اشاره
محمدصادق (محیالدین) حائری شیرازی (زادهٔ ۱۲ بهمن ۱۳۱۵ در شیراز – درگذشته ۲۹ آذر ۱۳۹۶ در قم) روحانی شیعه ایرانی، عضو سابق مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه سابق شیراز بود. آثار علمی و تربیتی وی مورد استفاده بسیاری از فعالان فرهنگی قرار گرفته است. در مطلب حاضر – که مصاحبهای است از سویه نشریه یادآور با آن عالم فقید – نگاهی خواهیم افکند بر سطوری از زندگی این عالم شیعه.
«جـستارهایی در تـاریخچه سـیاسی و فرهنگی انقلاب اسلامی» در گفتوگوی نشریه یادآور با آیتاللّه محیالدین حائری شیرازی
-: جنابعالی از چه سنی و تـحت تاثیر چه رویدادهایی در خود، گرایشات سیاسی را احساس کردید؟
-: علاقه شخصی من به مبارزه اینگونه شـروع شد که قبل از آمدن بـه قـم در سالهای قبل از ۳۱، یک روز عصر داشتم از جلوی مغازه سبزیفروشی محله عبور میکردم که دیدم فقیری سر کوچه نشسته، دستش را به تکدی دراز کرده و دارد گریه میکند. به خانه آمدم و مدتها گریه کردم و این اتفاق ساده، زنـدگی مرا دگرگون کرد. اولین تز اقتصادی خودم را بعد از اینکه دیپلم گرفته و طلبه شدم، نوشتم. یادم هست عنوان اولین مطلبی که نوشتم این بود: «انسانهای به علاوه و انسانهای منها!»، بدین معنا که کسی که تولیدش بـیش از مـصرفش باشد، انسان به علاوه است و هر کسی مصرفش بیش از تولیدش باشد، انسان منهاست. الان هم همین اعتقاد را دارم که علت کم شدن قدرت پولمان این است که «میزان منهایمان» بالاست. وقتی در جامعهای به تولید اهمیت داده نـشود، اقـتصاد افت پیدا میکند. روایتی را عرض میکنم تا بر این نکته تاکید کنم که قدرت اقتصادی حتی از قدرت نظامی هم مهمتر و قدرت اقتصادی زنان از قدرت نظامی مردان، بالاتر است یعنی دوک زنان کارآمدتر از نیزه مـردان اسـت. بالاترین معنای این روایت این است که اقتصاد حرف اول را میزند و قدرت نظامی حرف دوم را.
-: چه کسانی انگیزههای مبارزاتی شما را تقویت کردند؟
-: در درجه اول مادرم. وقتی که میدیدم مادرم از خانه بـیرون نـمیرود، مـیپرسیدم چرا؟ میگفت اگر از خانه بیرون برویم، چادر را از سر ما برمیدارند و من به همین دلیـل در خـانه مـاندهام! ما در خانه حمام نداشتیم. درکوچه ما حمام بود، ولی امنیتی برای اینکه مادرمان از در منزل تا در حـمام، پوشـیده و بـاحجاب برود، وجود نداشت؛ این بود که وسط حیات تخت میزدند، آب را در دیگ و با هیزم جـوش مـیآوردند و با آبگردانهای بزرگ آب میریختند و ما را درکودکی به این شکل شستوشو میدادند. در دوره ابتدایی، یـکی از مـعلمهای تـاثیرگذار بر ما آقایی بود به نام آمیرزا احمد اثنیعشر. ایشان ضمن اینکه ادبیات درس مـیداد، مـا را برای مبارزه با حکومت و مقابله با آن تهییج میکرد. از جمله درباره منبریهایی سخن میگفت که عـلیه رژیـم سـخن میگفتند. آن روزها ضبط صوت نبود و ماموران حکومتی، پای منبرها مینشستند و حرفها را یادداشت میکردند. یکی از این مـنبریها طـبع شعر خوبی داشت وهمانجا، فیالبداهه بالای منبر شعر گفته بود. معلم مـا آن شـعر را برای ما خواند وما هم حفظ شدیم:
شنیدم آنکه شبی کژدمی ز خانه خویش
برون دویـد و بـزد هـر چه آمدش در پیش
به پیش نیش وی آمد یکی گرانسنگی
هزار نـیش بـزد تا رساند او را ریش
صدا ز سنگ بر آمد که خویش رنجه مکن
که زهر نیش تو مـا را نـه کم کند و نه بیش .
او در ذهن ما، مامورین را به صورت عقرب و مقاومت در بـرابر مـظالم آنها را به صورت انسانهایی که به شکل سنگ هـستند، مـجسم مـیکرد. پدر من هم قصص انبیا را که برای من مـیگفت، بـر مقاومتهای انبیا در مقابل جائرین و طاغوتها تاکید میکرد و راه صحیح را که راه مقاومت و استقامت است، به مـا نشان مـیداد. در خانه ما هم همیشه مـجالس روضهخوانی بـود و میدانید کـه خـود روضـه، یک جریان سیاسی است و هر کـسی از اولیـن جلسهای که به روضه میرود، اگر درست استفاده کند، مبارزات سیاسیاش از همان اشـکریـختنها آغاز میشود. البته بعدها امام آمد و جـریان عاشورا را از حالت فردی و محدود بـه حـالت اجتماعی در آورد و ابنسعد و یزید و شـمر و خـولی را به ابنسعدهای زمان تبدیل کرد و به مردم هم گفت امام حسین (ع) زمانتان را بشناسید و مـردم، خـود امام را به عنوان امام حـسین زمانشان شـناختند.

-: از عـلما و متفکرین زمان، چـه شخصیتهایی ایـن زمینه سیاسی را در شما تـقویت کردند؟
-: فـکر میکنم خود امام بیشترین اثر راداشت. من به درس امام در مسجد سلماسی میرفتم..
-: در چه سالی؟
-: حدود سـال ۴۰، امـامی ک روز عصر، بحثی اخلاقی را مطرح و آیه: «یهدی بـه اللّه مـن اتبع رضوانه..» را بـیان کـرد. عـصرها ایشان اصول فقه درس میداد و بـا بیان این آیه، با لحنی بسیار عادی گفت: «ما راههای اسلام را نشناختیم.» یادم هست که تمام کـلاس یـکپارچه گریه شد. آقای مصباح را بیرون از کلاس دیـدم که از بـس گـریه کـرده بود، چـشمهایش سرخ شده بود! امـام خـیلی عادی حرف زد، ولی همه منقلب شدیم. شیوه امام در تحول اخلاقی به این شکل بود. در دوره حیات آقای بروجردی، هـنوز صحبتهای امـام، چـندان رنگ سیاسی نداشت.
