»
فـرمودند دیـدم یـک نفر با کلاه شاپو آمد، سلام کرد، شاپوش را برداشت و چمدانش را کنار گذاشت. بعد آمد و دست مـا را بوسید و گفت: «آقا! خیلی معذرت میخواهم. میدانم بیموقع خدمت رسیدم. الان که در جاده باماشین میآمدیم، وقـتی به بالای تپه «سـلام» رسـیدیم و چشمم به گنبد حرم مطهر حضرت معصومه (س) افتاد، بیاختیار به این فکر افتادم که من دارم با آب و آتش مسافرت میکنم. حقوق خدا در مال من است. مال من نیز اکنون همراهم است. اگر اتفاقی بیفتد و مـن ازبین بروم، حقوق خدا نیز که در میان مال من است، از بین خواهد رفت و گرفتار خواهم شد. وقتی ماشین به نزدیکی حرم رسید، از راننده خواهش کردم نیمساعت سه ربعی صبر کند تا هم زوار نماز بخوانند و زیارت کـنند، هـم من بتوانم کاری را که دارم انجام دهم. ببخشید که بیموقع آمدم، اما این حضرت معصومه (س) بود که به من لطفی فرمود که وقتی چشمم به گنبد ایشان افتاد، متوجه شدم که باید حقوق خدا را پرداخـت کـنم.»
میفرمودند آن آقا حساب و کتاب خود را کرد و آنقدر پول داد که هم قرضهایم را ادا کردم، هم شهریه آن ماه را پرداختم و هم تا یک سال شهریه طلبههای حوزه قم تأمین شد! فرمودندکه همان صبح مجددا به حرم مـطهر حضرت مـعصومه (س) رفتم و به ایشان عرض کردم: «عمه جان! خیلی با عرضه هستید؛ خیلی با عرضه هستید. خیلی قبولتان دارم.»
داستان جالب و بکری بود.
بله. این قصهای است که من از خود ایشان شنیدم و شدت معنویت و تـوکل ایشان را مـیرساند.
فـرمودید که این جریان در زمان رضاخـان اتـفاق افتاد؟
بـله، در زمان رضاخان بود. مرحوم آقای بروجردی هنوز به قم نیامده بود.
ظاهرا کتاب لواء الحمد چاپ نشد.
نه خیر، چاپ نشد،برای ایـن که نـاقص مـاند و به اتمام نرسید.
در برخی کتب تراجم آمده اسـت کـه این کتاب دوازده جلد است.
نه خیر، تا آن جایی که من میدانم به دوازده جلد نرسید. کتاب لواء الحمد، مسائل و احکامی را که شیعه از پیـامبر (ص) نـقل کرده اسـت، از اهل سنت هم برایش دلیل نقل کرده است؛ یعنی روایـات شـیعه و اهـل سنت را جمع کرده و میخواهد بگوید که روایات اهل سنت نیز مطالب موجود در روایات شیعه را بیان کـرده است. ایـشان مـیخواست با نگارش این کتاب نشان دهد که حرفها و احکامی که شیعه مطرح میکند، مورد اجماع و اتـفاق اسـت و برخی مخالفت بیهوده میکنند. ایشان این کتاب را در دست تألیف داشتند که متأسفانه تمام نشد.
میفرمودند آن آقا حساب و کتاب خود را کرد و آنقدر پول داد که هم قرضهایم را ادا کردم، هم شهریه آن ماه را پرداختم و هم تا یک سال شهریه طلبههای حوزه قم تأمین شد! فرمودندکه همان صبح مجددا به حرم مـطهر حضرت مـعصومه (س) رفتم و به ایشان عرض کردم: «عمه جان! خیلی با عرضه هستید؛ خیلی با عرضه هستید. خیلی قبولتان دارم.»

غـیر از کـتاب لواء الحـمد، آیا کتاب دیگری را هم برای آیتاللّه العظمی صدر نوشتید؟
من ننوشتم. ایشان املا میفرمودند و مـن مـینوشتم. ایشان کتابی درباره حضرت ولیعصر (عج) نوشتند به نام کتاب «المهدی» که بسیار کتاب عـالی و مـرغوبی اسـت.
ظاهرا دوبار هم به فارسی ترجمه شده است.
البته ایشان کتابهای دیگر هم داشتند، اما الان حـافظهام خـیلی یاری نمیدهد.
از مرحوم آقای صدر، تنها کتاب المهدی چاپ شده است، کتاب «خـلاصه الفـصول» و کـتابهای..
