اشاره
سید جلالالدین میری آشتیانی (۱۳۰۴ – ۱۳۸۴ش) استاد فلسفه و عرفان اسلامی؛ وی فلسفه و عرفان را از علامه طباطبایی، رفیعی قزوینی، امیرکلاهی مازندرانی آموخت و پس از پایان تحصیل به مشهد رفت و در حوزه علمیه مشهد و دانشگاه به تدریس و تألیف در زمینه فلسفه و عرفان مشغول شد و از فلسفه مقابل جریانهای مخالف آن مانند مکتب تفکیک دفاع کرد. آشتیانی آثارش را به زبان فارسی مینگاشت. او بر چندین اثر مهم فلسفی شرح نوشت و با نگارش مقدمه و تصحیح دهها اثر فلسفی و عرفانی آنها را احیا کرد. عبدالحسین زرینکوب (۲۷ اسفند ۱۳۰۱ – ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخنگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر بود. آثار او بهعنوان مرجع عمده در مطالعات تصوف و مولویشناسی شناخته میشود. وی از تاریخنگاران برجستهٔ ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. مطلب حاضر دربرگیرنده نامهای از استاد زرینکوب به استاد آشتیانی است که پس از درگذشت خلیل، برادر استاد زرینکوب نگاشته شده است.

نامه زرینکوب به آشتیانی
طهران، به تاریخ ۲۴ تیرماه ۱۳۴۶
برادر عزیز داغدیدهام! امیدوارم به من اجازه بدهید شما را به این نام بـخوانم. چـطور میتوانم عزیزی را که برای ذرّه از دست رفتهام یک مرشد روحانی بوده است و یک برادر واقعی به نام دیگر بخوانم؟ شما خیلی بهتر از من به آمال و آلام او آشنا بودهاید و خیلی بیشتر از من به او مـحبت کـردهاید. ضربتی را که از فقدان او بر من وارد شده است هیچ کسی بهتر از شما نمیتواند درک کند و تأثر واقعی بیشائبهیی را هم که شما از هَبأ شدن ذرّه یافتهاید هیچ کس مثل من درک نـمیکـند. نـامه شما همان بود که انـتظارش را داشـتم. درد و تـأثر واقعی بود. درد و تأثری که فقط از دلهای شکسته بیرون میتراود. این نامه البته برای من مایه تسلی نشد، اما یک لحظه به مـن آرامـش داد. حـس کردم که هنوز در مشهد برادری دارم. برادری که از ورای حـجابهـا و فاصلههای محسوس آلام و التهابات قلبی مرا احساس میکند و از آن متأثر میشود و اشک و اضطرابش نثار کسی میشـود کـه هـجران او برای من از هستی جز نقش یک نام، یک نام خالی، باقی نـگذاشته است. راستش، انتظار هم نداشتم نامه شما به من تسلی بدهد. از آن که حس میکنم از این درد هرگز تـسلی نـخواهم یافـت. این تآثر تا هستم با من باقی خواهد ماند. روزی هزار بار او را بـه خـاطرم خواهد آورد. روزی هزار بار شکنجه ام خواهد داد. روزی هزار بار دلم را از یاد رنج های او پاره پاره خواهد کرد. که میتوانست باور کـند کـه او بـه این زودی راه گور را در پیش گیرد؟ امسال در شعرش که غالبا از من مخفی می کرد، درد و شوری دیدم که حـاکی بـود از عـشق – عشق واقعی و مجازی. گویا تازه با این عوالم داشت آشنا می شد و تازه میخـواست آلام واقـعی قـلب انسانی را تجربه کند. در چنین حالی چه شتابی برای رفتن داشت؟