امام قبل از رحلت آیتاللّه بـروجردی، بـا درس اخـلاق، فـعالیتش را شـروع کـرده بود و همان کسانی که در درسهای اخلاقی ایشان، متحول شده بودند، وقتی جریان سیاسی پیش آمد و انجمنهای ایالتی و ولایتی را که اول حرکت بود، مطرح شد، بهخودی خود همه آنها با ایـشان همراه شدند. اصلاً روش صحبت کردن امام، صحبت کردن کسی بود که بنای آشتی ندارد؛ ابداٌ راه برای آشتی با دستگاه باز نمیگذاشت. رژیم تصور میکرد بعد از رحلت آقای بروجردی، کسی در میدان مـبارزه نـخواهدماند، ولی دید کسانی ماندند. تصور میکرد دیگر کسی حرفی نمیزند، اما دید که خیلیها حرف میزنند و اگر دهانهایی باشد که از آن نغمههای شوم اسلامستیزی بلند شود، کسانی هستند که بر آن دهانها مشت بزنند. امام خیلی ظـریف حـرکت کرد. در آغاز شیبی که به حرکت داد، شیب ملایمی بود و حتی همراهان نمیدانستند این کار در نهایت به درگیری منجر میشود؛ منتهی امام مرتباً زاویه کار را بـیشتر مـیکرد. بعدها امام بحث ولایت فـقیه را در نـجف مطرح کرد و زمینههای براندازی رژیم را فراهم ساخت. آن روزها کسی جرئت طرح این مسئله را نداشت و امام با طرح مسئله براندازی در مبارزات، روحانیت را از انزوا خارج کرد. قبل از اینکه امـام، مـسئله براندازی را مطرح کند، دانشجوهای مـتدین دانشگاهها، تـحتالشعاع دانشجویان متمایل به جریان چپ بودند. چپها برای براندازی طرح داشتند و از ۱۰۰ نفر، ۹۹ نفر به سمت آنها میرفتند. کسانی که تابع مراجع بودند، بسیار در اقلیت بودند و نمازخوان خیلی کم بود. امام با بیان طرح بـراندازی، ایـن امتیاز را از جریان چپ گرفت و بسیاری از کسانی که در صورت مطرح نشدن براندازی ازسوی امام، به گروههای چپ گرایش پیدامیکردند، به جریانات اسلامی گرایش پیدا کردند و این تحول پیدا شد.
-: در نخستین ماههای آشنایی بـا امـام، آیا کلامی یـا برخوردی از ایشان را که شخصاً برای شما خاطره شیرینی باشد، به خاطر دارید؟
-: یادم میآید هنوز معمم نشده بودم کـه درس امام میرفتم و غیر از من کس دیگری، غیر معمم نبود. من اشـکال هـم مـیکردم، منتهی نه در حین صحبت، بلکه بعد از آنکه صحبتشان تمام میشد. رفتم روبروی امام نشستم و اشکالم را مطرح کردم و ایشان شروع کـرد بـه پاسخ دادن. ایشان چنان تبسم زیبایی بر لب داشت که من اصلاً نفهمیدمچ ه دارد میگوید! محو زیـبایی چـهره امـام شده بودم. این اولین بار بود که نفس به نفس با ایشان صحبت میکردم و ایشان هم با یـک شاگرد مکلاّ روبرو شده بود وبرای امام هم این مسئله، عجیب بود. ایـشان به دقت جوابم را داد، ولی من اصـلاٌ حـواس عادی نداشتم و آنچنان مجذوب چهره زیبا و لبهای امام شده بودم که نتوانستم بفهمم چه میگوید! بعد هم که ایشان به ترکیه تبعید شد، من نتوانستم در قم تاب بیاورم و جای خالی امام را ببینم و به شیراز رفتم و در آنجا مـبارزات سیاسی را شروع کردم.
-: از دیگر آقایان مراجع آن زمان چه خاطراتی دارید و اساساً مشی هر یک در مبارزات چه بود و تفاوت و توافق آنها با امام در چه مواردی بود؟
-: من با زبان یک خاطره به شما جواب میدهم. بازاریهای تـهران بـه قم آمده بودند و ابتدا نزد آقای شریعتمداری رفتند. گمانم ایشان به آقای دوانی گفت که به نمایندگی از ایشان صحبت کند. آقای گلپایگانی هم یک نفر را معین کرد که با آنها صحبت کند. نـوبت امـام شد که نمایندهاش را معین کند، امام گفت من نماینده ندارم و خودم صحبت میکنم. بازاریها آمده بودند که تکلیف سیاسی خودشان را بفهمند و از همین حرکت امام فهمیدند که چه بایدبکنند. آنها آمده بودند بـگویند کـه حکومت دارد این کارها را میکند و روحانیت چراساکت است؟ دیگران حریم گرفتند، ولی امام سنتشکنی کرد و خودش وارد عمل شد و از همینجا تفاوت رویکرد آنها کاملاً مشخص شد. یکبار هم شنیدم که جلسه مشترکی بین آقایان مراجع بود و امـام قـبلاً نظر خـودش را در اعلامیهای نوشته و به آنجا برده و گفته بود که من این اعـلامیه را صادر خواهم کرد و هیچ مسامحهای را هم روا نخواهم داشت. ایشان از اول، مشروط حرکت نکرد. اولین تکانی هم که حوزه خورد، زمـانی بـود کـه ایشان علیه رفراندوم موضعگیری کرد و رژیم هم متقابلاً در روز شهادت امام صادق (ع) که ظاهراً بـا عـید نوروز هم مقارن شده بود، به شکلی وحشیانه و توسط کوماندوها به مدرسه فیضیه حمله کرد. مجلس از طـرف آیتاللّه گـلپایگانی بـود و خودشان هم در آنجا بودند و آنها به ایشان هم اسائه ادب کردند. آیتاللّه مـلکحـسینی دامـاد ما را که اکنون نماینده ولی فقیه در استان کهگیلویه و بویراحمد هستند، با پنجه بوکس زخمی کرده بودند.
-: شما خودتان حضور داشتید؟
-: خیر، من در شیراز بودم. جالب اینجاست که آقای ملکحسینی مـیرود بـه عکاسی و عکس میگیرد و آن عکس را برای عشایر میفرستد که در برانگیختن آنها علیه دستگاه، بسیار مـؤثر بـود، چـون مردم آنجا بهایشان بسیار اعتقاد داشتند.