بله؛ کتاب «خلاصه الفصول»! من یادم رفته بود، اما جنابعالی یادآوری کردید.
اغلب کتب ایشان مـتأسفانه چـاپ نشدهاند.
هـمینطور است، از جمله همین کتاب لواء الحمد که متأسفانه ناقص ماند و به اتمام نرسید.
حـضرتعالی حـدوداً چه مدتی را در خدمت آیتاللّه العظمی صدر تشریف داشتید؟
حدودا دو سال و نیم تا سه سال در خدمت ایشان بودم و بـه کـتابت اشتغال داشتم.
یعنی تا زمانی که ایشان در قید حیات بودند.
بله، تا ایشان زنـده بـودند، من خدمتشان میرسیدم و ایشان تحریر میفرمودند و من مـینوشتم.
آیـا بـه یاد دارید که غیر از کتابت کتاب، مـوارد دیـگری را نیز برای ایشان کتابت کرده باشید؟
بله، گاهی اوقات برخی میآمدند و میخواستند از ایشان جواز اجـتهاد یـا چیز دیگری بگیرند.
در این مورد خـاطرهای دارید؟
یـادم هست یـک بـار کـسی آمد تا از ایشان جواز اجتهاد بگیرد. آن آقـا از مـرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم نامهای آورده بود که جواز اجتهاد بود و میخواست آقا آن را امـضا کـنند. ایشان نامه را به من داد تا بـه آقا بدهم. البته مـن بـه آن فرد مشکوک بودم و برایم محرز نـبود کـه مجتهد باشد. نامه را خدمت آقا بردم وگفتم: «آقا اینجا نوشته که ایشان دارای قوه اجـتهاد و اسـتنباط احکام شرعیه است! آیا شما ایـشان را مـجتهد میدانید؟» فـرمودند: «نه!» گفتم: «ولی ایـنجا ایـنطورنوشته است!» گرفتند و نگاه کـردند.
چـرا مرحوم آیت اللّه العظمی حائری به کسی که مجتهد نبود، اجازه داده بودند؟
برای این که در زمان مرحوم حـاج شـیخ، مأموران رضاخان میآمدند و هر طـلبهای را کـه جواز اجـتهاد نـداشت، اذیـت و براساس قانون اتحاد لبـاس، به زور لباسش را عوض میکردند. یادم هست یکی از علما از قول مرحوم آقای حاج داداش نقل میکرد…
مـنظورتان مـرحوم آیتاللّه سید مرتضی مبرقعی فقیه است؟
بله، ایـشان مـیگفتند کـه مـن سـر پل اصفهان بودم، دیدم بـعضی از طـلبهها را گرفته و دامن آنها را بریدهاند. به آنها گفته بودند که شما نباید قبا بپوشید و لباس شما باید کت بـاشد. مـن خـیلی ناراحت شدم و با خود گفتم چه کنم؟ الان نوبت بـه مـن خواهد رسـید! مـیگفتند وقـتی نـوبت به من رسید، جلوی مأمورین بنا کردم به آن طلبهها پرخاش کردن که مگر من نگفتم بیرون نیایید! من مأمور هستم که شما را حفظ کنم و نگذارم اینطور به زحمت بیفتید و بـاعث آبروریزی شوید! چرا به حرف من گوش نکردید و بیرون آمدید؟ مأمورها نیز خیال کردند که من از طرف مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم ریاست دارم و به همین سبب اصلا سراغ من نیامدند!

آیا میتوانید بعضی از شاگردان آیتاللّه العظمی صدر یا بـرجستگان آنها را نام ببرید؟
مرحوم آقای صدر شاگردان زیادی داشتند. یکی از شاگردان برجسته ایشان مرحوم آیتاللّه صدوقی بودند. البته بهترین شاگردی که در درس آقای صدر حضور داشت و حسابی به ایشان اشکال میکرد، فـرزند ایـشان بود.
آیتاللّه آقای حاجآقـا رضـا صدر؟
نه خیر، منظور من برادر ایشان، آقای حاجآقا موسی است. بهترین مستشکل درس مرحوم آقای صدر، ایشان بود.
عجب! یعنی آقای حاجآقا موسی بیشتر از آقـای حـاجآقا رضا در درس اشکال میکرد؟
بله، آقـای حـاجآقا رضا ملاحظه میکرد و میگفت آقا حالش خوب نیست. اگر یک وقت عصبانی شود و قلبش ناراحت بشود، میترسم برایش خطرداشته باشد. حتی یادم هست که به برادر خود حاجآقا موسی نـیز اعـتراض میکرد که چرا اینقدر به آقا میپیچی؟ وقتی به آقا خیلی فشار وارد کنی، ممکن است یک وقت حال ایشان منقلب شود.