تأثر و تألّم قلبی من حـالا هـنوز به شدتی است که نه هیچ حجتی میتواند مرا قانع کند و نـه هـیچ مـحبتی میتواند قلبم را که به سختی تکان دیده است، سرِ جا بیاورد. هفته اول که در مـریضخانه بـود، با آنکه طبیب امیدی به بهبودش نداشت، من دلم روشن بود. نمیخواستم بـاور کـنم کـه نومیدی این طبیب هم یکی از آن هزارها اشتباهی نباشد که هر روز طبیبان مدعی را حیران میکـند – از جـهل و عجز خویش. ته دلم روشن بود؛ زیرا – بی رودربایستی میگویم – گمان نمیکـردم مـشیت تـا این حد بیشفقت باشد و کور. میدانم که اندیشه یک عارف و یک حکیم – مثل شما – حـق دارد در این جـا فـوری بر من اعتراض کند و از این که حکمت و عنایت ربانی را سوءتعبیر کـرده ام، مـلامتم نماید. اما اکنون، در حالی که منم، نه ملامت در من تأثیر دارد و نه نصیحت. بعضی اوقات با خـود فـکر میکنم این تأثر فوقالعاده ناشی است از خودپرستی من و گویی در واقع، بـیشتر بـر حال خودم تأسف دارم که چیزی عزیز را از دسـت دادهام و نـه بـر آن چیز. خوب، بر فرض هم که چـنین بـاشد، این تأثر و این درد از من جدا شدنی نیست. یادم هست، روزهای آخر که دیگر، طبیب به کـلی از او قـطع امید کرده بود، در من حـالتی پیدا شـده بود شـبیه بـینـیازی محض. اقرار می کنم که خـود را هـیچ وقت مثل آن روزها، بینیاز ندیده بودم: بینیاز از همه کس و از هـمه چـیز. در حقیقت، آن روزها، من در وضعی بودم کـه دیگر نه طبیب مـیتـوانست کمکم کند، نه دوایش. تنها بـه خـدا امید داشتم و به عنایت بیبهانه او و چه قدر جا خوردم وقتی دریافتم – و از پیش هـم دریافـته بودم اما نه این طور از روی تـجربه و یقـین – چـیزهایی هم هست کـه حـتی قدرت مطلقه نیز نـمیتـواند در آن تغییر دهد. شک ندارم که همدردی و همدلی شما آن قدر هست که این کافرماجراییها را بـر مـن ببخشید.
در هر حال، من بارها بـا خـود گفتهام کـه این انـدازه فـریاد و شکایت یک ناسپاسی است. بـارها پیش خود فکر کردهام که این ازدسترفته عزیز در نزد ما ودیعتی بوده است عاریتی که آن را هـمان کـه به ما امانت داده بود، در موقع خـود، از مـا پس گـرفته اسـت. حـتی گاه، خود را مـلامت کـردهام که مگر هنگام آمدنش، با تو – یا با هیچ فناپذیری – مشورت کردهاند تا آن که برای رفـتنش از تـو اجـازه خواسته باشند. با این همه، زندگی کوتاه او بـه قـدری در نـظرم پوچ و بـیهـدف جلوه می کند که بیاختیار، از خدا میپرسم پس آخر برای چه او را به وجود آوردی؟ برای رنج دیدن؟ برای غربت کشیدن؟ برای درس بیفایده خواندن؟ آیا این چیزها کافی است که هدف و غایت بـاشد برای یک وجود؟ میدانم که این حرفها در حضرتی که آنجا چون و چرا نمیگنجد، خلاف عقل است. اما قلب هم برای خود زبانی دارد و حقی. چند هفته پیش، حتی پدرم وقتی اسم او را بـرد و بـه دلسوزی گفت که خداوند او را بیامرزد، راستش خیلی به من برخورد. نمی دانم برای آن که طاقت نداشتم بشنوم که اسم او را آن طور یاد کنند یا برای آن که در حقیقت، هیچ کس را بیش از او مـستحق آمـرزش نمیدانستم. در هر حال، با خشم و اعتراض گفتم: “مگر میتواند نیامرزدش؟” یک لحظه پیش خود فکر کردم که حالا قیامت است و موقع پسدادن حساب. خلیل در آن مـحکمه الهـی ایستاده است تا به هـمه چـیز جواب بدهد. وقتی خطاب عزت به او درمیرسد که: “برای چه فلان گناه را کردی؟” جواب ذرّه را میشنوم که با بیحوصلگی میپرسد: “اول تو بـگو مـرا به چه مقصود خـلق کردی؟ مـن که در آن دنیا به جایی نرسیدم و تو – پروردگار – این فرصت را به من ندادی که هیچ چیزی بشوم – هیچ چیز، حتی یک گنهکار تائب. پس فایده این عمر کوتاه ناتمام چه بود؟ حالا گناه من بـیشتر اسـت که فلان کار ناروا را از روی نادانی مرتکب شدهام یا گناه آن کس که مرا برخلاف میل خودم به این دنیا آورد و چند روزی رنج بیهوده داد و بعد هم ناکام از این دنیا برد؟”
تنها بـه خـدا امید داشتم و به عنایت بیبهانه او و چه قدر جا خوردم وقتی دریافتم – و از پیش هـم دریافـته بودم اما نه این طور از روی تـجربه و یقـین – چـیزهایی هم هست کـه حـتی قدرت مطلقه نیز نـمیتـواند در آن تغییر دهد. شک ندارم که همدردی و همدلی شما آن قدر هست که این کافرماجراییها را بـر مـن ببخشید. در هر حال، من بارها بـا خـود گفتهام کـه این انـدازه فـریاد و شکایت یک ناسپاسی است. بـارها پیش خود فکر کردهام که این ازدسترفته عزیز در نزد ما ودیعتی بوده است عاریتی که آن را هـمان کـه به ما امانت داده بود، در موقع خـود، از مـا پس گـرفته اسـت. حـتی گاه، خود را مـلامت کـردهام که مگر هنگام آمدنش، با تو – یا با هیچ فناپذیری – مشورت کردهاند تا آن که برای رفـتنش از تـو اجـازه خواسته باشند؟
با این جواب که ذرّه به خطاب عـزّت مـیدهد نـمیتوانم تصور کنم که او آمرزیده نباشد. بلی، در هجران او، گاه و بیگاه، به سختی پریشان میشوم و به تـلخی گریه میکنم. گریه میکنم و از خود میپرسم: “این گریه کـردن چـه فـایده دارد؟” از خود میپرسم: “آیا این اشکها که تمام وجود مرا میشوید و با خود میبرد هـرگز مـیتواند آن گل نوشکفتهیی را که اینطور بیهنگام پرپر شد و به خاک ریخت، دوباره بـشکفاند و شـاداب کند؟” حـتی اگر آن عزیز حکیم نرنجد، از خویشتن سوال میکنم که: “آیا در آن سوی گور میتوانم از آن گمشـده عزیز نشانی بجویم؟کی ممکن است؟ فردا؟ اما فردا خیلی دیر است و هم خیلی دور! تازه که مـیداند که در آن ظـلمت راز و ابـهام که در آنسوی گور هست، یک ذرّه گمگشته بینشان را در کجا میتوان یافت؟ به من میگویند: “زندگی چنان آش دهنسوزی هم نیست که محرومی از آن این قدر مایه تاسف باشد.” اگر نیست، پس چرا این نصیحتگویان خودشان دائم برای آن تلاش میکنند و فقط وقتی به کلی از آن مأیوس میشوند آن را بیاهمیت میخوانند و ناچیز؟ آیا مرگ یک تولد دیگر است و یک کمال دیگر؟ آیا ماورای مرگ حیاتی دیگر هست و جـهانی دیگر؟ مـیترسم این تصور یک توقع بی جا باشد ناشی از خودخواهی ما و از ترس و وحشتی که از عدم داریم – از عدم محض! اما اگر مرگ کمال است و چیزیست مطلوب، پس چرا کسانی که در راه خدا کـشته مـیشوند، باز در شمار زندگان می آیند و از نزد پروردگار خویش روزی میخورند؟ راستی این چه فکرهاییست که این طور بر من مستولی شدهاست؟ شاید بگوئید: “جواب سوال هرچه باشد، در اصل قضیه چـه تـفاوت میکند؟” اما چرا، البته تفاوت دارد که ورای این زندگی واقعا چیزی باشد یا نه؟ بلی، اگر هم باشد، کیست که از آنجا خبر دارد؟ اگر بدانم با مردن خویش میتوانم او را ملاقات کنم، یک لحظه هـم در طـلب مـرگ تردید نمیکنم. مگر هـم اکـنون در حـالی نیستم که گویی فقط جنازه خود را دارم به سوی قبر میکشم؟