-: اشارهای داشته باشیم به مبارزات مسجد شیشهگران در شیراز و نقشی کـه در اداره آنجا داشـتید. از جهتگیری و فعالیتهای آن مسجد که با مدیریت خود جنابعالی اداره میشد، چه خاطراتی دارید؟ چه شـد که ایـن مسجد توانست در جریان انقلاب، جایگاه خاصی را به دست آورد و نقشی محوری را به عهده بگیرد؟
-: یک روزی من رفته بودم روی پشـتبام منزلمان تا زنبورهایی را که مزاحم خانه بودند و دائماً در منزل میچرخیدند و نیش میزدند دفع کنم، کـه بـرادرم مرا صدا زد که یک نفر آمده دنـبال شـما کـه بروید و در جایی صحبت کنید. درست یادم هـست کـه استارت این کار از صدا زدن برادرم زده شد که گفت بیا و برو به این مسجد. قـبلاً مطالعه نـکرده بودم و در راه در دل گفتم: «خدایا! دسـتم خـالی است.» مـعبر مـسجد شیشهگران تـا منزل ما، مسجد نو است کـه الآن بـه صورت مصلی در آمده است. از یک در که حالا بسته است، وارد میشدیم و از در دیگر بـیرون مـیرفتیم. درست یادم هست از وسط مسجد که مـیگذشتم، گفتم: «خدایا! مـن بـرای اینها چیزی تهیه نکردهام.» بـچههایی کـه بعداً عضو انجمن حجتیه شدند، جلسه را شروع کرده بودند. موقعی که به منبر رفـتم، از اتـفاقاتی که در تحولات روحی برای خودم پیـش آمـده بـودند و در کل ازشبهههابی کـه بـرای انسان ایجاد میشوند و وقـتی بـه دنبال رفع آن میرود، برایش تحول پیدا میشود، صحبت کردم و سیر زندگی خودم را گفتم. فردا آمدند دنـبالم و فـهمیدم ضبط صوت گذاشتهاند که مطالب مرا ضـبط کنند. چـون صحبتها مـبتنی بـر مـطالعه کتاب یا از اینطرف و آنطـرف نبود و حالت خودجوش داشت، لذا مورد استقبال واقع میشد و بخش اساسی وقت هم به پاسخ سئوالات میگذشت. خاطرم هـست کـه یکی از آقایان مبارز، در طول یک شـب چـندین سؤال از مـن مـیکرد. ایـشان نامش مهدی بهادران و بـه شـیراز متواری شده بود و به نام میرزایی در آنجا زندگی میکرد. ایشان از اعضای مبارز جمعیت مؤتلفه بود.
در هر حال آمـده بـود بـه مسجد و سؤالات متعددی را مطرح کرد. بعد آمد بـه مـنزل و گـفت پاسـخهایی کـه بـر زبان شما آمد، خداوند آورد و اینها را به خودتان نسبت ندهید! اهمیت این مسجد، این بود که تشکیلات آن وابسته به فرد یا سازمان یا جمعیت خاصی نبود و موقعی هم که مرا دستگیر کـردند، جلسات تعطیل نشدند. مامورین هم همیشه در جلسات بودند. نکته بسیار مهم این بود که طول عمر این جلسات، خیلی دراز شد. گاهی جلسات سالهای قبل از پیروزی، یکبار مصرف بودند و نهایتاً یک ماه و دو ماه و یـک سال طـول میکشیدند، اما جلسات مسجد شیشهگران، تا ۱۰ سال ادامه پیدا کردند وبه همین خاطر،پا گرفتند و فرصت ساخته شدن به جوانها دادند.
-: شما نزد بسیاری از شخصیتها، نمونهای از ایجاد ارتباط موفق با جوانها هـستید. حـتی کسانی که هماینک از نظر سیاسی هم در نقطه مقابل شما هستند، وقتی که به جلساتی که در اوایل انقلاب با شما داشتند اشاره میکنند، بر این نکته تـاکید دارند کـه شما توانستید ارتباط بسیار موفقی بـا آنـان برقرار کنید. هماینک ایجاد این ارتباط تبدیل به یک بحران شده است، یعنی بسیاری از نخبگان سیاسی و دینی ما در این زمینه مشکل دارند. شما در این زمینه تـجربیات کـارآمدی دارید، رموز موفقیت شـما کدامند؟
-: هـمین امروز در دانشگاه تهران سخنرانیای داشتم با عنوان: «درآمدی بر کارنامه چندساله جمهوری اسلامی»، و برای جوانان هم صحبت میکردم. جوانها حرف زنده و تازه میخواهند و از حرفهای تکراری، گریزانند. علاوه بر این انسان بایستی دل و زبـانش یـکی باشد. مهمتر از همه، توجه به اصل انسانشناسی فطرت و طبیعت است. این یک دستگاه است، یک بستر تحلیل است. در این دستگاه هر سؤالی را که بگذارید، جواب میدهد. بسیاری از مشکلاتمان را اگر در این دستگاه بگذاریم، جـوابشان پیـدا میشود. بـعضی از روشها هستند که با استفاده از آنها میتوان به بعضی از سؤالات جواب داد، ولی در پاسخ به بعضی از سؤالات، نارسائی مشخص میشود. به عـقیده من اگر با لحاظ کردن این چند اصل ما به نظریهپردازی و پاسـخگویی به سـؤالات جـوانان بپردازیم، موفق خواهیم بود.