آیا خاطرهای از بحثهای علمی حاجآقا موسی و پدرشان را به یاد دارید؟
یادم هست که یک بار حـاجآقـا موسی آن چنان بحث را ادامه داد و به پدر خود فشار آورد که آقا به پیشانی خود زد وگفت: «دستبردار موسی! چرا قرار نمیگیری؟!»
عجب! پس حاجآقا مـوسی به درس خارج پدر میآمدند و چنین فعال بودند؟
بله، حاجآقا رضا نیز میآمدند.
با توجه به ایـن که سالها در مجلس درس آیتاللّه العظمی صدر حضور داشتید، آیا از روش تدریس ایشان نکته خاصی را به یاد دارید؟
ما از ایشان خیلی استفاده علمی کردیم و در یادداشتهای خود نیز نوشتیم، اما الان مقداری فراموشی به من روی آورده است و مطلب خاصی یـادم نـیست.
محل تدریس آیتاللّه العظمی صدر کجا بود؟
ایشان سابقاً در مدرسه فیضیه درس میگفتند، اما آن زمانی که ما در درسشان شرکت میکردیم، در منزلشان درس میگفتند.
مرحوم آیتاللّه العظمی صدر به جهت علمیت در قیاس با آیات عظام آقایان سید مـحمدتـقی خوانساری و حجت چطور بودند؟
اینها همقطار و همتراز هم بودند. البته مرحوم آقای حجت یک قدری استقلال خودش را حفظ کرد.
بعد از آمدن آیتاللّه العظمی بروجردی؟
بله، ایشان خیلی زیر بار نمیرفت. ایشان قبل از آمدن آقای بـروجردی یـک مهر نان به طلبهها میداد؛ بعد از آنکه آقای بروجردی هم آمد، باز این کار را ادامه میداد.
در نوشتههای مرحوم آیتاللّه حاجآقا رضا صدر آمده است که جمعیت شرکتکنندگان در مجلس درس پدرشان سالهای سال قریب چـهارصد نـفر بـود، اما در سالهای آخر عمر کاهش یـافته بـود. چـرا این اتفاق افتاد؟
مرحوم آقای صدر در سالهای آخر عمرشان بیماری قلبی داشتند و مریض بودند. همین باعث شد که محل تدریس به منزل انتقال یابد و جـمعیت تـدریجاً کم شـود.
اگر باز هم از خاطراتی که مرحوم آیتاللّه العظمی صـدر در لحـظات رفع خستگی و استراحت برای حضرتعالی نقل میکردند، مطلبی را به یاد دارید، بیان بفرمایید.
خاطره جالبی را از دوران اقامت ایشان در مشهد به خـاطر دارم. البـته الان دیگر یادم نیست که آیا خودشان برای من نقل فرمودند یا از کـس دیگری شنیدم. فرموده بودند که روزی در مشهد یک سنگتراش نزد حاجآقا حسین قمی آمد و گفت: «آقا! من به یـک مـعدن سـنگی رفتم و چهار یا پنج قطعه سنگ مرمر را از زیر خاک در آوردم. کانّه که ایـنها رابـریده باشند. این سنگها را در آوردم و تمیز و مرتب کردم. حالا اگر شما اجازه بفرمایید، میخواهم اینها را در حرم و درضریح کـار بـگذارم.» آقـا فرمودند: «خیلی خوب است» و دستور دادند که کار انجام شود و من را نیز متصدی کـردند تا بـر کـار اینها نظارت کنم که همه چیز درست پیش برود.