باری، هنوز هر قدر فکر میکنم و هر قدر به خـود تـلقین مـیکنم، نمیتوانم باور کنم که خلیل را بـرای هـمیشه از دست دادهام. اگر چه این همیشه، در واقع، یک مدت بسیار محدود باشد: باقیمانده عمر من از یک روز و یک هفته تا چند ماه و چـند سـال. دلم میخواهد او را از دست نداده باشم؛ دلم میخواهد در اشتباه باشم و درسـت همین حالا که دارم این حرفها را مینویسم، دلم میخواهد سایه او، روح ملکوتی او که در این اواخر، علاقهیی خاص بـه عـوالم مـعنوی داشت، کنار دستم ایستاده باشد و وقتی می بیند که من این انـدازه بیتاب و ناراحتم، به من بخندد، سرش را تکان بدهد و – حتی با طعن و ملامت – بگوید که: “عـجب فـکرهایی مـی کند داداش! مگر آدم که از یک خانه به خانه دیگر نقل مکان میکـند دیگـر بـه کلی از بین میرود؟ درست است، تبدیل صورت هست، تبدیل قالب هست، تبدیل لباس هـست، امـا کـه میگوید که وجود ممکن است بکلی تبدیل به عدم شود؟ به علاوه، مگر مـن دائم طـهران بودم و پیش شما؟ حالا خیال کنید به مشهد برگشتهام؛ به خارج رفتهام؛ یا در قم ماندهام..” بـلی دلم مـی خـواهد حالا این جا باشد و این حرف ها را از خودش بشنوم. اما هیهات! دیگر او را کجا میتـوانم پیدا کنم؟ چـرا حالا کنار دستم نیست تا به من آرامش ببخشد؟ چرا نمیآید این حرفهـا را کـه بـه انسان تسلی میدهد، به من بگوید؟
آقای آشتیانی عزیزم! برادر و مولای دلبندم! اگر حکمت و عـرفان هـرگونه ترس و تزلزلی را در وجود شما از بین برده باشد، زهی سعادت روحانی که دارید. مـن این اواخـر بـه تاریخ اشتغال داشتم، به تاریخ اسلام که ذره عزیز در آن باره از من خواسته بود کتابی تألیف کـنم. وقـتی سـرگذشت پیغمبر و یارانش را می خواندم از تأثیر احوال آنها حالتی روحانی مملو از کشف و ذوق مـثل یک جـریان برق در وجودم وارد میشد و هرگونه ترس، هرگونه تردید، و هرگونه تزلزلی را که در وجودم بود، زائل میکرد. راسـت گـفتهاند که هیچ چیز مثل زندگی مردان بزرگ الهامبخش نیست. در آن ایام، وقـتی آیات راجـع به وعد و وعید و بعث و نشور را میخـواندم، خـویشتن را در دنـیایی میدیدم که در آن هیچ چیز نه بیهوده بـود و نـه بیحساب. حالتی داشتم روحانی، ورای وصف و ورای بیان. اما این فاجعه – فاجعه خلیل – کـه در بـحبوحه آن احوال روی نمود، ضربهای بود کـه بـه کلی گـیج و مـبهوتم کـرد. هم خودم را از پا در آورد، هم یقین بینـظیرم را. از تـأثیر این فاجعه اکنون مثل کسی شدهام که در یک کوچه آرام و خلوت شاهد ضربت خـوردن و ازپادرآمـدن کسی باشد که با او داشت آرام و بـی خیال، راه میرفت و نـاگهان یک قـاتل جانی از پشت، او را با خنجر زد و بـه زمـین انداخت. بله، در حال حاضر من درست همان بهت و وحشتی را احساس میکنم کـه بـرای یک همچو آدمی ممکن است در اولین لحـظه هـای واقـعه روی داده باشد. نمیتـوانم آن لحـظه شوم ضربت را فراموش کـنم. نـمیتوانم او را با این همه آدمهای دیگر که این روزها، هر روز، از این خرابآباد میروند، مقایسه کـنم.