-: همانگونه که اشاره شد شما قبل از پیروزی انقلاب با جوانان ارتباط بسیار گستردهای داشتید و از این لحاظ میتوانید درباره تاریخچه بروز التقاط در بین گروههای مبارز که بـدنه آن عـمدتاً ازجـوانها بودند، توضیح بدهید. از چه زمـان متوجه شـدید کـه رگههای التقاط و حرکت به سوی مارکسیسم در بعضی از جوانها پیدا شده و دارد آنها را از تفکر اسلامی جدا میکند؟
-: مرحوم آقای بهپور که از دنیا رفته، جوان بسیار بااستعدادی بود. اوایـل فـامیلش چـیز دیگری بود و بعدها عوض کرد. من یکدوره ادبیات عـرب را بـرای عبارتخوانی آموزش میدادم. ایشان در فاصله یک ماه کتابهای عربی را به شکل صحیح اعرابگذاری کرد و آورد. استعداد درخشانی داشت. یک شب آمد پیش من و مـرا دعـوت کـرد برای عضویت در مجاهدین خلق و تئوری آنها را هم برای من گفت و بـعد بحث اقتصاد سیستماتیک و اقتصاد دولتی شد. من گفتم در اسلام مالکیت فردی وجود دارد نه مالکیت دولتی. او هر چه خواست در این قـسمت چـانه بـزند، نتیجه نگرفت. بعد گفت از شما خواهشی دارم. این قضیهای را که بین مـا واقـع شد، با کسی مطرح نـکنید. گـفتم بـاشد. این را برای نمونه گفتم. التقاط از اینجا شروع شد که جوانان ما برای مبارزه بـا حـکومت، بـه مبارزه مسلحانه رو آوردند و برای آموزش نظامی و تسلیحاتی، به فلسطین رفتند. کسانی که به اینها آموزش نـظامی مـیدادند، اول آمـوزش ایدئولوژیک میدادند و درباره چه گوارا و امثال او صحبت میکردند. اینها «چه گوارایی» برمیگشتند! در عین حال کـه نـمازشان را هم میخواندند! مسئله ایدئولوژی، در نگاه اینها به شناخت هم پیشروی کرد و رفتهرفته دستگاه «شناخت دیالکتیک» را پذیـرفتند. وقـتی در شـناخت آنها لغزش پیدا شد، التقاط در وجود آنها پیشروی کرد و بین اعتقادات سنتی و مسائل انقلابی کـه در ذهـنشان بود، فاصله افتاد. بعضیها جنبه سنتیشان قویتر بود و جریان انقلابی وارداتی را مهار کردند؛ بـعضیها هـم جـنبه سنتیشان ضعیفتر بود و دربست با این جریان، موافق شدند. روش برخوردشان هم روش صبر و انتظار نبود و اگر کـسی حـاوی اسرار نظامی یا تشکیلاتیشان بود و در عین حال از اعتقادات ایدئولوژیک آنها برمیگشت، با او تـسویهحساب خـونین و تـرورش میکردند. التقاط اینها از خارج وارد شد.
-: کسانی که در کشور خودمان بودند وخود را بینیاز از روحانیت و شایسته تفسیر دیـن مـیدانستند، یـعنی چهرههایی که بعدها به عنوان روشنفکر دینی مطرح شدند، در این التقاط چقدر نقش داشتند؟
-: آقـای مـهندس بازرگان یک مسلمان سنتی بود، یعنی به امام زمان (عج) اعتقاد داشت و در مراسم مذهبی هم همیشه حضور داشـت و خـانواده متدینی هم بودند، منتهی مصدقی بود. در جریان دعوای بین آقای مصدق و آقای کاشانی، مجذوب مصدق بـود و نـسبت به مواضع آقای کاشانی موضع داشت. علاوه بر ایـن، قـهرمان «خـلع ید» هم بود، اما از طرف پدر و مادرش مـسلمان سـنتی و معتقد بود، یعنی متدین و امام زمانی بود و حسابش با بسیاری از روشنفکران فرق میکرد و اساساً حـالت روشنفکری حـاد نداشت، منتهی دوست داشت بـرای جریانات تـعبدی، وجهه تعقلی درسـت کـند. شـیوه تدریسش هم در دانشگاه تهران به اصطلاح مـا طـلبهها، شیوه مجتهدپروری بود و این از ویژگیهای بسیار جالب و فوقالعاده آقای بازرگان بود، در حالی که اسـاتید دیگر، هـمین حالا هم کپیکارپروری میکنند، یعنی خـودشان مترجم نظرات غربیها هستند و هـمینها را هـم به شاگردانشان دیکته میکنند، مخصوصاً در علوم انـسانی کـه این شیوه، واقعاً مصیبت بزرگی است. ایشان رشتهاش علوم تجربی بود. ماشینهای حرارتی و ترمودینامیک را تدریس میکرد. روش ـتدریس ایـشان این بود که وقتی میخواست درسـی را شـروع کند، مـشکلی را که در صنعت و در مـاشین حرارتی بـود مطرح میکرد، اما جـواب نمیداد و بـه دانشجویان میگفت بروید درباره این مشکل فکر و برایش راهحل پیدا کنید، یعنی مثل یک استاد هـندسه، بـه جای اینکه قضیه تالس را بیاورد و روی تخته مطرح و آن را بـه صـورت یک مـسئله حـل کند، مـوضوع را میگفت و بعد حکم را مـیخواست و میگفت بر اساس آن، نظرتان را بدهید و به لحاظ علمی، آن را اثبات کنید. به همین دلیل در مسئله طهارت در اسـلام، سـعی کرده تا جایی که میتواند دیـدگاههای علمی بـیاورد، لذا بـازخورد مـطالبش، مـوجب اصطکاک با مراجع تـقلید شـد و از همانجا اختلافاتی بین او و روحانیت پیش آمد.
در مسئله پیدایش مجاهدین خلق، دید آقای بازرگان این بود که اینها خـام هـستند و اگر صبر پیشه کنیم، اینها به تدریج پخـته و اشـکالاتشان بـرطرف مـیشود. امـام دیـد دیگری داشت. کتابهای اینها را مطالعه کرده بود و میگفت مبنای شناخت دیالکتیک با مبنای شناخت اسلام نمیخواند و اختلاف با اینها را اختلاف موسمی نمیدید، اختلاف مبنایی میدید. آقای کریم تسلیمی که جـزو حلقه اول مجاهدین خلق است، قبل از اینکه آیتاللّه شیخ بهاءالدین محلاتی دستگیر شود، خودش استعفا کرده و بیرون آمده بود، منتهی دوستانش حاضر نشدند این مطلب را اعلام کنند و لذا مـحکومیت سنگینی گـرفت و بعد آنها گفتند که این قبلاً استعفا کرده بود. آقای تسلیمی از این جهت،ب سیار از آنها ناراحت و دلگیر بود. آنها به ایشان هم گفته بودند که: «کریم!تو را به آن خدای سهعـنصری! کـه همگی ماها او را قبول داریم، این مسائل را علیه مجاهدین مطرح نکن!» آقای بازرگان مطرح کرده بودکه اساس عالم ماده، انرژی و اراده است، یعنی نظر او این بـود کـه با اراده خدا، هم ماده به وجود میآید، هم انـرژی. بـرداشت اینها این بود که در عالم سه عنصر وجود دارد و در نتیجه به آقای تسلیمی گفته بودند «خدای سهعنصری» که همگی قبول داریم!