مرحوم آقای صدر را متصدی کردند؟
بله، آقای صـدر را مـتصدی کـردند که ناظر و مراقب باشند که کارها درست انجام گـیرد و یـک وقت بنّاها خلافی نکنند. آقای صدر فرمودند سنگها را آوردند، سر ضریح را برداشتند و در داخـل ضـریح، سـنگها را یکییکی کار گذاشتیم. یکجا دیدم که یکی از بناها دارد قدری بیشتر پای ضریح را میکند! پرسیدم چه کـار میکنی؟ پاسخ داد: مـیخواهم ببینم این جا چه چیز است؟ گفتم: غلط میکنی که میخواهی ببینی اینجا چه چیز است! این حرفها یـعنی چه؟ ازحد خـودت تـجاوز نکن! میفرمودند سه تا از سنگها را تراشیدند و در جای خود کار گذاشتند. کار گذاشتن هر کدام ازسنگها حدود یـک سـاعت و شاید هم بیشتر کار برد تا این که نوبت به سنگ چهارم رسید که بـزرگتر از هـمه بـود. فرمدند سنگ را آوردند و به دست ما دادند. البته مرحوم آقای حاجآقا احمد قمی هم آن جا بـود. فـرمودند ایـشان یک طرف بود و من طرف دیگر. سنگها را از بالا میگرفتیم و به دست بنّا مـیدادیم و او آنها را در جای خود قرار میداد. سنگ چهارم را که از بالا به دست ما دادند تا به بناها تحویل دهـیم، یـک مرتبه از دست ما در رفت و پایین افتاد و صدای بسیار عجیب و غریبی به پا کرد. بنا گـفت آقا چـه کردی؟ گفتم خودم هم نفهمیدم چطور شد؟ یکدفعه از دستم رها شد. بـنا چـند لحـظهای رفت و آن طرف راوارسی کرد و یکدفعه فریاد زد: صـلوات بفرستید! صـلوات بفرستید! آن عملیاتی که یک ساعت طول میکشید تا هر کدام از این سنگها را در جای خـود کـار بگذاریم، تماماً انجام شده و این سـنگ آخری خـود در جای خـود قـرار گـرفته بود. این قصه نیز از دوران اقامت آقـای صدر در مـشهد نقل شده است.
معروف است که آیـتاللّه العـظمی صدر بعد از آمدن آقای بروجردی به قم، از هـمه شـئون ریـاست کـناره گـرفتند و حتی جای نـماز خـود را به مرحوم آیتاللّه العظمی بروجردی دادند. حتی در برخی کتب تراجم دیدم بعضی بزرگان تصریح کردند که این گـذشتی که آقـای صـدر کردند بیش از گذشتی بود که آیتاللّه العظمی آقـای حـجت کردند.
بـله، هـمینطور اسـت.
یـا بیش از گذشتی بود که آیتاللّه العظمی آقای سید محمدتقی خوانساری کردند. چه شد که مرحوم آقای صدر چنین کردند؟ آیا در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند یا خود راغب بـودند آیتاللّه العظمی بروجردی به قم بیایند و این تحول درمدیریت حوزه صورت بگیرد؟
این آقایان [آیات ثلاث] دیدند که حکومت آن زمان به روحانیت و حوزه خیلی سخت گـرفته و نـزدیک است که حوزه به کلی مـتلاشی شـود و از بین برود. اینها دیدند که اگر یک نفر مثلاً آقای بروجردی را بیاورند، شاید بتوانند جلوی تلاشی و نابودی حوزه را بگیرند، چون مرحوم آقای بروجردی در جهات مختلف امتیازات متعدد داشـتند و صـاحب موقعیت و قدرت بودند. میدانید کـه ایشان در یـک مقطعی حتی با دولت نیز درافتاده بود.
در چه زمانی؟
در زمان سفر آقای حاجآقا حسین قمی از کربلا به ایران. آقای قمی در قم بودند و از آقای بروجردی درخواست کرده بودند که شما الان باید کمک و اقـدام کنید. جـریان کشف حجاب دوم بود. آقای آقا سید علیاکبر برقعی را همراه یک نفر دیگر نزد آقای بروجردی به بروجرد فرستاده بودند.
آیتاللّه العظمی قمی ایشان را فرستاده بودند؟
بله، مرحوم آقای بروجردی وقتی پیام آقای قـمی را دریـافت کرده بـودند، گفته بودند اقدام میکنم و همان جا فرستاده بودند که رئیس الوار، یعنی لرها را بگویند بیاید. آن آقا هم فوراً به حـضورآقا رسیده، تعظیمی کرده، دست به سینه ایستاده و گفته بود: «آقا امر بـفرمایید، درخـدمتتان هـستیم.» آقای بروجردی نیز دستور داده بودند که برو و الوار را جمع کن،میخواهیم حرکت کنیم به سمت قم. آقایان ثلاث دیدند که حکومت آن زمان به روحانیت و حوزه خیلی سـخت گـرفته و نزدیک است که حوزه به کلی متلاشی شود و از بین برود. اینها دیدند که اگر یک نـفر مـثل آقـای بروجردی را بیاورند، شاید بتوانند جلوی تلاشی و نابودی حوزه را بگیرند، چون مرحوم آقای بروجردی در جهات مختلف امـتیازات متعدد داشتند و صاحب موقعیت و قدرت بودند.