شـما او را به خواب دیدهاید؟ خوش به حال شـما. مـن تاکنون هـیچ وقـت بـه خوابش ندیدهام و همیشه آرزو مـیکنم که کاشکی ببینمش. اما چه میگویم؟ هر روز و هر شب او را میبینم؛ هر روز و هر شـب او اینجـاست – توی خانه ما و پیش چشم ما. هـمین الان کـه دارم این سـطر را مینویسم، مـیبـینمش: ساک سیاه بند دار چرمیش را به دست گرفته است، شانههایش را عقب داده است و سینه را جلو انداخته، دارد از پلههـا بـالا میرود به اطاقش، به اتاق خودش کـه آنـجا زنـدگی مـیکـرد. هـنوز هم آنجاست. هیچوقت نیست که او را آن جا نبینم. دائم میبینمش که آنجا دارد کار میکند؛ کتابی میخواند، یا چیزی نقاشی میکند. هنوز برادرزادهام، همایون کـوچولو، وقتی به خانه ما میآید، سرش را بالا میکند و از وسط پلکان او را صدا میزند: “عمو خلیل! عمو خلیل!” حالا، چطور مرگ او را میتوانم تحمل کنم یا حتی باور؟ با این همه، چه چـارهیی دارم جز تسلیم، جز گریه، و جز سکوت. فاجعهییست سخت و جانکاه که در برخورد با آن، انسان خود را در برابر مشیتی میبیند قاهر و بیشفقت. مشیت خدایی جبار و قهار که نه خـویشی دارد و نـه پیوندی، نه پدری دارد و نه فرزندی. این را با تمام وجودم حس می کنم که آن خانهآباد اگر خویشی و پیوندی داشت، قلبهایی را که از گسیختن یک پیونـد عـزیز به اضطراب و التهابی پایان ناپذیر مـحکوم مـیشوند طور دیگری تسکین میداد.
آقای آشتیانی عزیزم! وقتی به سرنوشت و به عمر کوتاه او میاندیشم، از داغ برادری – که فقدان او را هیچ چیز نمیتواند جـبران کـند – آتش میگیرم و سـراپا مـیسوزم. با این همه، گاه این اندیشه به من تا حدی آرامش میدهد که او را اهل سعادت میبینم. بله! از سعادتش بود که مرگ برادر ندید و تا آخر عمر، دچار چنین هـجران جـانگداز کشندهیی نشد؛ از سعادتش بود که در جوانی رفت و جام آلام حیات را تا ته سر نکشید. به علاوه، از سعادتش بود که در مشهد توانست برادری مثل شما پیدا کند؛ و هم از سعادت من که چنان بـرادری بـرایم چنین بـرادری به جا نهاد. باری، سخن دراز شد و شرح غم به جاست هنوز.
برادر! نامههای شما همیشه بـرای من آرامبخش خواهد بود و آموزنده. مخصوصا وقتی صحبت از برادری باشد کـه هـر دو از دسـتش دادهایم. گه گاه و هر وقت که ممکن است ما را – من و زنم را که مخصوصاً ارادت مخلصانه دارد – از دیدار خویش و دستکـم، از نـامههای خویش محروم نکنید. روی شما را میبوسم و بقای عمر شما برادر عزیز داغـدیدهام را آرزو مـیکـنم.
قربانت زرینکوب.
برادر و دوست دانشمند علامهام حضرت آقای سید جلال آشتیانی، استاد دانـشگاه مشهد
***
منبع: نشریه حکمت و معرفت، شمارههای ۷۲ و ۷۳، فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۱
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه علمیه ویرایش شده است.]