یک قسمت از التقاطی که برای مجاهدین پیش آمد، به خاطر نفهمیدن و یـک قـسمتی به خاطر اصـطکاک با فقه بود. مثلا مجاهدین میخواستند برای اداره کارهایشان به بانکی دستبرد بزنند و مبارزاتشان را پیش ببرند، کما اینکه در همه عـالم، مبارزان و چریکها این کارها را میکنند. وقتی دیدند برای اینکار باید از فقیه اجـازه بـگیرند و فـقیه اجازه نمیدهد، خسته شدند و مسئله تقلید را کنارگذاشتند. اول در مسئله مبارزات سیاسی گفتند ما در این زمینه، صاحبنظر هستیم و نیاز به تـقلید نـداریم و وقتی فقها به این نظرات اعتراض کردند، اینها سعی کردند ارتباطشان را با روحانیت حـذف کـنند، یـعنی تا هنگامیکه اعتقاد یک فرد نسبت به روحانیت، سلب نمیشد، سازمان احساس نمیکرد که او از نیروهای خـودی است. آنها به روحانیت به عنوان عناصر بیگانه نگاه میکردند و اگر مثلاً یکی از اعضای سـازمان، پس از مدتی نماز را کنار میگذاشت، بـه عـنوان فاجعه تلقی نمیکردند، بلکه آن را گامی در یک سیر تکاملی محسوب میکردند. در زندان چند نفر بودند که نمازشان ترک شد و سران سازمان، تحلیلشان این بود که اینها در سیر تکاملی خود به نقطه نهایت رسیدهاند و کارشان در این زمینه تـمام شده است! مسئله التقاط، اولش این بود و آخرش آن! وقتی هم که اینها مواضع ایدئولوژیک مارکسیستی خودشان را صراحتاً اعلام کردند، طبیعتاً به نفع حکومت تمام شد، چون به این ترتیب پایههای ارتباطی اینها با مردم قطع میشد.
برای بسیاری از ظن و حتی یقین پیـدا شـد که تقی شهرام و دیگرانی که آن کارها راکردند، یا از خود رژیم بودند و یا به طرف رژیم غلتانده شدند. در هر حال مسئله التقاط از ناسازگاریها در مرحله فعالیتهای مبارزاتی و در مقوله قبول یا عدم قبول تقلید و مـرجعیت پدیـد آمـد.
توده حزباللهی هم در مـبارزات شـرکت میکردند، ولی مقید بودند که در زمان غیبت، از جانشین امام زمان (عج) تقلید کنند و این تحلیلها را حرف زیادی میدانستند. آقای اسدی که الآن از فرماندهان سپاه است، مـیگفت بـرای سـخنرانی به جبه هرفته بود و برای بسیجیها صحبت میکرد و یـک بـسیجی هم گوشهای نشسته بود و داشت درز شلوارش را که پاره شده بود با نخ و سوزن میدوخت. او در سخنرانی گفته بود: حکومتهای دنیا با ما ایـنجور کردهاند، آنجور کـردهاند و حرفهایی از این دست زده بود. آن بسیجی ناگهان گفت: «ما چه کـار داریم که این چه کرد، آن چه کرد، دنیا چه گفت یا چه نگفت. امام که نایب امام زمان (عج) اسـت، گـفته بـروید بجنگید، ما هم آمدهایم.» لذا دو جریان پدید آمد: یکی جریان اسلام ناب و فقاهتی بود و یـکی جـریان مبارزه منهای فقاهت. قبول قطعنامه توسط امام، امتحان بسیار دشواری برای نیروهای مختلف بود. گروه اول گفتند: «اول قـبول کـرد کـه کرد! سمعاً و طاعتاً! ما امام را نماینده امام زمان (عج) میدانیم، امام جـماعت رکـوع مـیرود، رکوع میرویم، سجود میرود، سجود میرویم و هر وقت هم سر از سجده برداشت، ماهم برمیداریم.» قـضیه را بـا تـعبد به قرآن که اطاعت از اولیالامر را فرمان داده، حل وبعد هم در روز عید غدیر، در موافقت با امر امام راهپیمایی کـردند. به هرحال این دو جریان در نقطه تبعیت از فقیه بود که از هم جدا شدند.

-: در دوره مبارزه، داوری شما دربـاره فعالیتها و نـظرات دکـتر شریعتی چه بود و در این باره جوانان و اطرافیان خود را چگونه راهنمایی میکردید؟
-: من در مدرسه حقانی کـه بـودم، این مسئله زیاد مطرح میشد. من همیشه میگفتم روی شخص تکیه نکنید. شخص چرا؟ ما که تقابل شـخصی بـا کـسی نداریم و حرف اسلام را میزنیم. با حرف ایشان با مبانی، مطابق است که چه بهتر، یا مـخالف اسـت و ما حرفش را رد میکنیم. نیازی نیست که از شخص بدگویی کنیم. بسیاری از من میخواستند کـه دکـتر را تـائید کنم و من میگفتم به شخص کار ندارم. منحرفهایم را میزنم، در نتیجه مشخص خواهد شد که حرف او درسـت هـست یـا نیست. بعضیها هم میآمدند و میگفتند نقدهایت را برایشان بیان کن. میگفتم بنده نفیاً و اثباتاً دلیلی نـمیبینم کـه درباره شخص صحبت کنم. درباره نظرات ایشان هر حرفی که دارم میزنم و میگویم کدام مطلب درست است، کدام یکی نـیست، امـا از سخن گفتن درباره شخص معذورم، چون اگر به حیطه اشخاص رفتید، بـیرون آمدنش مـشکل است.
آقای اسدی که الآن از فرماندهان سپاه است، مـیگفت بـرای سـخنرانی به جبه هرفته بود و برای بسیجیها صحبت میکرد و یـک بـسیجی هم گوشهای نشسته بود و داشت درز شلوارش را که پاره شده بود با نخ و سوزن میدوخت. او در سخنرانی گفته بود: حکومتهای دنیا با ما ایـنجور کردهاند، آنجور کـردهاند و حرفهایی از این دست زده بود. آن بسیجی ناگهان گفت: «ما چه کـار داریم که این چه کرد، آن چه کرد، دنیا چه گفت یا چه نگفت. امام که نایب امام زمان (عج) اسـت، گـفته بـروید بجنگید، ما هم آمدهایم.»
-: علمای شیراز کدام یک در انقلاب سـهم بیشتری داشـتند یـا تلاش بیشتری کردند؟ هر یک از آنها را از نـظر گـرایش به مبارزه و سوق دادن جامعه به سوی اهداف انقلاب، ارزیابی نمائید.
-: در شیراز بعضی از روحانیون بـودند کـه فاسدها را جذب و اصلاح میکردند، یعنی پرورش یـافتههای آنها یا از فـاحشهخانهها یا از قـمارخانهها و یـا از چاقوکشها و عرقخورها بودند و آنها در ظرف مـدتی از آنها مؤمنین خوب و قوی میساختند. این تیپ آدمها وقتی میآیند، خوب میآیند، پاک میآیند. فـخرالدیـن عراقی عنوان میکند:
«به قمارخانه رفتم، هـمه پاکباز دیدم
چو بـه صـومعه رسیدم، همه زاهد ریایی».