مرحوم آقـای بروجردی گفته بودند؟
بله، آن آقـا هم دست روی چشم گذاشته و گفته بود آقا چشم، اطاعت میشود. این خبر خیلی سریع به گوش رؤسای شهر بروجرد رسید. آنها نیز بلافاصله دولت را در تهران مطلع کردند که وضع چنین است و اگر الوار به قـم وتهران برسند، اوضاع بسیار آشفته و از کنترل خارج خواهد شد. این اقدام آقای بروجردی مؤثر بود و دولت وقت در برابر خواستههای آقای حاجآقا حسین قمی کوتاه آمد و از مواضع خود عدول کرد.
و این یک قدرتنمایی از سوی آیـتاللّه العظمی بروجردی بود.
دقیقاً. کمی بعد ایشان مریض و در بیمارستان فیروزآبادی شهر ری بستری شدند. در این مدت و زمانی که درتهران بودند، آقایان قم شرایط را بررسی کردند و گفتند که ایشان چنین موقعیت و قدرتی دارد. در عین حـال علمیت ایـشان نیز خیلی فوق العاده بود. از طرفی به جهت طبقه نیز بر آقایان قم مقدم و همردیف مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی در نجف بودند. با توجه به این جهات، همین آقایان و نـیز دیـگر علمای قم به آقای بروجردی نامه نوشتند و تقاضا کردند که پس از بهبودی به قم تشریف بیاورند. ایشان نیز چنین کردند و به قم آمدند. یادم هست آن روزی که به قم تشریف آوردند، من نیز در خـیل جـمعیت طـلبههایی بودم که به استقبال ایشان رفـته بـودند. اسـتقبال بسیار باشکوهی بود. ایشان در ماشین بودند و جمعیت هجوم آورده بود. مردم میخواستند دست ایشان را ببوسند، اما ایشان اجازه نمیدادند و تنها سلام میدادند؛ بنابراین آقایان قم خـود نـامه دادند و خـواسته بودند تا آقای بروجردی به قم تشریف آوردند.
و بـعد آیـتاللّه العظمی صدر جای نماز خود را به ایشان دادند.
-: بله، مرحوم آقای بروجردی وقتی به قم آمدند، مرحوم آقای صدر جای نـماز خود را در صـحن بـزرگ به ایشان دادند. بگذارید برایتان خاطرهای را تعریف کنم. آقای صدر وقتی نـماز میخواندند، بعد از پایان نماز، مرحوم آقای میرزا محمدتقی اشراقی منبر میرفتند. بعد از اینکه آقای صدر جای نماز خود را به آقای بروجردی دادنـد، آقـای اشـراقی منبر رفت و در حالی که بسیاری از علما، برخی از آقایان یا فرزندان آنها در نـمازحاضر شـده بودند، سخن خود را با این آیه شروع کرد: «اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم. بسم اللّه الرحمن الرحیم. یا أیّها النـّمل ادخـلوا مساکنکم لا یـحطمنّکم سلیمان و جنوده.» این آیه را که خواند، پسر آقای خوانساری گفت: «رفقا! پاشید برویم. دیـگر کـار تمام شـد. آقای بروجردی را به منزله سلیمان کرد؛ آقایان ما را نیز به منزله نمل!»
این جریان در حضـور خـود آیـتاللّه العظمی صدر اتفاق افتاد؟
این را نمیدانم که آقای صدر هم آیا در اینجا حضور داشتند یـا خـیر. به هر حال چنین صحبتی رد و بدل شده بود.

واکنش مرحوم آیتاللّه العظمی خوانساری نسبت بـه آمـدن آیـتاللّه العظمی بروجردی چگونه بود؟
بگذارید در این مورد برایتان خاطرهای بگویم. روزی که خبر از دنیا رفتن مرحوم آقا سـید ابـوالحسن اصفهانی در قم منتشر شد، ما زیر گذر خان بودیم. یک مرتبه خبر رسـید و مـردم مـطلع شدند و صدای گریه آنها بلند شد. ما سر همان پیچی ایستاده بودیم که به سمت مـسجد خانم مـیرفت. یک مرتبه دیدم که مرحوم آقای خوانساری تشریف آوردند. یک رفیقی همراه من بود، بـه نـام آقـای حاج شیخ فضلاللّه عبادی. گفت بیا همراه آقا برویم و هر کجا تشریف بردند، آنجاباشیم. منزل آقای بـروجردی در کـوچهای بود کـه روبروی مسجد قرار داشت. رفتیم و دیدیم که آقای خوانساری به منزل آقای بروجردی وارد شدند. ما نیز همراه ایشان وارد شدیم. آقای خوانساری نشستند. آقای بروجردی وقتی از انـدرونی بـه بیرونی وارد شدند و نشستند، آقای خوانساری رو به آقا کردند و فرمودند: «بقای عمری شما بـاشد». آن رفیق ما آقای عبادی همان جا گـفت تمام شـد. مـرجعیت به آقای بروجردی رسید. آقای خوانساری که خـود از عـلما و بزرگان است، وقتی اینطور تعبیر کرد، مسئله تمام است.