ایـنهایی کـه در آنجا پاکباز هستند، اینجا هم که میآیند پاکبازند. مرحوم آیتاللّه آقای آمیرزا نورالدین شـیرازی اقـتدار زیادی داشت و برای امر به مـعروف و نـهی از مـنکر مجموعهای قوی را گرد خـود جـمع کرده بود. خود او قبل از انـقلاب از دنـیا رفت. ایشان رساله داشت، عالم جلیلالقدری بود و در مسائل اجتماعی هم حرف اول را مـیزد. سـرما که بـود مـیرفت و بـرای مردم بینوا زغال میبرد، اگـر کسی بیمار بود، دکترها را بسیج میکرد. مسئله کسرویکه مطرح شد، آمد و در کیهان حرفهای کسروی را جواب داد. کـسروی مـیگفت علما جوابی ندارند به من بدهند، ایـشان آمـد و جـوابش را داد. پاسـخهایش در کـتاب «کسر کسروی» جمعآوری شـدهاند. ایـشان هنگام پیروزی نهضت نبود، منتهی اثرگذاری او ،اثرگذاری سازندهای بود. دیگری آیتاللّه العظمی آقای حاج شیخ بهاءالدیـن مـحلاتی بود کـه از علمای بسیار برجسته به شمار میرفت. از یـکسـو هـر چـه خـواستند بـگویند این انقلاب مال انگلیسهاست و از سوی دیگر هر چه آمدند و به ایشان گفتند که شما منفعل شدهاید، ایشان آمد و محکم ایستاد و موضعگیری بصیرانهای کرد.
-: از خاطرات شخصی خودتان از ایشان بگویید؟
-: من یکبار رفتم و دربـاره مجاهدین خلق با ایشان صحبت کردم و ایشان هم در سخنرانی عید فطرش اشاره کرد که اینها مسلمانند و نسبت به آنها فعلاً موضع نفی و طرد نداشته باشید. یک بار دیگر هم مجاهدین آمدند به سراغ مـن کـه بروم و ایشان را وادار به موضعگیری مثبت درباره آنها بکنم. شب پدرم را خواب دیدم و آقای محلاتی را در حالی که حالتی شبیه به یک بیمار داشت و دراز کشیده بود. ما اعتراض داشتیم که ایشان در مورد دفاع از مجاهدین خلق موضع نـمیگیرد. پدرم اشـاره کرد به ایشان و گفت: «او از شما مخلصتر است.» من دیگر هرگز با آقای محلاتی درباره مجاهدین حرف نزدم. یکبار هم مجاهدین در شیراز میخواستند با آقای طـالقانی ارتـباط بگیرند و من وقت گرفتم که آنها را پهـلوی آقای طالقانی ببرم. شب خواب دیدم که بین من و آقای طالقانی، یـک سـاواکی ایستاده است! من معنای ایـن خـواب را فهمیدم و از آن کار منصرف شدم. آن موقع که ما به اینها حسنظن داشتیم، گاهی از این راهها مهار میشدیم.
مرحوم آیتاللّه شهید دستغیب، روحانی پاکی بود و به تهذیب نفس و خودسازی علاقه داشت؛ به طور جدی معتقد بـه ولایـت فقیه بود و ولایت امام را بر خودش جدی میدانست. ایشان در شبهای جمعه، دعای کمیلهای باحال و سوزناکی داشت و جوانها در آن مجلس تربیت میشدند. بین آقای محلاتی و شهید دستغیب تفاهمی وجود داشت که موجب انضمام کل روحانیت بـه ایـن مجموعه و انـسجام آن شد. وحدتی که در فارس به زعامت آقای محلاتی به وجود آمد و اتحاد و همگرائی محکم جامعه روحانیت و همراهی همگان تا آن حد شد که نظام نتوانست این مسئله را نادیده بگیرد و همان کـاری را کـه در مـدرسه فیضیه کرده بود، در شیراز تکرار کرد؛ یعنی دستگیری مرحوم آیتاللّه محلاتی، دستگیری آیتاللّه شهید دستغیب و دستگیری عده دیـگری از روحـانیون شیراز در ۱۵ خرداد، و همین موجب بالا گرفتن امواج انقلاب شد و خیلیها هم دراین جریانها ساخته شـدند. هـر جـا که در جلسات مبارزه، روحانیون شرکت کردند، گروهکها خیلی ناکام ماندند. در آن شرایط، پررونقترین شهرها برای گـروهکها، شهرهایی بودند که روحانیون آنجا اشتباهاً در مجالس اینها شرکت میکردند. آنها در مناطقی کـه خودشان را از روحانیون جداکردند، کـارشان نـگرفت و نتوانستند یارگیری زیادی بکنند.
-: مرحوم آقای ربانی شیرازی چقدر به مبارزات شیراز کمک میکرد؟
-: آقای ربانی شیرازی نقش کشوری داشت، یعنی در آن برهه، در قم فعالیت میکرد وبعد از پیروزی انقلاب بود که به نمایندگی از طرف امـام به شیراز آمد و بعضی از نهادها را به وجود آورد و اداره کرد. ایشان خلوصی مثالزدنی و کمنظیر داشت.
-: یکی از فصول قابلتوجه در زندگی علمی سیاسی و خاطرات شما، تدریس در مدرسه حقانی است. چه شد که برای تدریس در این مدرسه، دعـوت شـدید و این مدرسه در جهت کادرسازی برای اداره انقلاب چه نقشی داشت؟ این سؤال را به این دلیل طرح میکنم که در یک دهه گذشته، عدهای موج سنگینی از تبلیغات را علیه مدرسه حقانی و مدرسین آن ایجاد کردهاند.