این خلوص ایشان را مـیرساند.
-: هـمچنین یادم هست که وقتی آقـای آقـا سید ابوالحـسن اصـفهانی مـرحوم شدند، یک روز در مدرسه قیضیه بودیم و آنجا صحبت شـد که از چه کسی باید تقلید کرد. یادم هست که یک نفر از مریدهای سرسخت آقای خوانساری نیز آنجا بود.یکی از آقایان گـفت بـاید از دو نفر عالم عادل سوال کرد کـه چـه کـسی اعلم است. نـهایتا گـفتند که هر کسی را که آقـای خـوانساری تأیید کند، از او تقلید میکنیم. توافق شد. سوال کردند که حالا چه کسی حاضراست این سوال را با آقـا در میان گذارد؟ برای ایـن که آقای خوانساری هیبت عجیبی داشت. گفتم مـن مـیروم و سوال مـیکنم کـه از چـه کسی تقلید کنیم. هـر کسی را که ایشان تأیید کرد، از همان تقلید میکنیم. بعد از نماز خدمتشان رفتم، سلام کردم، دستشان را بوسیدم وگـفتم: «حـضرت آیتاللّه العظمی! الان که آقای آقا سید ابـوالحـسن از دنـیا رفـتهاند، بـاد از چه کسی تـقلید کنیم؟» هـمان وقت سیدی بود به نام آقای قاذری. او هم آمد و در همان حالت ایستاده سوال کرد: «آقا! اعلم چه کـسی است؟» آقـای خوانساری گـفتند: «شما هم بنشین». او نیز کنار ما نـشست و آقـا فـرمود: «یـا آقـای حاجآقـا حسین قمی یا آقای حاجآقا حسین بروجردی. از میان این دو نفر از هرکدام تقلید کردید، کفایت میدان شاء اللّه». من بلند شدم و نزد رفقا رفتم و خبر دادم که آقا اینطور فـرمودند. البته من تنها نبودم. ما دو نفر بودیم و فلانی هم بود. آن کسی که خیلی مخلص آقای خوانساری بود، واکنش نشان داد و پرخاش کرد و گفت: «تو بیخودمیگویی؛ آقا خودش رساله نوشت است و اعلم است.» من گـفتم: «آقـا اینطور فرموده است. حالا شما میخواهید قبول کنید، میخواهید نکنید.» بعد که آمدیم از درب متصل به صحن از مدرسه فیضیه بیرون برویم، بالای پلهها داماد آقای خوانساری را دیدیم. آن آقای جریان را برای داماد آقای خوانساری نـقل کـرد و گفت ایشان چنین میگوید. داماد آقای خوانساری جریان را از من سوال کرد. من نیز تأیید کردم و گفتم ما دو نفر بودیم که از آقا سوال کردیم و ایشان فرمودند یـا حـاجآقا حسین بروجردی یا حاجآقـا حـسین قمی؛ هر کدام را که میخواهید. داماد آقای خوانساری گفتندکه خب، شما تکلیف خودتان را گرفتید و اشکالی هم ندارد. ولی نمیخواهد به دیگران ابراز کنید. تکلیف برای خود شما مـعین شـده است، اما به کـس دیـگر نگویید. پیش خودتان باشد. گفتیم خیلی خب. ما رفتیم و البته کسی را که ندیدیم، به او نگفتیم!
این مسئله را از آیتاللّه العظمی صدر سوال نکردید؟
نه، از آقای صدر سوال نکردم. آن زمان هنوز خدمت آقای صدر نمیرفتم.
پس حضرتعالی مـعتقدید کـه آیتاللّه العظمی صدر خودشان به آمدن آیتاللّه العظمی بروجردی راغب و بلکه در وقوع این امر مؤثر بودند.
بله؛ ایشان هم میخواستند که آقای بروجردی به قم بیاید و هم در آمدن ایشان مؤثر بودند. همانطور کـه گـفتم، ایشان حـتی جای نماز خود را به آقای بروجردی تحویل دادند.

اغلب بزرگانی که درباره آیتاللّه العـظمی صدر سخن گفتهاند، ایشان را در اخلاق و مردمداری ستوده و بر همگنان ترجیح دادهاند. اگر بتوانید از اخـلاق آن بـزرگوار خاطراتی را بـرای ما تعریف کنید، باعث امتنان خواهد بود.
دورانی که خدمت آقای صدر بودم، وقتی به روستای کرمجگان نیز میرفتند، در خدمتشان بـودم.
آیـا شما مشوق بودید که ایشان روستای کرمجگان را برای اصطیاف انتخاب کردند؟
نه خیر، خودشان به آنجا رفـتند. ایـشان اول بـه روستای فردو آمده بودند، اما یک اخلاق عجیبی داشتند که همان باعث رفتنشان به کرمجگان شد.
چطور؟
آقای صـدر بیماری قلبی داشت. در روستای کرمجگان قنات آبی بود که آبی بسیار خنک، شیرین و بـا کیفیت داشت. اطبا آب این قـنات را بـرای ایشان تجویز کرده بودند. این قناتبه قنات «شاهپسند» معروف بود. در روستای فردو یک کربلایی خلیلی زندگی میکرد که خدا رحمت کند، خیلی آدم مقدسی بود و به علما نیز ارادت بسیار داشت. اگر کسی با او کار داشت، اول از همه در مـسجد محل سراغش را میگرفت و اگرپیدایش نمیکرد، به منزل او میرفت، یعنی اینقدر اهل مسجد بود. ایشان گفته بود که من برای آقا آب میآورم. هر روز دو تا سبوی بزرگ را میبرد، از آب [قنات شاهپسند] پر و بار الاغ میکرد و خدمت آقـا مـیآورد. این گذشت تا یکروز آقا خواستند با او حساب کنند و به وی پول بدهند. کربلایی خلیل به مرحوم آقای صدر گفته بود که آقا من افتخار میکنم که یک چنین لطفی را در حق من کردهاید. برای ایـن کار پول نمیگیرم، برای اینکه برای پول این کار را نکردهام. من افتخار میکنم که شما لطف فرمودید که من بتوانم برای شما آب بیاورم.
بعد از این داستان بود کـه آقـای صدر به کرمجگان رفتند. در کرمجگان این صحبت پیش آمد. آقای صدر گفتند که من از فردو نیامدم، مگر از برای این خاطر. این بنده خدا از کرمجگان تا فردو که مسافتی قریب دو فرسخ و نیم است، محبت مـیکند و بـرای مـا آب میآورد، اما هیچ پولی هم قبول نـمیکند! مـن خـجالت میکشم. مردم فردو این همه به ما محبت میکنند، اما هیچچیز هم قبول نمیکنند. من خجالت میکشم و دیگر در فردو نمیمانم.
آقای حاجآقا مـوسی گـاهی اوقـات با دوستانشان راه میافتادند و میرفتند در اطراف کرمجگان گـردش مـیکردند. مـرحوم آقای صدر نیز پارهای وقتها به من میگفتند تو هم بلند شـو و هـمراه اینها برو. تا به حال مینوشتهای و خسته شدهای، حالا همراه اینها برو کمی استراحت کن. من نیز گاهی هـمراه آنهامیرفتم. یـک روز آقای حاجآقا موسی به من گفت آقای رمضانی! چه شد که شما آمدید؟ گفتم آقـا خـودشان فـرمودند. آقا موسی خندید و گفت شما هنوز آقای من را نشناختهاید! ایشان حتی از عیال خودش، یعنی مادر من هـم خـجالت میکشد کـه یک وقت دستوری بدهد یا چیزی را بر ایشان تحمیل کند. اینکه به شما گفته است بـروید، از حـالت حجب و حیای ایشان است.
معروف است که آیتاللّه العظمی صدر با فدائیان اسلام رابـطهای صـمیمانه داشتند. اگـر کمی نیز در این باره هم برای ما سخن بگویید، ممنون خواهیم شد.