-: وقتی در شیراز در زنـدان بـودم، نیتم این بود که از وجوه شرعیه[ استفاده نکنم و همین کار را هم کردم. در سال ۵۴ به قم رفتم. من یکبار در سال ۵۲ به قم رفتم و یکبار در سال ۵۴ و در این فاصله به مدرسه حقانی میرفتم. وقتی به قـم رفـتم، آقای شرعی به من گفت که بعضی حرفها از دکتر شریعتی مطرح شده، خوب است که ردیهای بنویسی، گفتم من این آثار را مطالعه میکنم و خودم مطلبی مینویسم؛ اما ردیه را به نام کسی نـمینویسم، بـلکه عـلیه مطلب و مدعا مینویسم. جزوههایی داشـتم کـه دادم بـه آقای شرعی و ایشان هم داده بود به آقای قدوسی. یک وقتی که آقای دکتربهشتی، مهمان آقای قدوسی بود، ایشان هم این جزوهها را مرور کـرده بـود. یـک روز در خانه قبلی خودم بودم که نزدیک چهارراه آهن بـود کـه دیدم یک روحانی متین وجدی به آنجا آمد. تصور کردم باید آقای باهنر باشد، چون میدانستم که اهل کرمان و عـلیالقاعده بـاید سـبزه باشد. اسمش را شنیده بودم، ولی خودش را ندیده بودم. درهر حال گـفتم شما آقای باهنر هستید؟ ایشان با لحن قاطعی گفت: «خیر! من قدوسی هستم.» این را میگویم تا عرض کنم که خدای تعالی حضور و تـدریس در مـدرسه حقانی را بـا رابطه با مخلوق به عهده من نگذاشت. مدرسه حقانی برای همه جـاذبه زیادی داشـت و عنوانی برای خودش دستوپا کرده بود و هر کسی هم دوست داشت در آنجا کلاسی داشته باشد. آقـای قـدوسی بـه پای خودش آمد و مرا برد و به همین دلیل هم خیلی چیزها را تحمل میکرد. آقـای قدوسی هـرگز نـمیپذیرفت که یک مدرس حتی یک روز، دفتر حضور و غیاب را امضا و یا شاگردان را حاضر و غیاب نکند و از آنها امـتحان هـم نگیرد، ولی من در آن چندسالی که آنجا بودم، نه حتی یکبار دفتر حضور و غیاب امضا کردم، نـه شـاگردان را حاضر غایب کردم، نه امتحان گرفتم. ایشان هم به روی من نمیآورد، چون خودش دنبالم آمـده بـود. مـن معتقد بودم که شاگرد برای تحصیل در دروس دینی باید آزاد بیاید و با حضور و غیاب و امتحان نمیشود بـر او تـاثیر گذاشت. خود من در دوره تحصیل، ازکلاسهای آزادی که در ساعات غیرموظف میرفتم، بهره بیشتری میگرفتم و در آنجا بـود کـه متحول شدم. الان هم معتقدم کلاسهای امور تربیتی اگر آزاد باشند تاثیر دارند، ولی اگر برای نمره و امتحان بـاشد، تـاثیر لا اکراه فی الدینی ندارد. کل جو مدرسه، جو پذیرش مرحوم دکتر شـریعتی بـود. تـنها جناب آقای مصباح در آنجا موضع داشت، البته سایر مراجع هم همینطور، اما در اینسو دانشجوها و طلبهها و بـسیاری از افـاضل مدافع دکـتر بودند. تنها کسی که موضعش در این باره مبهم بود، من بودم.
یـکبار آقـای قدوسی پس از مشورت با آقای دکتر بهشتی تصمیم گرفتند جلسهای را تشکیل بدهند و طلبهها بنشینند و مخالفها و موافقها حرفهایشان را در مـورد آثـار دکتر شریعتی بزنند و ببینند در نتیجه به کجا میرسند. این حرف، حرفی منطقی بود. درآن بـرهه، مـن به شاگردان خودم گفتم که بروید از دینتان دفـاع کـنید و در ایـنجا بود که دست ما برای اینها رو شد و فـهمیدند کـه من نسبت به آرای دکتر انتقاد و حتی ایراد دارم. تا آنروز این مطلب را بروز نداده بودم! بـعضی از افـراد که الآن هم مسئولیتهای مهمی در نظام دارنـد، نـسبت به دکـتر شـیفتگی داشتند و وقـتی وارد کلاس میشدند، بعداز آنکه از جلوی مـن مـیگذشتند، سلام میکردند و سلامشان هم تلخ بود. همیشه اعتقاد داشتم که باید حق را گفت، حـال برای هـر کسی که میخواهد سنگین باشد. بـه هر جهت مدرسه حـقانی، بـسیار مدرسه مؤثری بود، هم در متن انـقلاب و هـم پس از آن بسیار اثر گذاشت.
-: این گفتگویی که میگویید علیه مدرسه میشود، چیست؟
-: در چند سال اخـیر یـک موج تبلیغاتی علیه فارغالتحصیلان مدرسه حـقانی بـه راه انـداختهاند، چون بسیاری از کـادرهای ادارهکننده نـظام و بهویژه دستگاه قـضایی را ایـن مدرسه تربیت کرد و شخصیتهابی که از آن مدرسه بیرون آمدند، عمدتاً کسانی هستند که حامی سرسخت نظام و رهـبری هـستند. اگر مسئله دفاع از دکتر شریعتی بـود، هـمانهایی که آن روزهـا در مـدرسه حـقانی به آن شدت از ایشان دفـاع میکردند، متوجه اشکالات شدند و به مواضع معتدلی رسیدند. الان هم عناصر حساسی در مسئولیتهای مختلف نظام هستند. حساسیتهایی کـه ابراز مـیشود، عمدتا نسبت به قوه قضائیه است کـه ایـن فـارغالتحصیلان، بـیشتر در آنجا مشغول هستند.
-: این بـحث را عـمدتاً کسانی مطرح میکنند که در مخالفت با نظام، با ضدانقلاب مسابقه گذاشتهاند و با اصل حکومت و رهبری مشکل دارنـد. آنها مـیگویند کسانیکه عمدتاً مانع ما هستند، فارغالتحصیلان مدرسه حقانی هستند.
-: ریشه ایـن حـساسیت این است که اینها به آقای مصباح حسنظن ندارند و البته آقای مصباح هم به آنها حسنظن ندارد. آقای مصباح معتقد است که علوم انسانیای که در دانشگاههای ما تدریس میشود، با اسلام مشکل بـنیانی دارد. مـن هم با ایشان موافق هستم. این مدعا وقتی عوارض سیاسی خودش را نشان میدهد، آنها برآشفته میشوند؛ در حالی که به اعتقاد من این دید نافذ، ارزش وجودی آقـای مـصباح را نشان میدهد.

-: چند بار دستگیر شدید و هر بار به چه دلایلی؟
-: اولین دستگیری من در سال ۴۵ بود. بعد درسال ۴۸، بعد تبعید من به فومن بود، بعد درسال ۵۱ دستگیر شدم که ۷ ماه طول کـشید، بـعد از آزادی بـرگشتم به مدرسه حقانی ،چون قـبل از دسـتگیری هـم در آنجا درس میدادم. آخرین زندان من اواخر سال ۵۴ بود و در ۳ آبان ۵۴ آزاد شدم.