خدا نواب صفوی را رحـمت کـند. ایشان آن زمان با مرحوم آقای صدر ارتباط و رفتوآمد داشت؛ حتی یادم هست که یک بار برای دیدن ایشان بـه کـرمجگان آمد. مرحوم نواب به کرمجگان آمد و با آقـای صـدر ملاقات کرد. یادم هست در این دیـدار، قـصه برخورد خـود بـا رئیـس مجلس را برای آقای صدر تعریف کـرد. مـجلس را منحل کرده بودند و به همین سبب نواب در شرح دیدار تصادفی خود بـا رئیـس مجلس، از تعبیر رئیس «مجلس مرحوم» استفاده کـرد. بعد از مقداری صحبت، یـکمرتبه مـجلس را خلوت و حتی آقای حاجآقا رضـا را نـیز از اتاق بیرون کردند. نواب و مرحوم آقای صدر در تنهایی صحبت کردند. بعداً برای من تـعریف کردند کـه از نواب برای سفر به اردن و مـصر دعـوت شده است و آقـا بـه وی فرموده بودند که بـاید قـبول کنی و بروی. حتی به نواب توصیههایی فرموده بودند که در آنجا از فرصت استفاده و برای رسمی شدن مـذهب شـیعه اقدام کند.
فدائیان اسلام، از جمله ترور نافرجام دکتر فـاطمی، بـراساس اجازه آیتاللّه العظمی صدر انجام شده اسـت. آیـا حـضرتعالی از ایـن موضوع اطـلاع دارید؟
اگر از مباحثات حاجآقا موسی بـا پدر باز خاطرهای به یاد دارید، بیان بفرمایید.
الان خاطره خاصی جز همان که برایتان تعریف کردم، به خاطر ندارم.
در مورد علمیت آقای حاجآقا موسی چه نظری دارید؟
ایشان خیلی ملا بود، مجتهد بـود. عـلاوه بر این، زبان خارجی هم بلد بود.
البته منظور من از این سوال، علمیت حوزوی است.
ایشان مجتهد بود. من خودم شاهد این صحنه بودم؛ وقتی ایشان در یکی از سفرهای خود از لبـنان بـه قم آمده بود و با هم به دیدن آقای گلپایگانی رفتیم، ایشان با آن قد بلندی که داشت که خیلی بلندتر از قد آقای گلپایگانی بود، خم شد و دسـت آقـای گلپایگانی رابوسید. من خود ایـن صـحنه را دیدم و یادم هست که همه تعجب کرده بودیم که ایشان چقدر متواضع است.
یعنی خصوصیات اخلاقی پدر به ایشان هم منتقل شـده بـود.
دقیقا! همه آن خصوصیات زیـبای اخلاقی پدر بـه ایشان منتقل شده بود. خدا ان شاء اللّه رحمتشان کند.
اگر از رابطه علمی مرحوم آقای صدر و حاجآقا موسی نکتهای ناگفته به خاطر دارید، خوشحال میشویم بیان بفرمایید.
خاطرهای دیگری که الان یادم آمـد، بـاز به یکی از سفرهای مرحوم آقای صدر به کرمجگان مربوط میشود. ایشان یک روز گفتند که میخواهم برای آقا موسی نامهای بنویسم.
حاجآقا موسی در قم بودند؟
نه، ظاهرا به شهر دیگری رفته بودند. مرحوم آقـای صـدر به آقـای حاجآقا رضا گفتند نامه را بنویسد تا ایشان امضاکنند. حاجآقا رضا هم نوشت. نامه را اینطور شروع کـرده بودند: «نورچشم عزیزم..» نامه را به آقا دادند تا ایشان امضا کنند. آقـا نـامه را خـواندند و بلافاصله فرمودند: «چرا نور چشم واینطور چیزها را نوشتهای؟! بنویس حضرت حجت الاسلام و المسلمین» حاجآقا رضا پاسخ داد که آقـا ایـن پسر شماست و شما دارید برای پسر خود مینویسید. عبارت «نور چشم» کفایت میکند. مرحوم آقای صـدر پاسـخ دادنـد: «نخیر، مقام آقا موسی خیلی بالاتر از این حرفهاست.»
این را پدر ایشان گفتند؟
بله، گفتند مقام آقا موسی خـیلی بالاتر ازاین حرفهاست. ننویس «نور چشم »، بنویس «حضرت حجت الاسلام والمسلمین». یعنی مـرحوم آقای صدر اینقدر حـاجآقـا موسی را احترام میکردند. من خودم شاهد این جریان بودم که این جملات میان این پدر و پسر عالیمقام رد و بدل شد. رضوان اللّه تعالی علیهم.
***
منبع: نشریه یادآور، شماره ۶ و ۷ و ۸، تابستان، پاییز و زمستان ۱۳۸۸
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه علمیه ویرایش شده است.]