-: دلایل اولین دستگیری شما چه بود؟
-: همسایه ما را دستگیر کردند و دستگیری ایشان بـه مـا مـربوط بود و سپس مرا دستگیرکردند. شب قبل از دستگیری، چـیز عـجیبی واقع شد. من در کنار مادرم و خواهرم نشسته بودم. ناگهان به ذهنم آمد که چطور است که من اینطور راحت نشستهام؟ شاید امشب مردم! ایـن فـکر بـه قدری در من قوت گرفت که نتوانستم بنشینم و بلند شدم و رفتم در زاویـهای در کنج اتاق. زمستان و هوا هم سرد بود و با خودم گفتم چه کنم؟ تصمیم گرفتم وصیتنامهام را بنویسم. نشستم و وصیتنامهای نوشتم که ایـنقدر نماز بـرایم بـخوانید و بقیه مطالب و تاریخ زدم و امضا کردم.
-: چه سالی بود؟
-: سال ۴۵ یعنی اولین دسـتگیری مـن. وقتیکه وصیتنامه را امضا کردم و در جیبم گذاشتم، حالم عادی شد و برگشتم پیش خواهر و مادرم نشستم. فردا همسایهمان را دستگیر کـردند و مـن مـتوجه شدم که قضیه به ما ارتباط پیدا خواهد کرد. به مرحوم اخوی که رفـته بـود نـماز بخواند، پیغام دادم که شما به خانه نیا. شب آمدند و در خانه ریختند و همهجا را بازرسی کردند. مـا نـوار کاپیتولاسیون امـام را پیاده کرده بودیم. آنروزها هنوز نوار کاست نبود و ما نوارها را به شکل مخصوصی تـهیه و ضـبط میکردیم. آن شب هم یکی از آنها روی ضبط بزرگ گروند یک بود، اما ظاهر نوار، مـثل نـوار چـسب بود و آنها به تصور اینکه چیزی نیست، به آن دست نزدند. در هر حال چیزهایی را در خانه پیدا کـردند و از مـن هم امضا گرفتند و مرا بردند. هنگام بازداشت از جیب من یک مسواک چوبی و مقداری وسایل بـیارزش و وصـیتنامهای را کـه شب پیش نوشته بودم، پیدا کردند و از آنجا بود که من عظمت خداوندی را یکبار دیگر با تمام پوست و گـوشتم احـساس کردم، متوجه شدم همان وصیتنامهای که با آنهمه عجله و در چنان فشار روحـی عـجیبی نوشتم، سـند محکمی بر این امر شد که درنگاه دشمنان، طرفداران امام کسانی هستند که از بذل جانشان هـم دریـغ نـدارند و همیشه وصیتنامههایشان هم در جیبشان آماده است، به این ترتیب، مبارزین در نگاه آنها بزرگ و دل آنها خـالی مـیشود و خداوند به این شکل، مشیت خود را جاری میسازد. جالب اینجاست کـه از آن زمـان تا به حال، دیگر هرگز وصیت نکردهام!
-: آخرین خبری که از شما منتشر شد، یعنی استعفای شما از امامت جمعه شیراز، پرسشهایی را موجب شد، چون تنها خبر آن پخـش و توضیحی داده نشد. علت استعفای شـما چـه بود و برنامهتان برای آینده چیست؟
-: چند ماه پیش در شبی که قرار بود مرا به اتاق عمل ببرند، نامه را عنوان استعفا از امامت جمعه شیراز به رهبری نوشتم و اشاره کردم که اگر زنده نماندم، همین نامه، وصـیتنامه من تـلقی شود. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر این تحویل و تحول در زمان حیات من صورت بگیرد و خودم کمک بکنم، بهتراست، لذا گفتم من امامت جمعه موقت هرکسی را که رهبری تعیین کنند، قبول مـیکنم تا امـام جمعه جـدید معین شد که همین هفته، من به جای ایشان نماز جمعه را اقامه میکنم. این یک روش بود. من ۲۸ سال درایـن مقام بودم و فکر کردم اگر به این شیوه عمل کنم، تاثیر خـوبی روی مـردم خواهد گـذاشت. مثالی هم برای آنها زدم و گفتم وقتی نخ تسبیحهای من کهنه میشود، موقعی که میخواهم نخ آنها را نو کنم، تسبیح را وسط بازار یا مـسجد بـاز نمیکنم که پاره شود و چند تا دانه آن گم شود، بلکه روش من این است کـه تـسبیح را مـیگیرم و نخ آن را باز میکنم و سر نخ کهنه و نو را به هم بخیه میکنم و بعد کل این صد تا دانـه تسبیح را از نخ کهنه میگذرانم. میخواستم مسئله انتقال امام جمعه به صورت آرام صورت بگیرد و شـوکی وارد نشود. شخصیتی را هم کـه دفـتر رهبری انتخاب کرد، توانا و مخلص بودند و برای من هم فرصتی پیدا شد که بتوانم بیشتر به فعالیتهای علمی خودم برسم و با جوانان و دانشجویان گفتوگو کنم؛ مثل مباحثی که امروز که در دانشگاه تهران مطرح کردم.
-: شیرینترین خاطره شما از ۲۸ سال نـماز جمعه چیست؟
-: یـکبار آمـدند و به من گفتند زمینی هست که عدهای میخواهند بیایند بگیرند. عدهای را فرستادم و رفتند تحقیق کـردند. آن روزهـا آقای بـانکی رئیس سازمان برنامه و بودجه بود. به او گفتم که شما چرا طرح کسی را تحویل نمیگیرید؟ ایشان گفت شـما کـی به ما طرحی دادید و ما تحویل نگرفتیم؟ گفتم: «اینجا یک زمین باتلاقی هست، یک زهکش در آن بزنید.» در ۲۰،۲۵ سـال پیـش ایشان بـودجهای معادل ۷۰ میلیون را به این کار اختصاص داد. طرح اجرا و زمین احیا شد و مانده بود واگذاری آن. آقای دکـتر زالی، وزیـر کشاورزی بود. به او زنگ زدم و گفتم: «نمیخواهی برای شب اول قبرت یک کاری بکنی؟» گفت: «چـرا.» گـفتم: «ایـن زمین احیا شده و شما اختیارات وزیر راداری. این را بدهید به فقرای تحت پوشش کمیته امداد استان فـارس.» هـزار هکتار زمین بود و به کمیته امداد واگذار شد که الآن شهرک صنعتی شیراز در قـرهباغ، در آنجا واقـع شده و ارقام میلیاردی را به کمیته امداد فارس میرساند. شیرینترین خاطره من احیای این زمین و واگذاری آن به فـقرای تحت پوشـش کـمیته امداد بود.
***
منبع: نشریه یادآور، شماره ۴ و ۵، زمستان ۱۳۸۷ و بهار ۱۳۸۸
[نوشتار حاضر از سوی دفتر تاریخ شفاهی حوزه ویرایش شده است.]